مارپیچ سکوت و زخمی که مردم روستا آن را میپوشاندند!
به گزارش خاطره نگاری، فاطمه اسلامفر از محققین بوشهری، یادداشتی در رسانه رسمی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر منتشر کرده که پرده از راز بزرگی در یکی از روستاهای استان بوشهر برمی دارد. این راز بقدری بزرگ و متاثرکننده است که اسلامفر نتوانسته نام روستا و راوی را ذکر کند. متن یادداشت که خاطره نگاری محقق از مصاحبه تاریخ شفاهی با اهالی روستاست، در ادامه می آید:
این ماجرا با دیگر ماجراها زمین تا آسمان تفاوتش بود. این از آن روایتهایی بود که هی لب به دندان میگزیدم بعد از شنیدنش و دست و زبانم میلرزید برای چگونگی بیانش. برای خود اهالی روستا هم انگار که تابو بود کسی دربارهاش زبان بچرخاند. این را وقتی فهمیدم که بعد از یکروز مصاحبه، تازه دم غروب بود که یکنفر مارپیچ سکوت را شکست و بالاخره حرف زد.
بعد از چند مصاحبه و پرسه زدن تو «کیچه پس کیچه»های روستا و پرسش از این و آن، رسیده بودم به خانه یک خانم هفتادساله. از کشف حجاب میپرسم، شروع میکند به صحبت. از آن دوران چیزکی که به گوشش رسیده نقل میکند اما کم کم سر از جای دیگری در میآورد،
«مسئله تعرض و تجاوز به زنان روستا بود در دهه چهل و پنجاه، توسط نیروهای ژاندارمری مستقر در روستا!» خاطرات مهر و موم شدهاش را باز میکند، او با احتیاط میگوید و من با تعجب میشنوم! خواهرشوهر ۴۰ ساله راوی، با نگرانی اشارهای میکند به ریکوردر و میگوید: «داری با ای ضبط میکنی؟!» و قبل از آنکه دستور ضبط نکردن بدهد، بهش اطمینان میدهم اسم کسی را نمیآوریم.
میپذیرد، با اکراه! از ابتدا حاضر به مصاحبه نشده بود اما ساکت هم نمینشست، مدام میان گفتگوی ما، چیزی حول آن موضوع میگفت.
راوی میگوید «هر شو صدای جیغ از یه خونهای بلند میشد، اصلا اگر شو از خونه میزدی در، دنبالت میکردن، زنای خوشگل موشگل رو تو روستا نشون میکردن ژاندارا، مردهای روستا هم نبیدن، میرفتن دریا» همینطور که مینارش را روی سرش جابهجا میکند ادامه میدهد: «حتی روزا هم اگر زنا از کنارشون رد میشدن تا یه چی نگن ول نمیکردن، یه شعری هم بود میخوندن که: سیاه که سرخ بپوشه خر میخنده/سفید که سرخ بپوشه شاهپسنده. منظورشون زن سیاه و سفید بیده»
– «یعنی هیچ مردی تو خونه نبوده؟» سوالی که از ذهنم عبور میکند را به زبان میآورم.
– «اینجا همه کار و بار مردا از طریق دریان! میرفتن و تا چن ماه نمیومِدن»
خواهر شوهر صدایش را پایین و سرش را نزدیکتر آورد و اشارهای به ماجرای دخترعمه راوی میکند. چنان با احتیاط و نگرانی حرف میزند که انگار همین حالا هم ژاندارمها دم در خانه ایستادهاند! قبل از آنکه من بپرسم راوی از دخترعمهاش میگوید که نصفه شب بیدار میشود و ژاندارمی را بالای سرش میبیند، هم هیکلش از ژاندارم بزرگتر است و هم جسارتش بیشتر، دل شیر داشت، از بالای پشت بام ژاندارم را پرت میکند پایین!
بعد ازین گفتگو، روایتهای دیگری نیز از تعرض به زنان بازگو شد. همه بدون ذکر نام از سمت راوی! خودمان هم بااحتیاط به موضوع ورود میکردیم، این از آن روایتهایی بود که انگار جای زخمش را میپوشاندند تا شاید درد و تلخیاش فراموش شود!