روایت همسر شهید حسین قمی از “گمنامی”؛ مردی که نمیخواست شهید شود!
روزنامه جوان نوشت: اگر شهید حسن باقری را چشم تیزبین دفاع مقدس مینامیم، شهید مرتضی حسینپور را باید چشم تیزبین جبهه مقاومت اسلامی بنامیم. مرتضی حسینپور فرمانده عملیات حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را پرورش داد تا جبهه مقاومت اسلامی پرتوان و پرنیرو در برابر تروریستها مقاومت كند. این فرمانده زبده نظامی در همان معركهای كه شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید. اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون برهم زد و جان بسیاری از رزمندگان را نجات داد. مرتضی حسینپور از فرماندهان محورهای عملیاتی «غوطه شرقی» دمشق در سال ۹۲ بود كه در آن عملیات دو همرزمش «محمودرضا بیضایی» و «اكبر شهریاری» به فیض شهادت نائل آمدند. او همچنین از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تكریت، بیجی و ارتفاعات مكحول در عراق بود و در «عملیات محرم» در منطقه «حلب» (سال ۹۴) بسیار مؤثر عمل كرد. در گفتوگو با فاطمه كاظمی همسر شهید مرتضی حسینپور، برگهایی از زندگی این فرمانده شهید را مرور میكنیم.
فصل آشنایی شما و شهید مرتضی حسینپور چطور رقم خورد؟
مرتضی دوست صمیمی برادرم بود، ۲۲ سال داشتم كه اولین بار به خواستگاری من آمد. ابتدا جواب منفی دادم و نپذیرفتم. دلیل مخالفتم نظامی بودنش بود. من در خانوادهای نظامی بزرگ شده بودم و سختیهای زندگی نظامی و نبودنهای پدرم را حس كرده بودم. میدانستم كسی كه پاسدار است در خدمت نظام است و نمیتواند زیاد برای خانواده وقت بگذارد. این كمبود را خودم در در زندگی شخصی حس كرده بودم و نمیخواستم فرزندم هم اینگونه باشد. برای همین مخالفت كردم.
پس چطور جواب مثبت دادید؟
شش سال از آن موضوع گذشت. در این مدت مرتضی هر سه ماه یك بار به خواستگاری میآمد. من ۲۸ ساله شده بودم. خانواده از من خواست یك بار خودم رودررو پاسخ منفی بدهم تا ایشان هم خیالش راحت شود. وقتی مرتضی آمد و دیدمش دلم نیامد «نه» بگویم. صدای نفسهایش كه به شماره افتاده بود را میشنیدم. باور نمیكردم كسی كه من را نمیشناسد اینقدر دوستم داشته باشد. من هر شرطی برای مرتضی گذاشتم قبول كرد.
چه شرطی؟
گفتم اجازه نمیدهم به مأموریت بروی، سرش را تكان داد اما سه روز بعد از عقد رفت مأموریت و تا زمان شهادتش مرتب در مأموریت بود. بارها هم مجروح شد. جانباز ۱۵ درصد بود، وقتی میگفتم میشود مأموریت نروی میگفت بله اگر این جانبازیام بشود ۷۰درصد، دیگر نمیروم. در ادامه صحبتهای زمان ازدواج به مرتضی گفتم من خیلی اهل خرج كردن هستم، هر چه كه بخواهم باید برایم تهیه كنی. گفت باشد و واقعاً این كار را با توجه به سقف محدود حقوقش برایم انجام داد. هر چه گفتم قبول كرد و من بهانهای برای جواب رد دادن نداشتم. من اوایل حجابم كامل بود اما با وجود مرتضی در كنارم كاملتر هم شد. همانی شدم كه مرتضی دوست داشت.
چه زمانی زندگی مشتركتان را آغاز كردید؟
ما اول خرداد ۱۳۹۳ عقد كردیم و ۲۳ بهمن ۱۳۹۳ جشن عروسیمان را گرفتیم.
شهید قبل از ازدواج با شما سپاهی بودند، چه زمانی وارد نظام شدند؟
مرتضی علاقه زیادی به سپاه داشت و به شدت فعال و پرانرژی بود. پدر ایشان هم پاسدار بود. پدر همسرم از سختیهای شغل نظامی برای شهید گفته بود، با این وجود مرتضی وارد سپاه شده بود. مرتضی میگفت دوست دارم مجاهد باشم تا اینكه فقط تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. برای همین بین رشتههایی كه پذیرفته شده بود سپاه را انتخاب كرد. سال ۱۳۸۳ كارش را در سپاه شروع كرد.
با احتساب فاصله بین ازدواج و شهادت مرتضی حسینپور، میشود گفت شما كمتر از سه سال در كنار هم بودید. ایشان را چطور شناختید؟
وقتی خبر شهادت مرتضی را به من دادند، گفتم مرتضی شهادت را نمیخواست. مرتضی میخواست خدمت كند. اما همیشه میگفت اگر خدا انتخابم كند من نه نمیگویم. این را همیشه میگفت. اولین باری كه بعد از عروسی مجروح شد گلوله تكتیرانداز به شكمش خورده بود و چند انگشت پایینتر از ناف شكاف عمیقی ایجاد كرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت آن لحظه كه تیر خوردم و افتادم حس كردم شهید شدم، چشمهایم را بستم. گفتم مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟ گفت چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی كه فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم. وقتی ناراحت میشدم میگفت من برای شهادت نمیروم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من كه نمیگویم نه! تمام فكر و ذكرش خدمت بود. یك بار در حرم حضرت رقیه(س) بودیم كه همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم میخوام برم، برم سرم بره» را میخواندند و سینه میزدند، من ناراحت شدم و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت چه شده؟ گفتم من نمیخواهم تو این شعر را بخوانی! گفت نمیخواندم، ایستاده بودم كنار و داشتم میخندیدم. گفتم میخندیدی؟! به چی؟ میگفت به دوستان، گفتم من نمیخواهم سرم برود، من میخواهم بروم بیتالمقدس نماز بخوانم، من میخواهم بروم امریكا كار دارم، میخواهم بروم عربستان بجنگم، من میخواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمیروم. آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تكفیریها.
در نهایت شهادت مزد مجاهدتهای ایشان شد.
بله. شهید مهدی نوروزی از نیروهای مرتضی بود. به مهدی لقب شیر سامرا را داده بودند. بهحق هم این لقب برازنده ایشان بود. مرتضی میگفت مهدی خیلی شوق شهادت داشت. من ایشان را چند دقیقهای در یك اتاق حبس كردم و به مهدی گفتم تا فكر شهادت از مخت بیرون نرود، نمیگذارم جلو بروی. به شهید نوروزی گفته بود هر فرماندهی ۱۰ تا نیرو مثل تو داشته باشد، فاتح آن میدان است. شهید نوروزی شجاعت بینظیری داشت. همسرم وقتی خبر شهادت آقامهدی را شنید گفت حیف است برای یك فرمانده كه چنین نیرویی را از دست بدهد و خوش به حال او كه رفت. كاش من ۱۰ تا نیرو مثل ایشان داشتم. مرتضی قبل از عملیات به بچهها میگفت خدمت كنید، بجنگید نه اینكه فقط به فكر شهادت باشید. به فكر دفاع و انتقام باشید.
گفته میشود شهید حسینپور فرمانده عملیات لشكر حیدریون بود.
بله، همسرم هوش خیلی خارقالعادهای داشت. فوقالعاده باهوش و زیرك بود. اینكه در این سن بتواند در كارش پیشرفت كند و به این سمت برسد خیلی برایم جالب بود. ابتدا او را جایی گذاشته بودند كه چندان علاقه نداشت. گفت حرم میروی دعا كن یا من ساكم را ببندم و برگردم ایران یا آنچه در فكرم است خدا به من بدهد. من هم رفتم حرم دعا كردم. گفتم خدایا ساكش را ببندد با من برگردد. آمدم خانه با مرتضی تماس گرفتند و گفتند باید برگردی. گفت فاطمه باید ساكمان را ببندیم و برویم. كمی بعد یكی دیگر از بچهها زنگ زد. مرتضی رفت مقرشان و برگشت. گفت ساكم را میبندم با شما میآیم اما بعد یك هفته برمیگردم اینجا. خیلی خوشحال بود. گفتم چرا اینقدر خوشحالی؟ گفت آنچه كه از دستم برمیآمد، خدا برایم مقرر كرده است. بعدها فهمیدم كه منظورش فرماندهی عملیات حیدریون بوده است. مرتضی برای هر مشكلی راه حل داشت. هیچوقت فكرش را هم نمیكردم آنقدر جلو باشد و در خط مقدم. یك بار فیلم یکی از عملیاتها که مرتضی فرماندهی میکرد را در آپارات دیدم. مرتضی گفت در این عملیات بچهها مجبور به عقبنشینی شدند و من برای اینكه بچههایم به سلامت به عقب برسند یكتنه مبارزه كردم، گفتم مرتضی تو كه میتوانستی خیلی راحت برگردی چرا ماندی و… گفت پشت سر هر كدام از این بچههای من یك فاطمه است، من نمیتوانستم اینها را رها كنم. نیروهایم تكهتكه میشدند. چند یتیم میماند و چند خانواده بیسرپرست میشد. نام جهادی مرتضی، حسین قمی بود.
چرا حسین قمی؟
مرتضی و خانوادهاش سالهای زیادی را در قم زندگی كرده بودند. مرتضی ارادت خاص و ویژهای به حضرت معصومه(س) داشت. برای همین نام حسین قمی را برای خود انتخاب كرد.
ایشان در همان معركهای به شهادت رسید كه شهید حججی به اسارت درآمد، نحوه شهادتشان چطور بود؟
اصابت تركش نارنجك به پهلو و ورود به ریه باعث شهادتش شد. مرتضی ۵۰ دقیقه مقاومت كرد. در همان حال و اوضاع هم نیروها را هدایت میكرد و هم جراحتهای خود را مدیریت میكرد. به بچهها گفته بود گروه خونی من «ب مثبت» است و بین دنده سه و چهارم را سوراخ كنید، خون من را خفه میكند اما بچهها جز خنجر چیزی نداشتند و نتوانسته بودند این كار را انجام دهند. به بچهها گفته بود به ابوزهرا پیام بدهید كه بچهها را جمعوجور كند. داعش دیگر حمله نمیكند، نگران نباشند. بعد ایشان را به بیمارستان صحرایی در فاصله۷۰ كیلومتری منتقل میكنند اما به دلیل خونریزی شدید داخلی به شهادت میرسد.
كمی از خودتان بگویید. گویی منتظر تولد تنها یادگار شهید هستید.
بله، دو ماه دیگر تنها یادگار شهید به دنیا میآید. ابتدا گفتند دختر است و من و مرتضی وسایل دخترانه برایش تهیه كردیم. مرتضی اسمش را فاطمه گذاشته بود. گفتم نمیشود اسم من و بچه هر دو فاطمه باشد. كمی گذشت كه مرتضی گفت من خواب دیدم فرزندمان پسر است، من خندیدم و گفتم نه. اما بعد نتیجه آزمایشات نشان از پسر بودنش داشت. ما هر دو مات مانده بودیم. مرتضی خوابی كه در سوریه دیده بود را برایم تعریف كرد و گفت در دمشق بودم كه خواب دیدم قرآن را باز كردهام و همه كلمات محو و تیره شده است فقط یك كلمه نمایان بود: «علی». فردای آن روز رفتم حرم، قرآن را باز كردم آیه ۵۳ سوره حجر آمد: «بغلام علیم یعنی به تو پسری میدهیم دانا». بعد گفت بچه من علیم خواهد شد و دائم تكرار میكرد. شوخی میكرد. گفت احتمالاً بشود حجتالاسلام والمسلمین سردار دكتر علی حسینپور… برای همین قرار شد علی صدایش كنیم.
آخرین وعده دیدارتان، سفارشی نداشت؟
اصلاً تصورش را هم نمیكردم بار آخر باشد كه با او خداحافظی میكنم. مثل همیشه خداحافظی كردیم. به من گفت دعا كن برگردم بچهام را بغل كنم، خیلی عشق این بچه را داشت. به علی هم سفارش میكرد و میگفت مراقب مادرت باش تا من برگردم. من هم میگفتم من را به این بچه میسپاری؟ گفت بچه من «بغلام علیم» است، دستكم نگیرش. ذوق این را داشت كه زود برگردد و بچه را بغل كند. روز قبل شهادتش به من زنگ زد و گفت من میروم جایی، فردا صبح به شما زنگ میزنم. بعد گفت خودم میآیم و میبرمت بیمارستان انشاءالله. نگران نباش. در آن شرایط به من آرامش میداد و خیال من را راحت میكرد كه جای من امن است.
چرا شهید مرتضی حسینپور با وجود قابلیتها و مسئولیتهایی كه داشت، گمنام تشییع شد؟
مرتضی تا زمانی كه بود هرگز برای نام و مقام كاری نكرد. در روز اربعین ایشان هم حاجقاسم سلیمانی در جمع خانواده و مسئولان استان گفتند حسین قمی عاشق گمنامی بود اما این رسالت بعد از شهادت از دوشش برداشته شد و اكنون رسالت ما خارج كردن شهید از گمنامی است اما من به عنوان همسر شهید مرتضی حسینپور دوست دارم تمام شهدا بیشتر شناخته بشوند.
اگر امكان دارد بیشتر روی این موضوع صحبت كنید؛ دلیل اینكه میگویید تمایل دارید از همسرتان و شهدای مدافع حرم گفته شود، چیست؟
من معتقدم حق فرزند من است كه پدرش را خیلی خوب بشناسد. خوب به یاد دارم وقتی برنامه ملازمان حرم برنامه شهید علی یزدانی را نشان میداد و مرتضی صحبتها و اشكهای همسر شهید را شنید و دید تاب نیاورد و رفت آشپزخانه در گوشهای گریه میكرد تا من اشكهایش را نبینم. میگفت شهید كه جایگاه خوبی دارد الان؟! گفتم بله جای شهید خوب است اما دردها زیاد است. از این رو خودم شروع كردم به صحبت با رسانهها برای اینكه این خاطرات ثبت شود. بچهها و دوستانش صحبت كنند و همه اینها مكتوب بماند تا اگر روزی ما هم نبودیم این مكتوبات به پسرم كمك كند تا پدر و راه پدر را خوب بشناسد. تا همه، شهدای مدافع حرم را بشناسند. شاید برایمان خیلی سخت است كه وقتی از دردانههای زندگیمان صحبت میكنیم از افعال گذشته استفاده كنیم. همه فعلاً رفت و بود و كرد و گفت و… است اما میخواهیم همه مردم آنها را بشناسند. گمنام هستند، انشاءالله گمنامتر نمانند. خیلی خیلی دوست دارم آن قدر كه همه همت و باكری را میشناسند؛ آنقدر كه از آنها میگویند، ورد زبانشان بشود امثال شهید بیضاییها و شهریاریها و شهید حیدرها كه خیلی مظلومانه شهید شدند. اینها باید سر زبان ما دهه شصتیها بیفتد. همسر من فرمانده بود كه خالصانه شهید و مظلومانه دفن شد. الان وقت این است كه این شهدا روی زبانها بیفتند. زمان دفاع مقدس كه رزمندگان ما میرفتند جهاد تكلیف شد، برای اعتقادی كه رواج داشت راهی شدند. یك بار مرتضی به من گفت میدانی چه چیز جهاد ما قشنگ است اینكه به خاطر اهل بیت(س) از یك عشق شش سالهات میگذری. مدافعان حرم امروز همان كسانی هستند كه از همه زیباییها و تعلقات دنیاییشان میگذرند، به خاطر اینكه مرتبهای به اهل بیت نزدیكتر شوند.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
شهید خوب است، شهید قشنگ است، تابوت شهید را كه میبینی هم دلت میگیرد و هم دلت شاد میشود كه الحمدلله جوانانی را در مملكتت داری كه برای دفاع از اسلام و اهل بیت(س) جانشان را در طبق اخلاص نهادند. انشاءالله همه جوانها برای ظهور آقا امام زمان(عج) ذخیره شوند. دوست مرتضی به من گفت التماس دعای شهادت. من گفتم دعا میكنم مثل مرتضی اول خدمت كنید، بعد خدا عاشقتان بشود. مرتضی میگفت من به جایی برسم كه خدا من را با انگشتش نشان دهد و بگوید این مرتضی را كه میبینید عاشقش شده و خونبهایش را با شهادت دادم. من هم شوخی میكردم و میگفتم بنشین تا خدا عاشقت شود. ایشان هم میگفت فاطمه آخر میبینی خدا چه جور عاشقم میشود. من از مرتضی دعای شهادت ندیدم. میگفتم تو خودت را برای خدا میگیری. میگفت بله این قشنگ است كه خدا بگوید از تو خوشم آمده، بیا پیش خودم. انشاءالله به جایی برسیم كه خدا بیاید سراغمان، چنان دلبری كنیم كه خدا بگوید این برای من است. مرتضی ارادت خاصی به شهید حسین املاكی داشت. آنقدر كه میگفت یك روز عكس من را مثل شهید املاكی روی در و دیوار نصب خواهند كرد.
مصاحبه گر: صغری خیل فرهنگ
منبع: روزنامه جوان، دوشنبه ۱۳۹۶/۷/۲۴