“آن دم که پرده ها به یک سو کشیده شدند”؛ روایتِ شگفت شیخ حسین انصاریان از روضه ای که در عملیات والفجر 4 خواند!
به گزارش خاطره نگاری، گلعلی بابایی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی بیماری و ابتلای شیخ حسین انصاریان خطیب و واعظ شناختهشده هیئات مذهبی، یادداشتی نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است. یادداشت بابایی به کتاب جدیدی که او در آستانه چاپ دارد، اشاره دارد که راوی بخشی از خاطرات آن، شیخ حسین انصاریان است. کتاب «کوهستان آتش» بناست کارنامه عملیاتی لشگر ۲۷ محمدرسولالله (ص) در عملیات والفجر ۴ را روایت کند.
اما مشروح یادداشتِ بابایی که خاطره ای شنیدنی از شیخ حسین انصاریان روایت می کند در ادامه می آید:
اینروزها انعکاس یکخبر، خیلیها را نگران کرد. خبری حاکی از کسالت یکی از روحانیون با صفا، واعظی توانمند و خطیبی تآثیر گذار؛ کسی که الحق در تربیت چند نسل از جوانان این مرز و بوم نقش به سزایی داشته است. او کسی نیست جز حجتالاسلام والمسلمین شیخ حسین انصاریان.
با آرزوی شفای این استاد طریقت و در آستانه ورود به ماه صفر و همچنین چهلمین سالگرد جنگ تحمیلی، خاطره ای از ایشان که مربوط است به ماه صفر سال ۱۳۶۲ را به محضر دوستان تقدیم می نمایم. توضیح آنکه این مطلب به زودی در کتاب “کوهستان آتش” چاپ خواهد شد.
اینک برشی از آن کتاب:
آن دَم که پردهها؛ به یک سو کشیده شدند
شامگاه یکم آبان سال ۱۳۶۲، زمانِ تقویمیِ حدوثِ این واقعه بوده است و اردوگاه کوهستانی لشکر ۲۷ در قلّاجه، مکان آن و شیخ حسین انصاریان، گواه و راوی این رویداد خارقالعاده.
او گفته است:
«… اوایل شهریور سال ۶۲، بعد از خاتمه عملیات والفجر-۳، از منطقه عملیاتی غرب، عازم مرخصی شدم. اینبار مدّتِ مرخصی بنده و حضورم در تهران، یک مقداری طول کشید. بچّههای بسیجی لشکر ۲۷ گاه و بیگاه نامه و پیک به سراغم میفرستادند و مضمون تمام پیغامهایشان این بود که حاجی؛ دلمان برایت تنگ شده. بیا پیش ما… [بغض میکند]… همین الان آن نامههایشان پیش من هست و من این نامهها را، با هیچ چیز در این عالم عوض نمیکنم.
خلاصه؛ طاقت نیاوردم و از تهران به قلّاجه برگشتم. به شروع مرحله سوّم عملیات والفجر-۴ که لشکر ۲۷ هم در آن شرکت کرد، ده شب باقی مانده بود. آن شبها من در یک محوطه نیمه بیابانینیمهکوهستانی که گردانها در آنجا تجمّع میکردند، برای بچّههای لشکر سخنرانی میکردم. انصافاً هم سنگ تمام میگذاشتم.
خاطره عجیبی؛ از یکی از آن شبها دارم. شبی در حالی که داشتم برای بسیجیها سخنرانی میکردم و از مصائب آقا امام حسین(ع) در عاشورا میگفتم و بچّهها آرام آرام داشتند بر مظلومیت سیّدالشهدا(ع) اشک میریختند و گریه میکردند، یک مرتبه پرده از جلوی چشمهایم کنار رفت و شب عاشورای محرّم سال ۶۱ هجری قمری را دیدم؛ آنجا که ۷۲ تن نشستهاند و حضرت سیّدالشهداء(ع) دارد با آنها حرف میزند و …
در یک لحظه؛ در قلّاجه چنین کشف و شهودی برایم حاصل شد! آخرِ سخنرانی هم؛ همین مطلب را برای بچّههای لشکر گفتم. جالب است بدانید خیلی از آن بچّههایی که آن شب پای سخنرانی من نشسته بودند، شهید شدند. شک ندارم که این کشف و شهود را، آنها هم دیده بودند و اصلاً به خاطر پاکی نیّت و نفس همان بچّهها بود که به اذن الهی، برای یک لحظه پرده به کنار رفت»