ترکشی که به باسن پیرمرد خورد!
روایت غلامرضا رضازاده، کوچکترین اسیر جنگ ایران و عراق از ماه اول جنگ در خرمشهر (کتاب اسیر کوچک، سوره مهر):
دوازدهم مهر ۵۹ بود که امیر به خرمشهر برگشت. گاهی اوقات آموزش هایی از رادیو در مورد نکات ایمنی پخش میشد. مثلاً اعلام میکردند زمانی که صدای هواپیما یا سوت خمپاره را شنیدید، در سه حالت می توانید روی زمین خیز بروید تا حداقل از برخورد مستقیم گلوله در امان باشید.
من عبدالحسین و امیر بیکار بودیم. همه ی دوستان ما از شهر رفته بودند. چند نفر پیرمرد در شهر مانده بودند. آموزشها را که از طریق رادیو پخش میشد به پیرمردها میدادیم تا در مواقع خطر آنها را اجرا کنند.
چند روز قبل عبدالحسین برای پیر مردی که سر کوچه ما بود توضیح داده بود که موقع حمله عراقی ها چه کاری انجام دهد. پیرمرد از نظر جسمی ضعیف بود. از قضا همان روز دوازدهم، هواپیماها شهر را با راکت و موشک بمباران کردند و بعضی از راکتها به مناطق حساس خوردند
پیرمرد همسایه رفته بود مسجد جامع تا آذوقه تهیه کند. در راه برگشت هواپیما ها به شهر حمله کردند و یکی از راکت ها نزدیک او اصابت کرده بود. او هم سعی میکند سینهخیز برود و روی زمین بخوابد. پاهایش را از هم باز می کند و دستهایش را روی سرش می گذارد اما قبل از اینکه خم شود ترکشی به باسن او میخورد. البته شانس آورده بود که ترکش کمانه کرده و به پشتش خورده بود.
عربها به باسن میگویند «عزّ». پیرمرد بعد از خوردن ترکش در حالی که دستش به پشتش بود داد میزد «آی عزّی»، «آی عزّی»
این شد تکیه کلام ما و بعد از آن هر وقت راکت به زمین میخورد بچهها به شوخی این عبارت را به کار می بردند و پیرمرد همسایه را نیز به خاطر این ترکش حسابی اذیت می کردیم. آن روز بعد از اینکه هواپیما شهر را بمباران کردند و رفتند، سراغ پیرمرد رفتیم. صاف ایستاده بود و نمیتوانست کاری بکند و فقط داد میزد. یک جیپ ژاندارمری را با خواهش و تمنا نگه داشتیم و سوارش کردیم تا پیرمرد را به بهداری ببرند.