“جهان آدم اینطوری بزرگ می شود”
فاطمه صدرعاملی: وقتی من و صادق [طباطبایی] آلمان زندگی می کردیم، دایی [امام موسی صدر] زیاد به ما سر می زد. بارها پیش می آمد که با هم بیرون بودیم، توی خیابان، موزه، پارک، و رهگذرها. می آمدند و از من یا صادق می پرسیدند که این آقا کی هستند؟ دایی به نظرشان دوست داشتنی و با جذبه می آمد. می گفند صورتش آدم را می گیرد، کاریزما دارد و واقعا این طور بود. این، حس بیشتر آدم ها در مواجهه با دایی بود؛ از کسانی مثل آقای عصام عطار که سوری بود و زمان دانشجویی ما امام جماعت مسجد آخن بود و هروقت می دانست دایی پیش ما آمده به دیدنش می آمد تا زن و شوهری که از دوستان ما بودند و با هم اختلاف پیدا کرده بودند و از دایی می خواستند کمکشان کند. اینها از دوستان نزدیک ما بودند، ولی به جز ما رفت و آمد زیادی نداشتند. فعالیت خاصی هم نی کردند. دایی به من می گفت: «خیلی خوب است که تو وصادق این همه آمدوشد دارید، در انجمن اسلامی هستید و آدم های جورواجور می بینید.» یک هم کلاسی نپالی داشتم که دایی همیشه سراغ او را از من می گرفت و اینکه آیا هنوز با او دوست هستم یا نه. سفارش می کرد که رابطه ات را با این دوستانت که از سرزمینهای دیگرند، حفظ کن. می گفت جهان آدم اینطوری بزرگ می شود.
منبع: هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر، حبیبه جعفریان، انتشارات سپیده باوران، بهار ۱۳۹۵، ص 157 و 158