آن روز که شهردار شهید شد!
حمید داودآبادی نوشت:
اواخر تیرماه 1365 – عملیات کربلای 1
بعد یکی دو هفتهای که در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان مهران بودیم، قرار شد برای استراحت به عقب خط برویم؛ رفتیم به مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در قلاویزان. محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت. از خط مقدم تا آنجا ده دقیقه راه بود که باید پیاده و از داخل کانال طی میکردیم. دشمن آنجا را نه با خمپاره میکوبید.
هر روز دونفر وظیفه شستن ظرفها و درست کردن چای را به عهده داشتند که بین بچهها به “شهردار” یا “خادم الحسین” معروف بودند. بعضیها به شوخی نام شان را گذاشته بودند “گارسون الحسین”.
آن روز نام من همراه “سعید رادان جبلی” (از بچههای خیابان غیاثی – شهید آیت الله سعیدی – میدان خراسان تهران) بهعنوان شهردار خوانده شد. من اعتراض کردم و پای زخمیام را که چند روز قبل در عملیات تیر خورده بود، بهانه کردم. به شوخی گفتم:
– ببینید، من جانباز اسلام هستم، پس نباید شهردار وایسم.
سعید که جوانی مؤمن، آرام و متین بود، لبخندی زد و گفت:
– عیبی نداره. آقا جان تو قبول کن شهردار باشی، همه کارها با من. تو اصلا کار نکن. فقط نذار نظم و نوبت شهرداری به هم بخوره.
من هم که از خدا میخواستم، قبول کردم.
چیزی به غروب نمانده بود که سعید با آن ادب و اخلاق قشنگش، گفت: “آقا حمید، شما برو کتری رو آب کن، بذار روی آتیش جوش بیاد، تا واسه بچهها چایی درست کنیم. آخه من میخوام براشون کلاس قرآن بذارم.”
با خنده و به حالت ناز گفتم: “مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟ پس به من ربطی نداره. من اسمم شهرداره، ولی تو قبول کردی جای منم کار کنی. پس خودت برو سراغ کتری!”
و مثل شاهزادههای فاتح، روی پتوهای کنار سنگر لم دادم. سعید بی آنکه عصبانی شود، خندید و گفت:
– باشه آقا جون، خودم میرم. اصلا میخوام برم وضو بگیرم واسه کلاس قرآن، کتری رو هم آب میکنم.
چشمانش را ریز کرد، خندید، آستینها را بالا زد و از سنگر خارج شد. جلوی تانکر آبی که گونیهای پر از شن اطرافش را گرفته بودند، وضو گرفت و کتری را پر کرد. آن را روی آتش گذاشت و به طرف سنگر آمد.
دو یا سه متر مانده بود که داخل سنگر بتونی شود. ناگهان سوت خمپاره 120 و درپی آن انفجاری شدید، ناله او را در خود خفه کرد. غرش وحشتانگیز خمپاره، همه را میخکوب کرد. هیچکس جز سعید بیرون نبود و معلوم نبود چه بر سرش آمده. خمپاره در نزدیکیاش منفجر شده بود. ناله سوزناکی میزد. از بدن متلاشی او، پاهایش بیش از همه داغان بودند.
مضمون نالههایش در آخرین نفس، یک کلام بیشتر نبود:
– حسین جان … حسین جان …
من که شوکه شده بودم، سر جایم کپ کردم. بچهها دویدند بالای سرش. من ولی وحشتزده و مبهوت، حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش. میترسیدم با آن چشمان ریزشده لحظات آخرش، سینهام را بدرد. با خودم میگفتم:
– اگه من رفته بودم، اون الان داشت برای بچهها قرآن میخوند. اگه من رفته بودم …
حلالم کن آقا سعید!
پ.ن: شهید “سعید رادان جبلی” متولد سهشنبه 1 فروردین 1346 شهادت دوشنبه 24 تیر 1364 مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 53 ردیف 124 شماره 13
منبع: کانال تلگرام حمید داودآبادی