خاطرات پیروز حناچی از شهید ابراهیم هادی تا تجربه ارزشمند سازه های بتنی در جنگ
پیروز حناچی، شهردار تهران مهمان سیصدوپنجمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه هفتم شهریور 1398 بود. در این برنامه محمد عظیمی، پیروز حناچی، احمد استادباقر و مسعود شادلو از شجاعت و دلاوری افرادی که منطقه عملیاتی-کوهستانی بمو را شناسایی کردند، گفتند. به گزارش خاطره نگاری به نقل از پایگاه تاریخ شفاهی حناچی در این برنامه به ذکر خاطراتی از شهید ابراهیم هادی و عملیات والفجر مقدماتی و مهندسی جنگ پرداخت که در ادامه می خوانیم:
تبدیل بزرگترین تهدید به بزرگترین فرصت
راوی دوم شب خاطره سیصدوپنجم، متولد سال 1343 در شهر تهران بود. دکترای تخصصی مرمت شهری و بازسازی شهرهای تاریخی داشت. در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و بین سالهای 1360 تا 1367 در عملیاتهایی نظیر مطلعالفجر، والفجر مقدماتی، خیبر و… حضور داشته است. او در ساخت پل خیبر در جزیره مجنون و چندین عملیات مهندسی و در طراحی و ساخت بیمارستانهای صحرایی و مقاومسازی اورژانسها نقش داشته است. پیروز حناچی، شهردار تهران، راوی دوم برنامه بود. وی گفت: «شهریور سال 1359 و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در کشور اتفاقی افتاد که شاید در آن زمان و الان که ارزیابی میکنیم، بزرگترین تهدید برای کشور بود. ارتش از هم پاشیده بود و کشور انسجام داخلی نداشت. در نقاط مختلف کشور مانند کردستان، ترکمنصحرا و نقاط دیگر ناآرامیهایی داشتیم و حمله عراق به ایران هم مکمل تهدید نهایی بود. تبدیل تهدید به فرصت یکی از اهدافی است که مدیریت استراتژیک تعقیب میکند و امام خمینی(ره) این کار را کرد. ایشان این بزرگترین تهدید را به بزرگترین فرصت برای کشور تبدیل کردند. اگر امروز کشور عزت دارد و به مصداق «وَاَعِدّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّه» در منطقه عمل میکند، بهواسطه تمام تلاشهایی است که در هشت سال دفاع مقدس صورت گرفت و پایه این موضوع در آنجا گذاشته شد. تبدیل تهدید به فرصت و تبدیل مزیتهای کشور به قابلیت و جلوگیری از تبدیل شدن نقاط ضعف به تهدید کاری بود که امام انجام داد. ما آن زمان جمعیت جوان و باانگیزهای در کشور داشتیم و همین جمعیت جوان و پرانگیزه، پشتوانه انجام این اقدام عظیم شد.
رفاقت با ابراهیم هادی
من در آن دوران هفده یا هجده سالم بود. بهواسطه فضایی که در کشور وجود داشت، بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم، چون دانشگاهها هم تعطیل بود و جنگ هم آغاز شده بود، این مسیر را انتخاب کردیم. با تعدادی از دوستانم به بهانه سمپاشی سنگرها و مسائلی که رزمندهها با آنها درگیر بودند، به گیلانغرب میرفتیم. خودمان را رزمنده نمیدیدیم. به ترمینال میرفتیم، سوار اتوبوس شده و به اسلامآباد میرفتیم. ساعت شش تا هشت صبح به آنجا میرسیدیم و سپس باید باز در ماشین نشسته، به گیلانغرب میرفتیم. ماشینها مرحله به مرحله ما را میبردند. یکبار با صحنهای مواجه شدم که یاد و خاطرهاش هنوز در ذهنم هست. در آن سهراهی که از سرپلذهاب به سمت گیلانغرب میرود، پیاده شدم. رزمندهای دیدم که عرقچینی روی سرش بود و ریش بلندی داشت. شلوار کردی به تنش بود، شالی به کمرش بسته و اسلحه ژ3 روی کولش بود. تصورم این بود که تمام رزمندهها این شکلی هستند. تا آن زمان تا آن حد درگیر نشده بودیم. ابتدا اندکی ترسیدیم، اما سوار پیکانی شدیم و به سمت گیلانغرب رفتیم. این شخص شهید ابراهیم هادی بود و بعدها رفاقتی شکل گرفت. او در عملیات والفجر مقدماتی به درجه رفیع شهادت رسید، مفقود شد و هیچ وقت هم جنازهاش برنگشت. او کسی بود که بچههایی که تازه به جبهه میآمدند را شبها در منطقه گیلانغرب به جلو میبرد. برای این که ترس بچهها بریزد، میگفت دست بزنید، آنها دست میزدند و او میگفت که تانک عراقی است. او دل شیری داشت و نترس بود.
والفجر مقدماتی
من توفیق حضور در منطقه عملیاتی بمو را نداشتم، اما بهواسطه صحبتهای احمد استادباقر (در دفاع مقدس مشهور به شیخ احمد) در فصل سوم کتاب «بمو» در جریان موضوع قرار گرفتم. آن موقع نه گفتن به این راحتی نبود. تبعات زیادی داشت و بحثهای حاشیهای دیگری را هم به وجود آورد، ولی در تاریخ جنگ ثبت شد که رزمندگان کمسن و سال اطلاعات عملیات لشکر که مسیر عملیات را رفته بودند، به گفته شهید حجتالله معارفوند در جلسهای سنگین، فرماندهان درجه یک ارتش را مجاب کردند که اطلاعاتتان غلط است و آنجا این چیزی که شما میگویید نیست و به گونهای دیگر باید با موضوع برخورد کرد. آن فرماندهان مجاب شدند که این صحبتها را گوش کنند و نهایتاً به تجدید نظر هم بینجامد.
من این فرصت را داشتم که در عملیات والفجر که بعدها نامش به عملیات والفجر مقدماتی تغییر پیدا کرد، شرکت کنم. قرار بود آن عملیات، عملیات والفجر یک باشد ولی چون با موفقیت قرین نشد و قبل از شروع، عملیات لو رفته بود و رزمندگان در شرایطی عمل کردند که وقتی برمیگشتند، تانکهای عراقی در دشت، آنها را شکار میکردند، نام عملیات تغییر کرد. از آن دوران تکدرخت سدر و پاسگاه رشیده، همانجایی که شهید ابراهیم هادی در آنجا مفقود شد، مانده است. جادهای که مانند دژ عمل میکرد و تپه دوقلو بهیاد مانده که بسیاری از شهدای این عملیات هم مربوط به همان منطقه هستند. در خاطرم هست که صبح عملیات که رمق همه رفته بود و داشتیم عقبنشینی میکردیم، آقای حجتِ علیاوسط از بچههای مهندسی با بولدوزر مسافرکشی میکرد و با آن، رزمندگان را به عقب میآورد. آنقدر سوار شده بودند که دیگر بدنه آن دیده نمیشد.
دو پل عجیب!
در فصل چهارم کتاب «بمو» به شهید حاج بهروز پورشریف اشاره میکنند. من میخواهم از این شهید یاد کنم که نقش زیادی در کارهای غیر ممکن جنگ داشت. هیچوقت نمیگفت که این کار غیر ممکن است و نمیشود و سعی میکرد راهی برایش پیدا کند. فرصت آشناییمان با هم در گیلانغرب فراهم شد. از کسانی بود که تمام طول جنگ در جبههها بود و دو پل خیبر و بعثت از طراحیهای او و همکارانش بود. در هر دو پل ظرافت و ریزبینیهای مهندسی وجود دارد. اینها در جایی آموزش داده نشدهاند و نتیجه اعتماد به نفس، خودباوری و پیدا کردن راهکار برای مشکلاتی است که در آن زمان وجود داشته است. قرار بود که برای عملیات خیبر در یکی از جبههها، از خشکی ایران به سمت جزایر مجنون برویم. فاصله حدود چهارده کیلومتر بود. این پل طراحی شد و قرار هم بود که کسی متوجه نشود. عملیات پشتیبانی ساخت این پل در داخل کشور بود. تقریباً تمامی کارخانههای بزرگ صنعتی کشور در آن زمان، اعم از واگنسازی پارس و سوله ایران و بسیاری از شرکتهای مهم در آن زمان، مسئولیت ساخت اسکلت یا فومهای تزریقی این پل و این که پل چگونه به منطقه حمل شود را بر عهده داشتند. این پل به پادگان لجستیک ارتش در جنوب غرب تهران حمل شد. از آنجا با راهآهن به جنوب کشور و از آنجا با تریلی به منطقه خیبر حمل شد. هر تریلی میتوانست حداقل شش قسمت را حمل کند. اگر اشتباه نکنم، چیزی حدود شش یا هفت هزار قطعه به منطقه حمل و این پل زده شد. ما در جایی عملیات کرده بودیم که تنها با قایق میتوانستیم رزمندگان را پشتیبانی کنیم. این، اساساً در جنگهای کلاسیک دنیا پذیرفته شده نیست که شما لشکر را بفرستی و سپس آن را با قایق پشتیبانی کنی. این پل زده شد و بعد از آن به جاده وصل شد. از آن عجیبتر پل بعثت بود که بر روی اروندرود زده شد. ما تقریباً مقطع اروندرود را با لوله پر کردیم. این ایده که لولههای سنگین که سهتای آنها را یک تریلی حمل میکرد، چگونه به منطقه برود و وسط اروندرود در جایی که باید، قرار بگیرد و پینهایش وصل شود خودش پروسهای بود که با ذهنی خلاق، با استفاده از جزرومد و تبدیل کردن این لولهها به کپسول هوا اتفاق افتاد.
من هر سال اول مهر که دانشگاهها باز میشوند، این دو پل را به عنوان تأثیرات بحثهای مهندسی در جنگ به دانشجویان معماری نشان میدهم؛ ما معمولاً فرصت نکردهایم به این موضوع بپردازیم. بعد به تناسب تهدیدهایی که به وجود میآمد، سازههایی که ما در جنگ میساختیم هم تغییر میکرد. اوایل جنگ آتش عراق چندان سنگین نبود و حداکثر تهدید ما ترکش بود. سنگرهای کیسهشنی، پلیت، الوار و اینها جواب میداد. وقتی آتش عراق سنگینتر شد و سنگرها امکان اصابت مستقیم پیدا کردند، مهندسان نشستند و قابهای ذوزنقهای را طراحی کردند که حجم بیشتری از خاک رویش قرار میگرفت و جلوی ترکش را میگرفت، ولی باز هم اینها در مقابل اصابت مستقیم توپ یا بمباران هواپیما آنچنان مقاوم نبودند. به خاطر دارم که بیمارستان خاتم در سهراه فتح از این جنس بود. بیمارستانها وقتی مورد اصابت قرار میگرفتند، مقاومت نمیکردند. مهندسانی که در جنگ بودند، پیشهاد بتن را داشتند و فرماندهان هیچوقت بتن را به عنوان یک چیز مؤثر باور نداشتند، تا این که قرار شد چند بیمارستان بتنی ساخته شود. بیمارستان فاطمه زهرا(س) در چوئبده، بیمارستان امام رضا(ع) و بیمارستانی هم در فاو ساخته شدند. یکی از این بیمارستانها مورد اصابت مستقیم راکت هواپیما قرار گرفت و یک نفر شهید شد. سازه بیمارستان از بین نرفت و خیلی زود آن قطعهای که آسیب دیده بود را هم عوض کردند و بیمارستان به حالت عادی برگشت. بعد از این یک تحول عظیم در جنگ، در خصوص سازههای بتنی اتفاق افتاد که این سازههای بتنی زنجیرهای از بیمارستانهای صحرایی را از چوئبده تا پیرانشهر شکل دادند. این بیمارستانها چند خصیصه داشتند؛ اتاقهای عمل زیادی داشتند. بعضی از آنها هشت اتاق عمل با تجهیزات کامل و ریکاوری داشتند. پد هلیکوپتر و امکان انتقال مجروحان نیز وجود داشت. بعد از جنگ، فرماندهان مهندسی جنگ ادعا میکردند که ما رکورد اولین لحظه جراحت تا رسیدن به اتاق عمل که اصطلاحاً به آن گلدنتایم میگوییم را در مقایسه با جنگ ویتنام شکستیم؛ آمریکا با آن تجهیزات و امکانات و ما با تجهیزات سادهای که داشتیم. در هر صورت یاد میکنم از مهندس پورشریف که در حوزه مهندسی جنگ پشتیبانی عملیاتها را بر عهده داشت. امیدوارم موفق شویم که بعضی از این زحمات را منعکس کنیم؛ نه برای نسل خودمان، بلکه برای آیندگان که اگر کشور امروز افتخاراتی دارد و سربلند است و حرفی برای گفتن دارد، نتیجه زحماتی است که در این دورهها کشیده شده است.»