بازنشر/ خاطرات شنیدنی رفیق گرمابه و گلستان دکتر شریعتی؛ پیله اسارت ذهنمان را باز کرد!
پرویز خرسند، خالق آثار بی همتایی چون «آن جا که حق پیروز است» و «مرثیه ای که ناسروده ماند»، دوست، برادر و رفیق دیرینه دکتر علی شریعتی است. کسی که کتاب هایش به روایت اهل فن از بهترین نثرهای فارسی است. نویسنده ای که دکتر علی شریعتی، او را این گونه توصیف کرده: «قوی ترین نویسنده ای که نثر امروز را در خدمت ایمان دیروز ما قرار داده است.» (مجموعه آثار 22، 183)
رفاقتی که پا گرفت و ماندگار شد
به پرویز خرسند میگویم: «شما در دوره ای، رفیق گرمابه و گلستان دکتر بوده اید. از مکتوب کردن سخنرانی های حسینیه ارشاد بگیرید تا گرفتن سیگار و مایحتاج دکتر، وقتی حسابی مشغول مطالعه و نوشتن بود؛ این دوستی سخت نبود؟ چه دستاوردی داشت که پایش ماندید این همه سال؟» نفس عمیقی میکشد و پاسخ میدهد: «آشنایی من با علی زمانی بود که سال اول دانشگاه بودم و او اولین سالی بود که استاد ادبیات دانشگاه مشهد شده بود؛ سال 1340. در اولین دفعاتی که او را دیدم و شناختم، ارتباطمان شکل خاصی پیدا کرد. من همین طوری، بدون هیچ انگیزه ای نسخه دست نویس کتاب «مرثیه ای که ناسروده ماند» را به او دادم تا نگاهی بیندازد. البته دیگر قید پس گرفتنش را زدم چون می دانستم خیلی پر مشغله است و شاید فرصت خواندن پیدا نکند. اما فردای همان روز من را در حیاط دانشکده دید و صدا کرد. کتاب را به من پس داد و همین که خواستم خداحافظی کنم گفت: یک نامه گذاشته ام لای آن، مواظب باش نیفتد! وقتی خداحافظی کردم، نامه مفصلی را دیدم با دست خط دکتر که درباره کتابم بود. از آنجا دوستی صمیمانهمان شکل گرفت و به قول شما، با وجود تمام سختیهایش ماندگار شد.»
یکدیگر را بفهمیم و به تکاملِ هم کمک کنی
خرسند ادامه می دهد: «آن زمان ما دانشجوها خیلی گیج بودیم. نگاهمان به همه چیز صفر و صدی بود. یا عاشق یک چیز بودیم یا با خشم و نفرت از آن حرف می زدیم. اوایل دهه چهل بود و ما دنیای ساده ای داشتیم. اما وقتی دکتر را دیدیم، همه چیز عوض شد. او پیله اسارت ذهن ما را باز کرد. یادم است اولین بار که سر کلاس صحبت کرد، یکی از دخترهای کلاس بلند شد و گفت من حرف های شما را قبول ندارم. دکتر هم گفت: «نه تنها از شما می خواهم قبول نکنید، بلکه از بچه های دیگر هم می خواهم که بدون فکر، این حرف ها را قبول نکنند. اصلا قبول کردن و نکردن مهم نیست. فقط من را بفهمید. لازم نیست من را قبول داشته باشید یا من را رد کنید؛ کافی است به تکامل هم کمک کنیم.» شنیدن این حرف ها برایمان عجیب بود. ماخودمان را در این رابطه پیدا می کردیم. شریعتی ما را مسلمان نکرد، بلکه باعث شد ما خودمان به عمق مسائل برویم و تفکرات و اعتقاداتمان را بازسازی کنیم. بعدها دکتر به من می گفت: تو سر کلاس من نیا. برو کتابخانه، بنویس، بخوان و بیا با هم حرف بزنیم.»
سوال یک: من چرا مسلمانم؟
«دکتر وقتی آمد دانشگاه و بچه ها سر کلاسش نشستند، حسابی متعجب بودند. مثلا فکر می کردند مثل بقیه کلاس ها باید جزوه بنویسند و وقتی دیدند علی، سوال امتحان را نوشته: «من چرا مسلمانم؟»، اعتراض کردند که این در جزوه نبود! دکتر هم خندید و گفت: «این مسخره بازی ها چیست؟ راه خودتان را پیدا کنید. حرفهای من را تحلیل کنید، نه به این خاطر که به من برسید، برای این که از من دور شوید و به خودتان برسید. فکرکنید مذهبی بودن و مسلمان بودن چه ارزش هایی دارد؟» بعدها معنی این حرف ها را بهتر فهمیدیم.»
شب بیداری و تلاش بیچشمداشت
«علی بدون هیچ چشم داشتی کار می کرد و بیدار بود و می نوشت و می خواند. من هم خودم را تقدیم او کرده بودم. سخنرانی هایش را مکتوب می کردم و حین مکتوب کردن، حقیقت صحبت او را که قصد داشته بگوید در متن می گنجاندم تا مطلب نارسا نباشد. او دوباره می خواند و خط می زد و دوباره می نوشت. یک بار اعتراض کردم که چرا زحمات مرا بر باد می دهی؟ گفت: تو من را با حقیقت خودم رو به رو می کنی. با حقیقت حرف هایم. تو با مکتوب کردن این نوشته ها چیز دیگری را به من الهام می کنی تا دوباره خودم را ببینم و کامل تر کنم.»
خرسند جان! وقت خواب نیست…
«تنظیم کتاب «فاطمه فاطمه است»، سه شبانه روز طول کشید. من اندکی می خوابیدم اما شریعتی تکان نمی خورد و کار می کرد. شب سوم نزدیک صبح، سیگارمان تمام شد. چون هر دومان بدون سیگار نمی توانستیم کار کنیم، از فرصت استفاده کردم و به دکتر گفتم یک چرت کوتاه بزنیم تا مغازه ها باز شوند. بعد سیگار بخریم و شروع به کار کنیم. من حتی نگفتم ما سه شب است که غذا نخوردیم و باید غذا تهیه کنیم، فقط گفتم سیگار تهیه کنیم. برای اولین و آخرین بار شریعتی تند حرف زد و گفت: «خرسندجان تو فکر می کنی اگر من و تو چشم هایمان را روی هم بگذاریم، باز هم حسینیه ارشاد مال ماست و باز هم می توانیم کار کنیم؟ به نسل آینده چه بگوییم؟ بگوییم خوابمان می آمد و چشمانمان را بستیم و کارمان را ناتمام گذاشتیم؟ آیا نسل آینده ما را می بخشد؟»
یک آرزو، یک حسرت
«دکتر یک بار به من گفت: چقدر دوست داشتم برای کویر یک نقد می نوشتی! راستش برای من سخت بود برای اثری مثل کویر نقد بنویسم. من فقط لذت می بردم از آن. او را در حالت بخشنده می دیدم و خودم را در حالت یک گیرنده. شریعتی خودش هم اهل نقد نبود. چیزی اگر می گفت، حس نقد نمی داد. اما بعدها که شریعتی رفت و نبود، ناراحت بودم که چرا این تنها خواسته اش را برآورده نکردم؟ چرا درباره کویر تا او زنده بود، چیزی ننوشتم؟ آرزویی که دیگر به حسرت تبدیل شده.»
منبع: روزنامه خراسان، شماره 19563، ضمیمه زندگی سلام، دوشنبه 1396/3/29