“تو باید بیایی و اگر نیایی به حضرت زهرا شکایتت را می کنم”
[روزی] که نامه آمد از لبنان که از موسی خواسته بودند برود آنجا. خانهٔ بتول بودیم. معمولا می رفتیم خانهٔ بتول. پاتوق آنجا بود. من بودم، آقای صادقی بود، آقای عبادی بود. آسید ابوالقاسم بود و آقای منوچھر خاقانی. دورہ مان با هم بودیم. موسی که نامه را باز کرد، داد به دست من. گفتم موسی چیه؟ کاغذ را دراز کرد سمت من، دعوت شرف الدین ها بود که تو باید بیایی و اگر نیایی به حضرت زهرا شکایتت را می کنم. «ما هیچ کس را نداریم.». آن شب در خانه آقای عبادی من و موسی تا صبح نخوابیدیم. گفتم موسی برو. از کاغذ معلوم است که باید بروی. آمدیم خانه پیش بی بی جان [مادر امام موسی صدر]، بی بی جان گفت: «نه، نباید بروی. کجا میخواهی بروی؟» گفتم بی بی جان این حیف است که اینجا بماند. اگر در قم بماند، خمود می شود مثل بقیه. گفتند: «خیلی خب ننه خیلی خب.» موسی کارهایش را کرد و حرکت کرد و به لبنان رفت. … آن زمان شاید موسی ۳۵ یا چهل سالش بود. چیزی که جالب بود، این بود که قبل از رفتنش یک روز به من گفت: داداش، گفتم: جانم، گفت: یک خوابی دیدم. خواب دیدم که به یک مجلسی وارد شدم که چهارده معصوم در آن مجلس بودند. تو و من نشستیم دم در مجلس. بعد حضرت رسول فرمودند: آقا موسی بلند شو برو منبر، گفتم: «من؟» میگفت: «تا من داشتم فکر می کردم، حضرت امیر بلند شدند، بازوی من را گرفتند تا منبر همراهی ام کردند و بعد من از خواب بیدار شدم.» بهش گفتم: «خب موسی تو خودت تعبیر خوابت را کردی. پیداست که تو باید دوره هایی را طی کنی، با زحمت و مشقت زیاد تا انشاء الله موفق شوی.» و خداوند قدرتی به موسی داد.
راوی: سید علی صدر، برادر بزرگتر امام موسی صدر
منبع: هفت روایت خصوصی از امام موسی صدر