روایت جذاب یک خبرنگار از جستجو برای یافتن حقیقت مرگ سعید امامی
روایت عذرا فراهانی خبرنگار روزنامه سلام از مرگ مشکوک سعید امامی:
*بعد از انتشار خبر مرگ سعید امامی و دفن او، شایعات زیادی درست شد. میگفتند این ماجرا ساختگی است و این نیروی خودسر امنیتی همچنان زنده است. روزی به دفتر موسوی خوئینیها مدیرمسئول سلام رفتم و گفتم حاج آقا همهجا شایع است که مرگ سعید امامی دروغ است و این مزاری که به نام اوست ساختگی است، شما خبر صحیحی در این مورد دارید؟ ایشان خندید و گفت من باید خبر داشته باشم؟ یا تو که خبرنگاری و جستوجوگر. همین جرقه کافی بود تا تصمیم بگیرم همۀ فکر و ذکرم را صرف این ماجرا کنم. با ماشین و عکاس روزنامه آقای جعفری راهی بهشتزهرا شدیم. شمارۀ قطعه را میدانستم اما ردیف و شمارۀ قبر را نه. دور آن قطعه چند بار دور زدیم. تابستان بود و در آن صلات ظهر، هیچکس سر قبرها نبود، جز یک قبر که چند سرباز با چند دستهگل پژمردهشده کنارش بودند. یک شیشه گلاب خریدم به عکاسمان گفتم من میروم حواس سربازها را پرت میکنم و تو از قبری که اینها مراقبت میکنند عکس بگیر. گلاببهدست و با چهرهای محزون به سربازها نزدیک شدم و کنار یک قبر دیگر نشستم. شروع به شستن آن قبر کردم انگار که قبر یکی از نزدیکان من است. بعد از چند دقیقه از سربازها پرسیدم شما در این گرمای تابستان اینجا چه میکنید؟ یکیشان گفت چه بگویم! ما شبانهروز باید از این قبر مراقبت کنیم. گفتم این قبر کیست. گفت قبر فرد مهمی است، شما هم بهتر است بروید و از این سؤالات نپرسید. با یک چشم با سربازها حرف میزدم و با چشم دیگر دورتر را میپاییدم که عکاس ما پاورچینپاورچین نزدیک میشد که عکس بهتری از آن قبر بگیرد. روی قبر را با موزاییکهای یکونیم متر مربعی پوشانده بودند و اسمی معلوم نبود. از سربازها جدا شدم و به سمت ماشین برگشتم. عکاسمان که از سوی دیگر رفته بود خوشحال و خندان آمد و گفت تمام شد، عکسی را که میخواستی گرفتم، برویم. ما عکس خوبی از آن قبر گرفته بودیم. قرار بود این عکس همراه گزارش من در صفحۀ اول روزنامۀ سلام چاپ شود اما در لحظۀ آخر آقای موسوی خوئینیها تصمیم گرفت عکس را از صفحه بردارد.
*من همچنان باور نکرده بودم که در آن قبر سعید امامی خوابیده باشد. با خودم فکر کردم اگر خانوادۀ او میدانند که زنده است پس نباید خیلی سر آن قبر بروند و یا اگر بروند، واکنشهایشان طبیعی نخواهد بود. بنابراین تصمیم گرفتم هر جمعه ساعت شش تا نُه صبح به بهشتزهرا بروم و در نزدیکی قبر سعید امامی سر یکی از قبرها بنشینم و همهچیز را زیر نظر بگیرم. تا چهار هفته این کار را میکردم. خانوادۀ او به محل میآمدند. اول پدرش با یک عده مأمور میآمد و فاتحه میخواند و گریه میکرد. کمی دیرتر همسرش میآمد. او خیلی اشک میریخت. مطمئن شدم که این اشکها ساختگی نیست.
منبع: ماهنامه اندیشه پویا، شماره ۲۶، خرداد 1394