حیا و فقر شهید مطهری به روایت یک کاسب

اصغر نوبخت، هنرمند و بازیگر، در کتاب تریلی تئاتر (انتشارات راه یار) می گوید:

پدرم یک بار در جوانی با شهید مطهری روبه‌رو شده بود. خاطره‌اش از ایشان را برایمان تعریف کرد: «یه روز با این سید نشسته بودیم جلوی بقالیش. دیدیم دم غروب، یه طلبه جوون و خیلی لاغر و نحیف از فیضیه اومد بیرون. چند قدمی اومد سمت ما و برگشت. هفت یا هشت بار اومد و برگشت و آخر رفت و در رو بست. با سید رفتیم ببینیم که این جوون چیکار داره. رفتیم و صداش کردیم. گفتیم: ما فهمیدیم چند بار اومدی و برگشتی. کارت چیه؟ اولش اکراه داشت؛ ولی بالاخره گفت: سید، برام مهمون اومده و توی حجره چیزی ندارم بذارم جلوش. اگه ممکنه یه‌کم ماست بهم بدین. سر ماه که شهریه گرفتم، قرضتون رو می‌دم.»
پدرم این خاطره از شهید را تعریف می‌کرد و گریه می‌کرد. می‌گفت: «من جوونی این آدم رو دیدم، حیای چشم‌هاش رو دیدم، فقر و تنگ‌دستی‌ش رو دیدم که برای کسب علم و احیای اسلام، توی چه وضعیتی زندگی می‌کرد. حالا دلم می‌سوزه که ترور شد و از دست رفت.»

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۱۲ اردیبهشت، ۱۴۰۳ ۶:۳۶ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مشاهیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *