زندگی علمدار نیروی هوایی از نماز در آمریکا تا طواف در مکه!
چهاردهم آذرماه سال 1329 در یکی از محروم ترین نقاط شهرستان قزوین در خیابان سعدی و در یک خانواده مذهبی که آتش عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت از آن زبانه می کشید، کودکی به دنیا آمد که بعدها مایه افتخار هر ایرانی شد. او را به یاد علمدار کربلا، عباس نامگذاری کردند.
مرحوم “حاج اسماعیل بابایی” پدر بزگوار عباس را همگان به عنوان تعزیه گردان می شناختند که سال های زیادی از عمر خود را صرف خدمت به امام حسین(ع) و این همایش بزرگ مذهبی کرده بود. صحن حیاط خانه اش منزلگاه دوستداران حسین (ع) بود. دوران طفولیت عباس در این فضا آغاز شده بود. او از همان زمان کودکی از پدر آن چه را که باید بیاموزد و سرلوحه قرار دهد، آموخت. از همان کودکی نقش هایی را در تعزیه به عهده گرفت تا از همان موقع معلوم باشد که عباس چقدر عاشق اهل بیت است.
سال ها یکی پس از دیگری گذشت. عباس، دوران تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان دهخدا سپری کرد و دوران متوسطه خود را هم در دبیرستان نظام با موفقیت به پایان رساند.
پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته شد ولی به دلیل این که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داد و در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. همانند دیگر خلبانان نیروی هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، برای تکمیل فن خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور ایالات متحده آمریکا اعزام شد.
آمریکا هم عباس را عوض نکرد
کشور آمریکا و تحصیل در آن نتوانست عباس را به خود جلب کند و عباس همان عباسی بود که هنگام گذراندن دوره مقدماتی، به دلیل این که آسایگاهش در طبقه دوم روبه روی آسایگاه دختران بود، تقاضای انتقال به طبقه اول کرده بود.
او همچنان بر عقاید دینی و مذهبی خود پایبند بود. برای این که چشمش به عکس های خواننده زن آمریکایی که هم اتاقی اش (در آن زمان تمام دانشجویان خلبانی باید برای مدت حداقل دو ماه با یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق می شدند تا در پیشرفت زبان به آنها کمک شود) به دیوار زده بود نیفتد، با توافق همدیگر اتاق را به وسیله یک پارچه، به دو قسمت تقسیم کرده بود.
در آمریکا از خوردن نوشابه “پپسی” خودداری می کرد و به دوستان می گفت که صاحب کارخانه این نوشابه یک اسرائیلی است و مراجع تقلید، ما را از خوردن آن منع کرده اند.
عباس مهارت بالایی در بازی والیبال داشت. روزی درحالی که نظاره گر بازی سربازان آمریکایی بود، مشکلی را مشاهده کرد و به یکی از سربازان توصیه کرد “اگر به این شکل بازی کنی بهتر است” ولی آن سرباز به او توهین کرد که شما …
عباس نه تنها ناراحت نشد، بلکه رو به او کرد و گفت: حاضرم با شما مسابقه بدهم. تیم شما کامل در یک طرف و من به تنهایی در طرف دیگر.
مسابقه آغاز شد و تمامی دانشجویان ایرانی که از این کار عباس به وجد آمده بودند، شروع به تشویق عباس کردند و در میان تعجب حاضران، عباس یکی پس از دیگری امتیازات لازم را به دست آورد. در بین سربازان آمریکایی که از شدت عصبانیت قادر به بازی نبودند، اختلاف افتاده بود و در نهایت عباس به تنهایی تیم آنها را برد.
در این هنگام فرمانده پایگاه که یک سرهنگ آمریکایی بود و از دور نظاره گر این بازی بود، جلو آمد و دست بر روی شانه عباس گذاشت و گفت: از امروز به بعد تو کاپیتان تیم دانشگاه هستی و چندی بعد این تیم با هدایت عباس، قهرمان دانشگاه های هوایی شد.
در نهایت دوره خلبانی عباس در آمریکا تمام شد ولی به دلیلی خاص، به عباس گواهینامه خلبانی داده نشد. هم اتاقی آمریکایی عباس در گزارشی به فرماندهی، او را این گونه توصیف کرده بود: فردی منزوی است و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از نوع رفتارش بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی و شدیدا به فرهنگ و سنن ایرانی پایبند است. به هرحال او شخصی غیر نرمال است. در گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند. (که منظور همان نماز خواندن عباس بود).
همین گزارش ها سبب شد تا تکلیف عباس مشخص نباشد. خود عباس درباره آخرین روزهای زندگی در آمریکا این چنین می گوید: به دلیل گزارش هایی که در پرونده ام ثبت شده بود به من گواهینامه خلبانی نمی دادند. روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. وارد اتاقش شدم و احترام گذاشتم. او هم از من خواست که بنشینم. پرونده من جلویش بود. این ژنرال آخرین نفری بود که باید پرونده مرا امضاء می کرد و به عبارت بهتر قبول یا رد شدنم در گرو امضاء او بود.
ژنرال از من پرسش هایی کرد و من هم پاسخ دادم. به نظر می رسید که نسبت به من نظر خوشی ندارد. این ارتباط برای من از اهمیت خاصی برخوردار بود. زیرا با زندگی و آبرویم رابطه داشت و احساس می کردم رنج دو ساله دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای آینده داشتم، همه در یک لحظه درحال نابودی است و باید با دست خالی، بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست برای کار مهمی به خارج از اتاق بیاید. با رفتن ژنرال، مدتی من تنها ماندم. به ساعت نگاه کردم وقت نمازظهر بود. با خود گفتم کاش این جا نبودم و می توانستم نماز اول وقت بخوانم. انتظارم برای بازگشت ژنرال طولانی شد. با خود گفتم هیچ چیز واجب تر از نماز نیست. همین جا نماز می خوانم انشاالله که تا پایان نماز ژنرال برنمی گردد. روزنامه ای را که در آن جا بود به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم که ناگهان ژنرال وارد اطاق شد. با خود گفتم نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ سرانجام نماز را ادامه دادم و گفتم هر چه خدا بخواهد همان می شود. نمازم تمام شد. درحالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال عذرخواهی کردم و نشستم. ژنرال بعد از مدتی سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چکار می کردی؟
گفتم: “عبادت می کردم.”
گفت: “بیشتر توضیح بده.”
گفتم: “در دین ما دستور بر این است که در ساعت هایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود و من هم چون شما در اتاق نبودید، از فرصت استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.”
ژنرال سری تکان داد و گفت: پس همه این مطالبی هم که در پرونده توست راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟
گفتم: “بله همین طور است.”
ژنرال لبخندی زد و از نگاهش متوجه شدم از صداقت من خوشش آمده است. با چهره ای بشاش پرونده ام را امضاء کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می گویم … شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت می کنم.
من هم متقابلا از او تشکر کردم و احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به نخستین محل خلوتی که رسیدم دو رکعت نماز شکر خواندم.
بازگشت به وطن
پس از بازگشت از آمریکا، در سال 1351 بابایی به عنوان خلبان اف 5 در پایگاه چهارم شکاری دزفول مشغول به خدمت شد. سه سال بعد در شهریور ماه سال 1354 بابایی با “صدیقه حکمت” دختر دایی اش ازدواج کرد.
انتخاب برای آموزش هواپیمای “اف 14”
هواپیمای پیشرفته اف 14 مدتی بود که وارد ایران شده و تصمیم بر این شده بود که خلبانان این هواپیما از بین بهترین های اف 4 و اف 5 انتخاب شوند.
بابایی هم که جزو بهترین خلبانان اف 5 بود، در 10 آبان سال 1355 برای پرواز با این جنگنده انتخاب و همان زمان به پایگاه هشتم شکاری اصفهان منتقل شد. در این مدت بابایی چنان مهارتی در هدایت اف 14 پیدا کرد که به عنوان یکی از بهترین خلبان های اف 14 انتخاب شد.
در همین روزها به دلیل نوع کاری که هواپیمای اف 14 انجام می داد، نیروی هوایی تصمیم گرفت تغییراتی روی این هواپیما ایجاد کند که قابلیت سوخت گیری در شب را هم داشته باشد. شرکت “گرومن” (سازنده هواپیمای اف 14) برای این کار و نصب پروژکتورهای مخصوص، درخواست مبلغ گزافی کرد که با مخالفت نیروی هوایی ایران، این طرح لغو شد که بعدها بابایی با شهامتی که از خود به خرج داد، عمل سوختگیری در شب را با این هواپیما انجام داد و خود را به عنوان بنیانگذار سوخت گیری هوایی در شب با هواپیمای اف 14 به همگان معرفی کرد.
عباس رژه شاه را به هم ریخت
انقلاب نزدیک بود. در 24 اسفند سال 1356 تصمیم گرفته شد که گروهی از خلبانان اف 14 در مقابل شاه با هواپیما رژه بروند که بابایی برای این رژه انتخاب شد. آن روز قرار شد تعدادی اف 14 با آرایش خاصی به پرواز درآیند و در مقابل شاه رژه بروند. همه هواپیماها از پایگاه اصفهان به پرواز درآیند.
در بین راه ناگهان بابایی به فرمانده گروه پروازی اعلام کرد که هیدرولیک هواپیما را از دست داده است و باید برگردد. با تائید فرمانده گروه، بابایی به پایگاه بازگشت و فرمانده که می دانست هواپیما دارای حالت دوبله هیدرولیک است، به فکر فرو رفت. با این حرکت بابایی، آرایش اف 14 ها بهم ریخت و رژه آنها هم بهم خورد. پس از مراجعت هواپیماها، فرمانده پایگاه از مسئول گردان پاسخ خواست و پرسید که آیا او هم تائید می کند که هواپیما مشکل داشته است؟ فرمانده گردان با این که همه چیز را دریافته بود و همچنین متوجه شده بود که این حرکت بابایی از روی عمد بوده است، ولی با تائید صحبت های بابایی، فرمانده پایگاه را قانع کرد.
آری شهید بابایی می خواست رژه در حضور شاه را برهم بریزد.
انقلاب اسلامی و در پس آن دفاع مقدس
در شکل گیری انقلاب و روشن کردن افکار پرسنل نیروی هوایی، شهید بابایی نقش بسزایی را ایفا کرد. با پیروزی انقلاب، این شهید بزرگوار همراه با شهید اردستانی اقدام به تشکیل هسته تشکل خلبان های حزب اللهی در پایگاه های تبریز و اصفهان کرد.
31 شهریور سال 1359 کشور بعثی عراق هجوم همه جانبه خود را به خاک ایران آغاز کرد. بابایی همچون دیگر تیزپروازان نیروی هوایی، حضوری گسترده و چشمگیر در جبهه های جنگ و شرکت در عملیات برون مرزی داشت.
یک سال پس از آغاز جنگ، بابایی به دلیل کارآمدی، فعالیت های شبانه روزی و رشادت هایی که از خود نشان داد، در هفتم مرداد سال 1360 با ارتقاء به درجه سرهنگ دومی، به عنوان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان منصوب شد.
ابتکاری برای کاهش اشتباه پدافند
در این روزها تعدادی از هواپیماهای ایران که از پروازهای برون مرزی برمی گشتند، به دلیل پرواز در ارتفاع پایین و سرعت بالایی که داشتند، به اشتباه مورد هدف پدافند خودی قرار می گرفتند که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر اساس آن یک خلبان به ایستگاه های پدافند مرزی اعزام می شد و تمام اطلاعات ورودی و خروجی جنگنده ها در اختیارش قرار می گرفت. بدین ترتیب با هماهنگی ای که شده بود، بعد از چندی شاهد کاهش 90درصدی این اشتباه ها بودیم.
فرماندهی همانند بسیجیان
شهید بابایی با 3000 ساعت پرواز با هواپیماهای جنگنده مختلف، کارنامه درخشانی از خود و میهنش بجای گذاشته است. آن چه برای همگان عجیب بود، نوع وضع ظاهری اش بود. فردی با لباس ساده و اکثرا بسیجی با سری تراشیده، بی آلایش که در اکثر اوقات او را با یک بسیجی ساده اشتباه می گرفتند. روزی درحالی که فرمانده پایگاه بود، با سینی چای از بسیجیان پذیرایی می کرد و کسی هم او را نمی شناخت. چهره ای که برای عراقی ها به عنوان یک افسر شجاع و نترس شناخته شده بود و آنها از نام او هم می ترسیدند، سینی چای را جلو بسیجیان می گرفت که ناگهان یکی از بسیجی ها که گویا خسته هم بود به حالت پرخاش به او گفت: این چه چایی هست که آوردی … این که سرده ما داریم می رویم برای شما بجنگیم.
در این هنگام بابایی با لبخندی که بر لب داشت گفت: چشم برادر … همین الان براتون عوضش می کنم.
بعد از خروج بابایی، فرمانده بسیجی ها با عصبانیت رو به بسیجی جوان می کند و گفت: هیچ می دانی اون کسی که سرش داد زدی چه کسی بود؟ او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است تو باید برای این کار جریمه بشی.
در این هنگام بابایی وارد شد و درحالی که سر خود را پایین انداخته بود، سینی را جلو بسیجی گرفت و گفت بفرمائید برادر.
بسیجی که از کرده خود بسیار پشیمان بود، شروع به معذرت خواهی کرد که بابایی گفت احتیاجی نیست ما همه برای خدمت آمدیم.
بابایی همیشه برای کارها و عملیات سخت و خطرناک داوطلب بود و شخصا برای آگاهی از مشکلات موجود، به طور ناشناس به پایگاه ها و مناطق جنگی سفر می کرد.
بنیانگذار سوختگیری هوایی در شب
در این زمان با توجه به این که هواپیماهای اف 14 در بعضی از مواقع تا 12 ساعت پرواز ممتد در شب داشتند، نیاز به سوخت گیری هوایی در شب امری اجتناب ناپذیر بود که وی به عنوان نخستین کسی که این کار را کرده بود، به خلبانان دیگر آموزش های لازم را می داد.
بابایی در نهم آذر سال 1362 ضمن ارتقاء درجه به سرهنگ تمامی، به عنوان معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی منصوب و به تهران منتقل شد ولی مگر او می توانست پشت میز بنشیند؟!
در این زمان بابایی به همراه شهید اردستانی در قرارگاهی به نام “رعد” اقدام به تشکیل گردانی با عنوان “گردان کربلا” کردند و با جمع کردن تعدادی از خلبانان در این گردان، عملیات خطرناک را داوطلبانه انجام می دادند.
نگذارید بابایی پرواز کند
تعدادی از دوستان او خدمت حضرت آیت الله طاهری رفتند و از ایشان درخواست کردند که به دلیل خطرات فراوان، بابایی را از پروازهای جنگی منع کند.
حاج آقای طاهری به او گفت: پست شما مهم و بهتر است که به دلیل خطرات احتمالی به پروازهای عملیاتی نروی.
بابایی در پاسخ تاکید کرد:حاج آقا منم مثل خلبان های دیگه. اونا هم براشون خطر هست.
و با توضیحاتی که بابایی داد حضرت آیت الله طاهری قانع شد.
از این به بعد باز هم بابایی درحالی که فرمانده بود، در عملیات شرکت می کرد و می گفت: فرمانده باید جلوتر از همه باشد.
تا زمان شهادت پروازهای عملیاتی او ادامه داشت. به طوری که از سال 1364 تا زمان شهادت 60 ماموریت خطرناک برون مرزی را با موفقیت انجام داد تا به همگان اثبات کنند که یاران روح الله از مرگ هراسی ندارند و آماده مقابله با دشمنان ایران و اسلام و انقلاب هستند.
ابتکاری دیگر
در همین سال ها نیروی هوایی با کمبود خلبان در هواپیمای اف 14 مواجه بود که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر مبنای آن تعدادی از خلبانان ماهر هواپیمای اف 5 برای آموزش پرواز با اف 14 انتخاب شدند تا این هواپیما انتقال پیدا کنند. او خود مشغول انتخاب خلبانان شد و تعدادی از خلبانان ماهر اف 5 برای این کار انتخاب شدند. در آن زمان این طرح بسیار برای نیروی هوایی و ادامه پروازهای اف 14 حیاتی داشت که با تدبیر بابایی این طرح با موفقیت کامل انجام شد.
ستاری از من لایق تر است
در سال 1365 مقدمات فرماندهی عباس در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران فراهم شد و حکم او توسط رئیس جمهوری امضاء شد و فقط امضای حضرت امام (ره) مانده بود. بابایی درحالی که در مرخصی بود، به سرعت خود را به تهران رساند و مانع این کار شد و برای این پست، امیر سرلشکر “منصور ستاری” را که در آن زمان سرهنگ تمام بود، پیشنهاد داد و گفت که او از من لایق تر است.
در هشتم اردیبهشت سال 1366 بابایی به درجه سرتیپی ارتقاء یافت ولی همچنان پروازهای عملیاتی را انجام می داد.
نزدیک به عید قربان بود. عباس که همیشه تقاضاهای دوستان و اطرافیان خود را مبنی بر سفر به حج بی جواب می گذاشت، این بار که اصرار دوستان را دید، گفت: شما بروید … من خودم را تا عید قربان می رسانم.
صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عید سعید قربان، تیمسار بابایی به همراه سرهنگ خلبان “بختیاری” با یک فروند هواپیمای اف 5 دو نفره، در پایگاه هوایی تبریز به زمین نشست. به محض این که هواپیما به زمین نشست، سرهنگ خلبان “علی محمد نادری” و تعدادی دیگر از خلبانان به استقبال آمدند. بعد از این که وارد ساختمان فرماندهی شدند، سرهنگ بختیاری گفت: تیمسار اگر اجازه بدهید من کمی خسته هستم یه کم استراحت کنم موقع پرواز بیدارم کنید.
و بابایی به او گفت: “برو برو تو استراحت کن.”
سرهنگ بختیاری به گوشه ای از سالن رفت و دراز کشید که بعد از چند دقیقه به خواب فرو رفت.
بابایی به همراه سرهنگ نادری، وارد گردان عملیات شدند. بابایی ماموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضاء کرد. سرهنگ نادری به او گفت: تیمسار شما خسته هستید بهتر است استراحت کنید.
بابایی به سرهنگ نادری گفت: نه آقای نادری خسته نیستم … بگو هواپیما را مسلح کنند.
سرهنگ نادری گفت: عباس جان … امروز عید قربان است چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
بابایی گفت: امروز روز بزرگی است … روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت … نادری می دانی من امروز باید در قزوین باشم، آخه تعزیه داریم. به پدرم گفته بودم نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد، اما حالا این جا هستم. اگر موافقی طرح پرواز را مرور کنیم.
با تائید سرهنگ نادری، بابایی شروع به تشریح عملیات کرد. نقطه نشانه ها، مواضع پدافندی، تاسیسات و نیروی های زرهی دشمن را روی نقشه مشخص کرد و پس از تبادل نظر با سرهنگ نادری، درحالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشت، محوطه گردان عملیات را ترک کرد و پیاده به سوی جنگنده به راه افتاد.
در همین زمان سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب بیدار شد، به ساعتش نگاه کرد، با عجله کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز، شروع به دویدن کرد. پرسنل گردان نگهداری مشغول مسلح کردن یک فروند اف 5 دو کابینه بودند. بابایی دستی بلند می کند و سلام و خسته نباشید می گوید. عوامل فنی با دیدن بابایی دست از کار کشیدند و مشغول احوالپرسی با او شدند. سرپرست گروه گفت: همان طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح کردیم.
بابایی با یک بازرسی از هواپیما، دستور داد موشک های نوک بال و تیرهای مسلسل هواپیما را هم پر کنند تا مهمات تکمیل باشد.
سرهنگ نادری گفت: ببخشید … ما برای شناسایی می رویم یا شکار؟
که بابایی نقشه ای را از جیبش بیرون آورد و گفت: ببین آقای نادری … وقتی به هدف رسیدیم بمب ها را روی تاسیسات فرو می ریزیم، آن را منهدم می کنیم و در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروهای زرهی دشمن را در نقطه ای دیگر با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری گفت: امیدوارم خدا خودش کمک کند.
بابایی به گوشه ای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول دعا خواندن شد که سرهنگ بختیاری نفس زنان به او رسید و گفت: من خواب بودم چرا بیدارم نکردید؟
بابایی گفت: توخسته ای استراحت کن.
سرهنگ نادری گفت: تو خودت دو شبه که نخوابیدی … اگر اجازه بدی من با نادری می روم.
که تیمسار گفت: نه خسته نیستم انشاالله پرواز بعدی را شما انجام بدهید.
سرهنگ بختیاری اصرار کرد که بابایی گفت: شاید دیگر فرصتی برای پرواز نداشته باشم.
سپس دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و گفت: ان شاالله برگشتم جشن می گیریم.
بختیاری به بابایی گفت: به من عیدی نمی دهی؟
بابایی گفت: عیدی طلبت تا بعدازظهر.
هواپیما با بیشترین مهمات ممکن، آماده پرواز شد. بابایی رو به آسمان کرد و آرام گفت: “الله اکبر” و سپس روبه سرهنگ نادری کرد و گفت: محمد آقا برویم؟
هر دو از پلکان هواپیما بالا رفتند. تیمسار بابایی وقتی درون کابین قرار گرفت، برای بختیاری و عوامل نگهداری که در کنار هواپیما بودند، دست تکان داد.
تیمسار در کابین عقب جنگنده قرار گرفت و پس از چک کردن هواپیما، به نادری گفت: برویم … امروز روز جنگ است.
هواپیما با رمز “تندر” به ابتدای باند رسید و لحظه ای بعد با در دل آسمان جای گرفت.
پس از یادآوری نقاط توسط بابایی به سرهنگ نادری، نادری نقل می کند که صدای او را به آرامی از رادیو هواپیما شنیدم که می گفت: پرواز کن پرواز کن امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
بعد از مدتی نادری به تیمسار گفت: کلید مهمات روشن و آماده شلیک هستم، موقعیت کجاست؟ تیمسار گفت: “تا هدف سه دقیقه مانده” و ادامه می دهد “چهار درجه به شمال.”
هواپیما پس از مانوری در آسمان، به نقطه مورد نظر رسید. ارتفاع گرفت و با شیرجه به سمت تاسیسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار داد. با اصابت بمب ها، کوهی از آتش به آسمان زبانه کشید و صدای تیمسار در گوش نادری پیچد: الله اکبر … الله اکبر … می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشک بود که بر سر دشمن فرو ریخته شد. بعد از پایان تیرباران نیروهای زرهی، تیمسار گفت: “آقا محمد … برگردیم.”
هواپیما با گردشی 180 درجه از منطقه دور شد. در پایین آتش زبانه می کشید و بعثیان به هر سوی درحال فرار بودند.
هواپیما درحال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که صدای عباس در رادیو پیچد: آقای نادری … پایین را نگاه کن درست مثل بهشت است.
سپس آهی کشید و ادامه داد: خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند.
پس از لحظاتی صدای عباس در کابین پیچید: مسلم سلامت می کند یا حسین …
ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. عباس در یک آن خود را درحال طواف یافت: اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک…
و آخرین حرف ناتمام ماند.
همسر و دوستان بابایی در این هنگام در مکه شهید بابایی را می بینند.
سرهنگ نادری بعد از چند لحظه که بیهوش بود، به خود آمد. درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس می کرد و کابین هم پر از دود شده بود.
هواپیما با سرعت درحال سقوط بود. بعد از چند لحظه نادری موفق به کنترل هواپیما شد که در این هنگام مقدار زیادی از سرعت آن کم شده بود. همه علائم به هم ریخته شده بود. سرهنگ نادری در رادیو هواپیما فریاد زد: عباس … حالت خوبه؟
ولی صدایی نشنید. هرچه صدا کرد جوابی نگرفت. سرهنگ نادری که گیج شده بود، یک بار دیگر عباس را صدا زد: عباس جان حالت خوبه؟ تو را به خدا جواب بده.
سرهنگ نادری که ناامید شده بود، سعی کرد تا رادار را بگیرد:
از تندر به رادار …
ولی کسی جواب نداد. در آخرین لحظه افسر کنترل رادار صدایش زد: از رادار به تندر … صدای شما نامفهوم است.
سرهنگ نادری گفت: ما مورد هدف قرار گرفتیم. وضع خوبی نداریم. سعی دارم هدایت هواپیما را در دست بگیرم.
افسر رادار گفت: خون سرد باشید … موقعیت را به دقت بررسی کنید. به گوشم.
هواپیما درحالی که تعادل کاملی نداشت، هر چند لحظه یک بار از حالت تعادل خارج می شد که سرهنگ نادری آن را دوباره به حالت نرمال بر می گردانید. نادری باز هم عباس را صدا زند ولی صدایی نشنید. آیینه کابین را تنظیم کرد تا کابین عقب را ببیند. ولی متوجه شد شیشه بین دو کابین شکسته و چیزی دیده نمی شود. مانوری به هواپیما داد و دوباره به عقب نگاه کرد.
حافظ کابین متلاشی شده بود و بر اثر باد شدید، قسمتی از چتر نجات عباس هم در هوا بود. نادری باز هم دقت کرد، قطرات خون به شیشه بین دو کابین پاشیده شده بود. با خود گفت حتما شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است.
نادری بار دیگر با رادار تماس گرفت: هواپیما به شدت آسیب دیده اکثر کنترل کننده ها از کار افتاده. از وضع کابین عقب هم خبر ندارم. خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار جواب داد: خودتان را در مسیر 38 در جه شمال شرق قرار دهید و ارتفاع را کم کنید.
در پایگاه هوایی تبریز غوغایی برپا و آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده بود. آمبولانس و خودروهای آتش نشانی و نیروهای امداد همه به طرف باند پرواز در حرکت بودند.
افسر رادار با دستپاچگی، مرکز پیام نیروی هوایی را گرفت ، وضعیت را گزارش و درخواست کرد که این پیام سریعا به فرماندهی مخابره شود. سپس با هواپیما تماس گرفت: لطفا اعلام وضعیت کنید.
سرهنگ نادری که احساس درد شدیدی می کرد، قصد داشت به هر قیمتی هواپیما را بر روی باند به زمین بنشاند. با شنیدن صدای رادار گفت: دارم تلاش می کنم ولی وضع هر لحظه بدتر می شود.
افسر رادار به نادری اعلام کرد که در 18 کیلومتری باند هستید.
نادری در این لحظات درد شدیدی در ناحیه پشت و بازو احساس می کرد. شروع به کم کردن ارتفاع برای نشستن روی باند کرد که ناگهان صدایش در رادیو پیچید: دور موتور کم نمی شه …
افسر رادار به او گفت: محمد جان چاره ای نیست روی باند بیا.
نادری ملتمسانه از خداوند کمک خواست. هواپیما باهمان سرعت، رو باند نشست. نادری ترمز ها را فشار داد ولی عمل نکرد. افسر رادار فریاد زند چتر رو بزن و سپس فریاد زند: چتر باز شد. خدایا خودت کمک کن.
هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک شد. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع کرد. در این لحظه هواپیما ، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب می شود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده می شود) متوقف شد. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش گرفتند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش کردند.
سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده شد و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه تیمسار ” رستگارفر” به نادری نزدیک شد. نادری خودش را در آغوش تیمسار انداخت و به گریه افتاد.
بابایی قربانی حضرت ابراهیم شده
سرگرد “بالازاده” نخستین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رساند و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود کوبید و گفت: عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید فطر شده .
در این لحظه صدای مؤذن در فضای باند پیچید و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع شد.
سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه رفت و گفت: دلم می خواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم.
سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گام هایی لرزان به وسط رمپ رفت و با صدایی رسا گفت: گوش به فرمان من … گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.
همسر شهید بابایی بعد از عزیمت از مکه، کفن خونین عباس را کنار زند و گفت: تو مرا به زیارت کعبه روانه کردی، اما خودت به دیدار صاحب کعبه رفتی.
عباس برای ما کارگری می کرد
در مراسم چهلم شهید بایایی، در میان سوگوارن مردی میانسال با کلاه نمدی به شدت گریه می کرد. یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک شود و گفت: پدر جان این شهید با شما نسبتی داشته؟
مرد جواب داد: او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از اوست.
مرد ادامه داد: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل ازاین که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم او کیست. لباس بسیجی بر تن داشت برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسالخانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او می رفت. او یاور بیچاره ها بود. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود ولی کسی حرف مرا باور نمی کرد. به بچه های نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدر جان می دانی او کیست او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم: ولی او برای ما کارگری می کرد. دلم از این که او ناشناس آمد و ناشناس هم رفت آتش گرفته است.
منبع: روزنامه اطلاعات، شماره 26788، چهارشنبه 1396/5/18