دو برش جذاب از خاطرات یک دانشجوی محجبه ایرانی در فرنگ!
آنچه میخوانید بخشی از خاطرات نیلوفر شادمهری در کتاب «خاطرات سفیر» است که برای تحصیل در مقطع دکترا مدتی در فرانسه زندگی کرده است:
لباسهایی که فقط مال مردم است!
توی سالن کنفرانس بودم. یکی از طراحای مطرح مد سخنرانیش رو آغاز کرد. درباره لباسا حرف زد و اینکه ویژگی لباسی که طراحی شده چیه؟ لباسایی که طراحیشون رو در قالب بروشور نشون میداد افتضاح بودن؛ تیکه پاره… شل و ول… همراه انبوهی گردن بند و دستبند و کلاه های کج. اما خانم طراح خیلی خوب توضیح داد که مهمترین ویژگی دیزاین لباسا جلب توجهه که نیاز همه جووناست! توی فکر و خیال بودم که اَزمون دعوت کردن بریم برای پذیرایی شدن. توجهم به لباس خانوم طراح جلب شد. عجب…. بسیار شیک و سنگین! من تنها خانوم محجبه سالن بودم و با نگاه کردن به اون حس کردم همونقدر که اون توجه من رو جلب کرده، من هم برای اون جذابم. به هم رسیدیم. با هم کمی از ایران حرف زدیم و کمی درباره تز من و این که دقیقا دنبال چی میگردم… هرچی بیشتر صحبت میکرد، بیشتر مطمئن میشدم که انتخاب نوع و رنگ لباساش اتفاقی نبوده. زمان آنتراکت داشت تموم میشد. یه علامت سوال توی ذهنم بود. تصمیم گرفتم اون رو بپرسم.
– عذر میخوام؛ یک سوال خصوصی!
– بله، بپرس.
– این لباسایی که تیم شما طراحی کردهاند به نظرتون قابل قبوله؟
– چراکه نه؟ مردم این مدلا رو دوست دارن؛ چون مُد رو دوست دارن و… . گفتم: «لباسای فعلی شما به من میگه اتفاقا زیبایی رو توی همون تیپ کلاسیک میدونید. نگاهی که پشت انتخاب شماست، صد و هشتاد درجه با طراحی این لباسا تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو میپوشید؟!» ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «نه… من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه!» توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد، خودش بسیار سنگین لباس میپوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شان ایشون نیست! چون مُدلا برای مردم طراحی میشه، نه ایشون. جلالخالق! (صفحه 150)
وقتی دین مایه آرامش و امنیت است…
ژولی در رو باز کرد و گفت: «میشه بیام پیشتون؟ محمد میخواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون.» یهکم متعجب شدم از اینکه همه دخترای خوابگاه رو از قبل میشناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من! با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقهای با هم صحبت کنیم! اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از اینکه یه بار ازدواج کرده و همسر بدی داشته، ازش جدا شده و چون توی مادا طلاق خیلی بده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحتتر زندگی کنه. از علاقه مندیش به محمد گفت و اینکه از بودن در کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و… . سی چهل دقیقهای گذشت که محمد زد به در و گفت: «ژولی نمیای بریم؟» وقتی میخواست با محمد از خوابگاه بره برای بدرقهاش رفتم جلوی در. «نائل»، «ویدد» و چندتا از بچههای خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اونا دست داد و روبوسی کرد. تا رسید به من، دستش رو گذاشت روی سینهاش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود با لحنی مهربونتر جواب دادم: «به امید دیدار.» ژولی بعد از محمد با همه خداحافظی کرد. وقتی رسید به من محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازهای به من نمیده؛ وگرنه تو که میدونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همونطور که چشماش برق میزد، گفت: «میدونم. میدونم. ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «میدونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم…» (صفحه 163)