خاطره ای از شهید شیرودی؛ دل کندن
یادم هست پسرش ابوذر تازه پاگرفته و شیرین زبانی هایش شروع شده بود. برای من که دوست او [شهید شیرودی] بودم بسیار جالب بود که با این بچه حرف بزنم وبازی کنم .همه با ابوذر (پسر شهید شیرودی) بازی میکردند. پسرش آن قدر تپل وزیبا شده بود که همه قربان صدقه اش میرفتند. اما من کمتر دیدم که او توجهی به تغییرات فرزندانش بکند!
این اخلاقش موجب آزار همسرش شده بود. نمی دانستیم چرا اینقدر به بچه هایش بی توجه است؟! من هم رنج میبردم که چرا ابوذر و عادله را بغل نمیکند و تمایلی به دیدنشان نشان نمیدهد!
او بارها به چهره ابوذر خیره میشد و بعد روی خودش را برمی گرداند. سرانجام با تکرار این ماجرا مجبور شدم او را سرزنش کنم: اکبر این چه برخوردی است که داری؟ مگه تو احساس نداری؟!
برای اینکه جوابم را بدهد، دستم را گرفت و ازخانه بیرون رفتیم. بعد با چشمانی که هر لحظه آماده باریدن بود گفت: فکر میکنی احساس ندارم؟! محبت رو نمیفهمم فکر میکنی بچه هام رو دوست ندارم؟!
بعد مکثی کرد و ادامه داد: من نمیخوام این پسر به من دلبستگی پیدا کنه، من نمیخوام وابسته شیرین زبانیهای پسرم بشم. اگر این اتفاق بیفته دیگه نمیتونم بدون ترس به ماموریت هام برم. دست آخر هم جمله زیبایی گفت که هنوز به یاد دارم. اکبر گفت: «نیاز امروزما ایثار است، نه مهربانی».
منبع: سایت مصاف به نقل از سیاوش شفیعیان (دوست شهید)