خاطرات یک زوج جوان از اردوی راهیان نور 2
در این ایام که زائرین در قالب اردوی راهیان نور به مناطق عملیاتی می روند و با شهدا تجدید پیمان می کنند، خاطرات یک زوج جوان را از زیارت این مناطق در اولین روزهای زندگی مشترکشان که در سال ۹۲ منتشر شده مجددا منعکس می نماییم…
قسمت دوم
استقبال از اردوهای راهیان نور هر سال بیشتر از قبل می شود و این فقط و فقط به برکت خون شهداست تا از هر قشر و مسلکی به آن مناطق خدایی دعوت شوند و سال های بعد، عاشقانه و بیقرار، خود را به آن جا برسانند. چندسالی هم است که رسانه ها از جمله صدا و سیما به انعکاس حال و هوای اردوهای راهیان نور می پردازد. صحنه هایی که منتشر می شود از این برنامه عظیم، چیزی جز گریه و ناراحتی و غم و … نیست در حالی که این فقط قسمتی از راهیان نور است. خنده ها، شادی ها، دوستی ها، عبادت ها، راز و نیازها، شوخی ها و بسیاری از احوالات دیگر، از جاذبه های این اردو هستند چه بسا که خود رزمندگان در همان زمان هشت سال دفاع مقدس همینگونه بودند.
میگوید: یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم« !
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من» !
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
با این حال هر چقدر هم که فیلم و عکس از آن جا نشان دهند باید گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ البته دیدن با چشم دل. حس کردن حضور شهدا با روح و جان. و بسیاری از فوق العاده هایی که فقط با حضور جسم و قلب داشتن در آن وادی مقدس می توان حس کرد.
از شهدای فتح المبین و شهدای گمنامی که در آن یادمان مدفون بودند خداحافظی کردیم. شهدایی که حتی الگوی در یادمانشان هم، در خانه حضرت زهرا (س) است. السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده…
در راه رفت و برگشت، جمله های کوتاه زیبا، چشم نوازی و دلنوازی می کردند: شهید علمدار: « برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید». هر چند که خیلی از افراد می گویند: خدانکند. این چه حرفهایی است که می زنید؟ چرا دعای مردن می کنید برای هم؟ اما آن ها غافلند از اینکه شهادت، مردن نیست. شهادت زنده ماندن ابدی است. جاودانگیست و چه بهتر از جاودانه شدن؟
هر سال وقتی می خواهم به فکه مشرف بشوم حال عجیبی دارم. شاید چون دایی فرهادم آن جا شهید شده شاید هم بخاطر سختی های عملیات والفجر مقدماتی. موقع اذان رسیدیم. اول نماز جماعت خواندیم و شکر خدا را به جای آوردیم که شهدا ما را طلبیده اند و لیاقت حضور در مکان های مقدسی مثل فکه را نصیبمان کرده است. سردر ورودی آیه 12 سوره طه نوشته شده بود: فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى. پای پوش خود را بیرون آور که تو در سرزمین مقدس طوی هستی. سرزمینی که کربلای ایران نام دارد. کربلایی که پسر فاطمه زهرا(س) در آن غریبانه به شهادت رسید و جز اندکی که به او وفادار بودند، کسی دست یاری به او نداد و به ندای او لبیک نگفت اما غیور مردان و رزمندگان اسلام از یا لثارات الحسین (ع) و لبیک به امام خمینی (ره) به لبیک یا خامنه ای رسیده اند.
رمل های سست و آفتاب سوزان، آدم را خود به خود یاد تجهیزات سنگین چند ده کیلویی رزمندگان که همراهشان بوده است می اندازد تا با خود بگوید: تو چه میدانی که چه عشقی به اسلام و لبیک یا خمینی، این رزمندگان را چندین کلیومتر پیاده زیر آفتاب داغ بر روی این رمل های تفتیده با آن همه تجهیزات کشیده است و دم نزده اند.
راه را ادامه دادیم تا به قتلگاه 120 شهید فکه برسیم. داغی رمل ها به اوج رسید و زمین گیرم کرد. همراهان در حال سینه زنی بودند که به آن ها پیوستم و تنها کاری که می شد انجام داد، هروله بود. یاد حضرت رقیه (س) که با پای برهنه در صحرای کربلا از دست دشمن فرار می کرد و داغی خاک و خس و خاشاک، پای او را آزار می داد، دل آدم را آتش میزد.
و آنجا هیچ سخنی حق مطلب را ادا نمی کرد جز روضه خوانی سید و سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام.