18 سال دوری و انتظار به روایت همسر شهید حسین لشگری؛ “با زنان دیگر فرق داشتم!”
یکی از راویان دویستوهشتادودومین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، منیژه لشکری بود. او در سال 1358 با خلبان حسین لشکری ازدواج کرد. یک سال و چهار ماه با هم زندگی کردند و پس از آن، همسر منیژه لشکری، هجده سال در اسارت ارتش صدام بود. حسین لشکری در سال 1378 از اسارت آزاد شد و سال 1388 از دنیا رفت. منیژه لشکری گفت: «سالهای بعد از شهادت حسین برایم از سختترین سالهاست، زیرا از آن یک سال و چهار ماهی که ابتدای زندگی مشترکمان بود، حدود هفت یا هشت ماهش را نیز جدا از هم بودیم و من به علت شرایط تولد پسرمان در تهران و او در جنوب کشور بود. بسیار سخت است که بخواهم از سختیهای آن هجده سالی که همسرم در اسارت بود، بگویم، اما با همه آن سختیها، از سال 1388 به بعد است که کمر من را خمیده و چشمانم را ضعیف کرده است. من از آن زمان به بعد سلامتی روح و جسمم را از دست دادهام. آن زمان که از اسارت برگشته بود، مردی بسیار رنج کشیده بود و دلش میخواست خیلی از کارها را انجام دهد، اما نمیتوانست. میخواست خیلی از غذاها را بخورد و نمیتوانست، اما با تمام این اوضاع من با او خوشبخت بودم. همسر من با این که بسیار رنج و سختی کشیده بود، اما خوددار بود. با این که من محرمترین شخص به او بودم، نمیتوانست با من ارتباط برقرار کند. او فقط تلاش میکرد که من آرام و خوشحال باشم. حسین بسیار تنهایی کشیده و ده سال را در انفرادی سپری کرده بود. من تمام آرامشی که یک زن در خانه میتواند فراهم کند را برایش فراهم میکردم، اما با این حال نمیتوانستم به او کمک کنم. خدا او را مدت کوتاهی برای عبرت دیگران به این دنیا فرستاد. او به عنوان اسطورهای در تاریخ کشورم ماندگار شد.»
او ادامه داد: «چیزی که حسین را در سالهای اسارت خوشحال کرده بود، نامهای بود که در سال 1374 از طرف من دریافت کرده بود. این اتفاق زمانی رخ داد که صلیب سرخ از اسارت او خبر داشت. حدود 16 سال از ما بیخبر بود. من عکس خودم و پسرمان را برایش فرستادم. پس از آزاد شدن، هر موقع ما آن عکس را با هم میدیدیم، به من میگفت: وقتی من در زندان این عکس را دیدم، تا دو روز نمیتوانستم هیچ چیزی بخورم و باورم نمیشد پسری که سه ماهه بود، الان از مادرش نیز بلندقدتر شده است. حتی ما عکسی کنار هم بعد از ازدواج در قزوین گرفته بودیم که آن را نیز در خاطر داشت، اما من، چون آن عکس به نظرم چیزی برای فکر کردن نداشت، تقریباً از خاطرم رفته بود؛ در حالی که تنها دلخوشی حسین در سالهای اسارت، مخصوصاً زمانی که در انفرادی بود، مرور خاطرات گذشتهاش بود. زمانی که عراق عکس حسین را فرستاد، لباس و ظاهری خوب برایش مهیا کرد تا وانمود کند که خوب به اسرا رسیدگی میکند، اما پس از این که صلیب سرخ رفت، دوباره همان زندان و غذا و…»
منیژه لشکری گفت: «من در این سالها زن بودن خودم را فراموش کردهام. گاهی اوقات که به زنهای اطرافم نگاه میکنم، با خودم میگویم که چقدر آنها با من فرق دارند. من مانند آنها فکر و زندگی نمیکنم. حدود سه یا چهار ماه پس از آزاد شدنش، من او را برای خرید فرستادم. وقتی برگشت من دیدم که میوههای کال را خریده است. از او پرسیدم که چرا این میوههای نرسیده را خریده است؟ در پاسخ گفت من فکر میکردم که هرچه میوه نرسیدهتر باشد، بهتر است. او پس از سالهای اسارت عوض شده بود، من نیز تغییر کرده بودم و افکارمان کاملاً متفاوت شده بود، اما به خواست خدا دوباره توانستیم ارتباط برقرار کنیم و آن عشق و علاقه دوباره بینمان شکل گرفت. پسرم 18 ساله و دانشجوی سال اول دانشگاه بود که پدرش را دید. در چهرهاش همیشه، به دلیل نبود پدرش، غم بود. ابتدا بسیار سخت با هم رابطه برقرار میکردند، ولی بعد کمکم خوب شدند. وقتی نوهام به دنیا آمد، گویا تازه پسرم طعم پدر بودن را چشید و باعث شد ارتباط قوی بینشان شکل بگیرد. این اواخر پدر و پسر بسیار به هم نزدیک شده بودند.»
وی افزود: «در زمان نبودش، گاهی که خبری میشنیدم، به برگشتنش امیدوار میشدم، اما دوباره پس از مدتی که اتفاقی نمیافتاد، ناامید میشدم. اینجا میخواهم از پدر و مادرم که اکنون در قید حیات نیستند تشکر کنم، زیرا تنها همدم و مونس من در آن سالها، آنها بودند. ممکن بود که در آن سالها من ناراحتی یا بداخلاقی کنم و نا امید بشوم، اما مثلاً پدرم همیشه با روی گشاده به من میگفت که حسین برمیگردد. سال 1372 یا 1373 پدرم به مکه مشرف شد، هنگام خداحافظی در فرودگاه به من گفت: «میروم تا حسین را از خدا بگیرم.» حدود شش ماه بعد نامه حسین رسید.»
منبع: پایگاه تاریخ شفاهی