بی دست هم می شود زندگی کرد ولی بی مردم نه؛ خاطره گل آقا از شهید رجایی
در یکی از جمعههای اردیبهشت ماه ۶۰، همراه شهید رجایی به قم رفتیم…. دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظهای که رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچ کس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت میرفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: صل علی محمد یار امام خوش آمد. یک باره موج جمعیت رجایی را از جا کند و برد و برد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که صادق [یکی از همراهان] از پشت یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم. التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت باز داشته بود. یک بار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف رجایی میآمد، من از صحنه میگریختم!
آن روز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشت رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته بود. هر کس میخواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او برساند. جمعیت چندین هزار نفری همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود که رجایی هم از این کار بدش نمیآمد! در داخل اتومبیل به او گفتم: “اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که میروید، اینطور لای جمعیت منگنه میشوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند.” همان طور که نفس نفس میزد گفت: “چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود میکشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر میبرد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانهام کنده میشود.” گفتم: “اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا میشوید و این وضع پیش نمیآید.” گفت: بیدست هم میشود زندگی کرد، ولی بیمردم نمیشود.
منبع: