آیا عامل ترور، وابسته به حزب توده بود؟
پس از واقعه ترور شاه، حزب در خطر قرار گرفت. واقعیت این است که حزب پس از اطلاع از تصمیم دولت به یک هیأت سه نفره (دکتر فروتن، محمد بقراطی، کیانوری) مأموریت داد که شبکهای از مطمئنترین افراد، حدود هزار نفر، از مجموعه افراد حزب تهیه کند و روابط آنها را ترتیب دهد تا در صورت غیرقانونی کردن حزب، این شبکه استخوانبندی حزب را در آینده تشکیل دهد. ما از رویداد شکست بلوای آذربایجان این تجربه را داشتیم که در صورت وارد آوردن ضربه جدید عده زیادی از حزب کنارهگیری خواهند کرد و سازمان مخفی تنها از افراد مطمئن و پایدار باید تشکیل شود. با اعلام انحلال حزب به بهانه ترور شاه، روزنامه علنی حزب توقیف شد. مرکز حزب و تمام اسناد حزب که در مرکز حزب بود گرفته شد و عدهای از رهبری حزب هم دستگیر شدند. مدتها طول کشید تا چاپخانه مخفی تدارک دیده شود و نخستین شماره روزنامه مردم در شرایط مخفی در یک برگ کوچک منتشر شد. البته این را بیفزایم که ما چون در انتظار غیر قانونی شدن حزب بودیم، سند مهمی در حزب باقی نگذاشتیم و این اسناد را از مدتها پیش به خانه مخفی جا به جا کرده بودیم.
ماجرای موضوع اطلاع من از ترور شاه به این شکل است: یکی از اعضای حزب، که جوان دانشجوی خیلی خوبی بود و مرا میشناخت به نام عبدالله ارگانی، چند ماه پیش از 15 بهمن، پیش من، که مسئول تشکیلات کل حزب بودم آمد و گفت: یکی از آشنایان من به نام ناصر فخرآرایی فردی است که از زندگی ناامید شده و تصمیم گرفته است شاه را ترور کند. عقیده شما چیست؟ من بلافاصله به جستوجوی دکتر رادمنش – دبیر اول کمیته مرکزی برآمدم و معلوم شد که او در دفتر روزنامه مردم (ساختمانی مجاور ساختمان حزب) است. به آنجا رفتم. دکتر رادمنش، دکتر کشاورز و احسان طبری در بالکن طبقه دوم ساختمان مشغول صحبت بودند. من موضوع را به آنها گفتم. دکتر رادمنش گفت: «حزب ما به طور اصولی با ترور مخالف است و ما ترور را وسیلهای برای پیشبرد انقلابی نمیدانیم. ولی اگر کسی میخواهد شاه را بکشد، ما که نمیتوانیم برویم به شاه اطلاع بدهیم.» (این عین جمله اوست). من هم از آن پس همین سیاست را با ارگانی پیش گرفتم که به ما مربوط نیست. هر چند وقت یک بار ارگانی نزد من میآمد و از وضع ناصر فخرآرایی خبر میداد که بنا به دلایل متعدد نتوانسته موفق شود، در صدد تهیه اسلحه است. یک اسلحه پیدا کرده ولی به دردخور نیست و غیره. من هم خیلی ساده از موضوع میگذشتم و آنقدر که یادم است حتی یک بار به او گفتم: این شخص را ول کن، به عقیده من او آدم نرمالی نیست. اما، ظاهراً این آدم، یعنی ناصر فخرآرایی، با جای دیگر هم ارتباط داشته! با فقیهی شیرازی داماد آیتالله کاشانی…
آنچه قطعی است این است که ناصر فخرآرایی یک کارت خبرنگاری میگیرد و با این کارت به دانشگاه میرود (شاه معمولاً 15 بهمن به دانشگاه میرفت) او اسلحهاش را در دوربین جاسازی کرده بود. ارگانی از چند روز قبل اطلاع داشته که فخرآرایی در 15 بهمن قصدش را عملی میکند. ولی موفق نمیشود مرا پیدا کند و اطلاع بدهد. به این ترتیب، من از موضوع ترور در این تاریخ اصلاً اطلاع نداشتم. هی میگویند که آقا تو چرا پیشنهاد کردی که بهجای پنجشنبه 14 بهمن، که سالروز ارانی بود، جمعه 15 بهمن سر قبر ارانی برویم! اما هرسال، برای اینکه کارگران و دانشجویان و کارمندان بتوانند در تظاهرات شرکت کنند، تظاهرات 14 بهمن را در جمعه بعد یا قبل برگزار میکردیم. این هیچ چیز غیر عادی نبود. بعضی ایرادهای بچگانه میگیرند که تو در موقع میتینگ به خانه رفتی و دوربین عکاسی آوردی! سوار موتورسیکلت یکی از بچههای حزبی شدم و رفتم به خانه و برای عکسبرداری دوربین را آوردم.
روز 15 بهمن پس از انجام تظاهرات بر مزار دکتر ارانی به شهر آمدم. کمی در دفتر حزب کار کردم و شب به خانه رفته و خوابیدم، بدون اینکه حتی از رادیو خبر تیراندازی به شاه را شنیده باشم. کمی پس از نیمه شب به خانه ما ریختند و مرا بازداشت کردند. همسرم مریم را بازداشت نکردند. پس از اینکه مرا بردند، مریم فوراً از خانه بیرون و به منزل یکی از بستگانش رفت. کمی پس از بیرون رفتن مریم، مأموران فرمانداری نظامی دو باره برای بازداشت مریم به خانه ما ریختند و این بار تمام کتابهای مرا، که کتابخانه نسبتاً مفصلی بود، با خود بردند، ولی به اثاثیه خانه و لباس دستبردی نزدند. عده دیگری از رهبران حزب را به همین ترتیب گرفته بودند. به این ترتیب، این جریان پیش آمد و رژیم هم که به علت آن مقدمهای که گفتم در تدارک ضربه به حزب بود از موقعیت استفاده کرد.
منبع: خاطرات نورالدین کیانوری، نشر اطلاعات، صص 182- 184