ماجرای دستگیری پسر آیت الله طالقانی به روایت محسن رفیق دوست

اوایل انقلاب یکی از فرزندان آیت الله طالقانی مدتی ناپدید شد و خبر رسید که توسط سپاه پاسداران دستگیر شده است. همین امر موجب کدورت و ناراحتی آیت الله طالقانی شد و در سفری به شمال رفت و چند روزی در بی خبری از انظار بدور بود. محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه در کتاب خاطراتش «برای تاریخ می گویم» شرح این ماجرا را اینگونه روایت کرده است:

خلاصه انقلاب به پیروزی رسید. مدتی که گذشت، مجتبی، پسر آقای طالقانی، از سوی سپاه دستگیر شد. علت دستگیری چه بود؟

ایشان عضو سازمان مجاهدین بود و در جریان تغییر موضع داده ها یا به اصطلاح اپورتونیست ها پرونده کارهای خلاف داشت؛ از جمله قتل یکی از دختران سازمان مجاهدین. آیت الله طالقانی به محض اینکه پسرش دستگیر شد قهر کرد و از تهران بیرون رفت. پرس و جو کردیم و فهمیدیم در باغ کسی به نام احمد علی بابایی در شمال است. امام مرا خواستند و رفتم. توضیح خواستند. پرونده مجتبی را خدمتشان دادم. امام خوب مطالعه کردند و فرمودند: «اگر این پرونده متعلق به احمد، پسر من، بود و شما او را دستگیر می کردید، من از شما تشکر می کردم. اما چه کنم که مربوط به آقای طالقانی است و ایشان گردن انقلاب خیلی حق دارند.» بعد گفتند: «شما بروید پسر ایشان را آزاد کنید و به هر نحو از ایشان دلجویی کنید.»
زمانی که آیت الله طالقانی به تهران برگشت، قرار شد یک نفر از سپاه به خدمت ایشان برود و به سوالات ایشان پاسخ بدهد. خود ایشان گفته بود فقط فلانی را قبول دارم. حاج ولی چه پور مسئول ملاقات های آقای طالقانی بود. سران مجاهدین خلق همیشه در خانه ایشان بودند و در ملاقات ها هم کنار ایشان می نشستند. به آقای چهپور گفتم که با آقا صحبت بکنید و بگویید که من با یک پرونده قطور درباره خیلی از مطالب -که باید ایشان بدانند و من مطمئنم که بر عکس آن را می دانند- خدمتشان می رسم؛ به شرط اینکه من باشم و ایشان. سه چهار روز طول کشید. آقای چهپور زنگ زد که آقا گفتند بیا. وقتی رفتم، دیدم این مجاهدین خلقی ها ردیف ایستاده اند. همراه من وارد اتاق شدند و کنار من و آیت الله طالقانی نشستند. من بلند گفتم: «آقا، قرار است بنده با شما خصوصی صحبت بکنم.» آقای طالقانی انسانی بسیار اخلاقی بود. بالاخره آنها با اشاره آقای چهپور با اکراه از اتاق بیرون رفتند. مطالبی که آن روز خدمت ایشان بردم بیشتر درباره دروغ هایی بود که مجاهدین خلق درباره سپاه گفته بودند. پرونده مجتبی را هم با خودم برده بودم. آقای طالقانی یکی یکی می پرسید و من مدارک هر یک را نشان می دادم. چندین مورد مطالبی به ایشان گفته بودند که برایش سنگین بود و همه اش دروغ بود و من با مدرک دروغ ها را ثابت کردم. بعد گفتم: «آقا، با هم قراری می گذاریم. هرچه درباره سپاه گفتند شما بنده را احضار کنید و از بنده توضیح بخواهید. شما که مرا می شناسید.» گفت: «بله،هم می شناسمت، هم بهت علاقه دارم، هم قبولت دارم.» گفتم: «پس از این به بعد شما به آقای چهپور بگویید که بنده را احضار کنند. دیگر هم به اینها اعتماد نکنید و کم کم آنها را از منزلتان بیرون کنید.» واقعا همین کار را هم کرد و بدون سر و صدا مجاهدین را از خانه اش بیرون کرد.

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۴ آذر، ۱۳۹۷ ۴:۱۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *