خاطرات شنیدنی نوه دختری آیت الله کاشانی از سالهای منتهی به کودتای 28 مرداد؛ از رابطه پدربزرگ با مصدق تا سنگباران منزل کاشانی!
نام دکتر محمدحسن سالمی از آن رو که با نامه تاریخی و پرجنجال آیتالله کاشانی به دکتر مصدق در روز 27 مرداد 1332 گره خورده، برای بسیاری از تاریخپژوهان آشناست. همین امر موجب شده تمامی تاریخپژوهان 28 مرداد، خود را بینیاز از خاطرات و توضیحات وی ندانند. این گفتوشنود نیز بر همین مبنا انجام شده است. امید آنکه مقبول افتد.
پس از نهم اسفند سال 1331 مخالفان و موافقان آیتالله کاشانی و دکتر مصدق همه خطوط قرمزِ عرفی را پشت سر گذاشتند و دیگر هیچ حرف نگفتهای را باقی نگذاشتند. رابطه این دو به چه شکل درآمد؟
باید بگویم دیگر احترامی باقی نمانده بود. نشریات حزب توده یا نزدیک به دولت، دائماً به آقای کاشانی بد و بیراه میگفتند، برخی از موضع نزدیکی به مصدق این کار را میکردند. در فضای تبلیغی کشور هرج و مرجی برپا شده بود.
دکتر مصدق تذکر نمیداد؟
خیر، مدیر روزنامه شورش هر روز صبح سرمقالهاش را میداد اول دکتر مصدق میخواند بعد میبرد چاپ میکرد! بعدها آقای کیانوری در نامه سرگشادهای به دکتر کریم سنجابی نوشت: «این ما بودیم که کاشانی را سکه یک پول سیاه کردیم!» من در جواب برای کیانوری نوشتم: «قبلاً این رفقای شما ادب و متانت بیشتری به خرج میدادند، مثل اینکه آقایان یادشان رفته که شاه میخواست عده زیادی از آنها را اعدام کند و آیتالله کاشانی بود که مانع شد». جوابم را داد: «کاش این نامهها و اسناد را زودتر دیده بودم. خواهش میکنم آنها را در اختیار ما بگذارید تا ثبت و نشر کنیم و در تاریخ معاصر روشنگری میشود!» البته من جواب کیانوری را ندادم چون به نظرم مسخره میآمد که حزبی به آن عریض و طویلی، برای روشنگری در تاریخ معاصر، به اسناد و مدارک من نیاز داشته باشد! آنها خودشان همه چیز را خیلی بهتر از من میدانستند. بعد از نهم اسفند مسئله رفراندوم پیش آمد و آیتالله کاشانی رفراندوم را تخطئه کرد. دکتر مصدق هم که همیشه آیتالله کاشانی در یادداشتهایش او را برادر والای من خطاب میکرد، دستور داد خانه ایشان را سنگباران کنند! و بنده خدا حدادزاده را با چاقو بزنند و به قتل برسانند!
برای اینکه دکتر مصدق چنین دستوری را صادر کرده بود، سند و مدرکی هم دارید؟
خود داریوش فروهر به آقای ملکی گفته بود ما به دستور مستقیم دکتر مصدق این کار را کردیم! مکی در «کتاب سیاه» خود این مطلب را آورده و مرحوم فروهر هم- که در آن زمان در قید حیات بود- هرگز آن را تکذیب نکرد.
شما شبی که خانه آیتالله کاشانی سنگباران شد، آنجا بودید؟
بله و بدبختانه بر خلاف همه موازین شرعی و عرفی و اخلاقی، همه وسایل اطلاعرسانی و تبلیغی را از ما گرفته بودند. رادیو هیچ فرصتی را در اختیار ما قرار نمیداد. اجازه اجتماعات و تظاهرات نداشتیم. تنها امکان ما همین سخنرانیهایی بود که آقای کاشانی بعد از نماز مغرب و عشا در منزل خود داشت.
در این جلسات درباره چه موضوعاتی صحبت میشد؟
تکیه همیشگی ایشان روی «رعایت قانون» بود و میگفت بستن مجلس و انجام رفراندوم غیرقانونی، مخصوصاً در کشوری که در زمینه آزادیهای سیاسی و اجتماعی و دموکراسی عقب مانده است و پیشرفت نکرده، حکم یک مهلکه را دارد. میگفت اگر امروز دکتر مصدق به این شکل قانونشکنی کند، هیچ تضمینی وجود ندارد که دولتمردان آینده هم چنین خلافی را مرتکب نشوند و این در واقع نوعی بدعت است و باب خلافکاری را باز میکند… کما اینکه کرد و بعداً شاه هم انقلاب سفیدش را با رفراندوم جا انداخت.
از ماجرای سنگباران منزل آیتالله کاشانی بگویید.
خیابان اطراف منزل ایشان آسفالت بود و علیالقاعده نباید در آن کلوخ و آجر پیدا میشد ولی درآن لحظات سنگ و کلوخ بود که از خیابان به داخل خانه میریخت! بعد هم از روی پشتبام خانهای مشرف بر منزل آیتالله کاشانی، به طرف مردم بینوایی که برای خواندن نماز و شنیدن سخنرانی آمده بودند، سنگ باریدند و تقریباً همه را زخمیکردند. شهربانی هم هیچگونه ممانعتی از این وحشیگری به عمل نیاورد!
اشاره کردید که یک نفر هم کشته شد…
بله، مرحوم محمد حدادزاده تاجر آهن و از مریدان قدیمی آقای کاشانی بود و در نمازها به ایشان اقتدا میکرد. او بیرون آمد و فریاد زد: «شما آمدهاید صاحبالزمان را بکشید؟» که امانش ندادند و با 16 ضربه چاقو او را از پا درآوردند! اولین ضربه را هم داریوش فروهر زد.
شما خودتان دیدید یا شنیدید؟
من خودم از روی پشت بام شاهد بودم. ما هم وسیلهای برای دفاع نداشتیم و نتوانستیم با آنها مقابله کنیم.
سرانجام کار چه شد؟
شانس آوردیم که یکی از دوستان برادرم- که قبلاً افسر بود و هفتتیر داشت- اسلحه را به برادرم داد و برادرم رفت روی پشت بام و چند تیر هوایی شلیک کرد و مهاجمان از ترسشان پا به فرار گذاشتند.
واکنش دکتر مصدق چه بود؟
کمی که اوضاع آرامتر شد، آقای کاشانی را به شمیران بردند که گزندی به ایشان نرسد. آقای صفایی، نماینده مجلس به دکتر مصدق تلفن میزند و ماجرا را تعریف میکند. دکتر مصدق نه از این بابت تعجب و نه ابراز تأسف میکند و به آقای صفایی میگوید: «جلوی ملت را که نمیشود گرفت!»
ظاهراً در آن ماجرا شما را دستگیر میکنند.
همین طور است. اوضاع که آرام شد، ساعت از 12 شب گذشته بود که تصمیم گرفتیم به اتفاق خانواده به خانه برگردیم ولی همین که قدم به خیابان گذاشتیم، مأموران شهربانی ما را دوره کردند و به پسر خاله من که سرش را پانسمان کرده بودیم، گفتند باید به کلانتری برود! من گفتم او را تنها نمیگذارم و همراهش میآیم. آنها هم هر دوی ما را سوار وانتی پر از چوب و چماق و زنجیر و آچار کردند!
کلاً چند نفر را دستگیر کردند؟
غیر از من و پسرخالهام مهدی نیکمراد، یکی دیگر از نوههای آیتالله کاشانی و سه، چهار نفر دانشجو را بردند کلانتری. به ما گفته بودند رئیس کلانتری با شما کار دارد ولی وقتی رسیدیم خبری از کسی نبود. هر چه پرسیدیم پس رئیس کلانتری کو؟ کسی به ما جواب درستی نداد. بعد ما را به باغ شاه بردند. ساعت حدود 4 صبح بود که شروع کردند به بازجویی از ما که چنین و چنان کردید و آخر سر هم حدادزاده را کشتید! من در ورقه بازجویی نوشتم: «قاتل حدادزاده کسی نیست جز شخص دکتر مصدق!» بعد هم توضیح دادم عدهای از کسانی که به خانه آقای کاشانی حمله کردند شعار میدادند: «با پانایرانیست هر که درافتاد، ورافتاد!» یک عده هم شعار میدادند: «مصدق مظهر نیروی سوم» بعد برایشان شرح دادم که چگونه به خانه و به ما حمله کردند و مرحوم حدادزاده را چاقو زدند.
شما شخص داریوش فروهر را میشناختید؟
از نزدیک خیر ولی در اجتماعات و تظاهرات، به عنوان یک جاهل معروف بود. بعدها شنیدم درس حقوق خوانده و مدرک گرفته. بعدها که سنّش بالا رفت کمی عاقل شد ولی در آن سالها گردنکلفتی میکرد و همراه با گروهش شعار میداد: «انتقام در مظهر عدل الهی!» کشته شدن فروهر و خانمش با آن وضعیت دردناک اسباب تأسف و تأثر بود اما انسان بیاختیار به یاد این شعر ناصرخسرو میافتاد که: «ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار/ تا باز که او را بکشد آن که تو را کشت؟»
باز هم فروهر را دیدید؟
خیر، بعد از 28 مرداد، او را به خاطر کشتن حدادزاده دستگیر و محاکمه و زندانی کردند.
خود شما تا کی زندانی بودید؟
تا 26 مرداد.
چه رفتاری با شما داشتند؟
سرم را تراشیدند و شمارههای فلزی مخصوص زندانیها را بر سینهمان آویزان کردند و عکس گرفتند، سه، چهار بار هم بازجویی کردند که یکی دوبار بازجوها توهین و سعی کردند مرا بترسانند ولی من هر بار همان حرفهایی را که روز اول زده بودم، تکرار کردم. هر بار هم بازجوها از دادستان میخواستند که دستور توقیف ما را بدهد!
بالاخره چگونه آزاد شدید؟
دکتر سنجابی از خویشان پدر ما بود و خیلی سعی کرد مرا آزاد کند. او با دکتر مصدق صحبت کرده و گفته بود: «این جوان کاری نکرده، چرا او را بازداشت کردهاید؟» و دکتر مصدق جواب داده بود: «پدربزرگش خیلی او را دوست دارد و باید حتماً مدتی در حبس بماند». بالاخره مهندس رضوی و آقای نادعلی کریمی تلاش کردند با گذاشتن وجهالضمان مرا آزاد کنند. اول گفتند 15هزار تومان بیاورید. وقتی آوردند، گفتند 25 هزار تومان و هر بار به شکل تصاعدی مبلغ را بالا بردند تا به50هزار تومان رساندند! این پول در سال 1332 پول فوقالعاده زیادی بود. بالاخره هم پدر دامادمان مرحوم حاجمحمدعلی گرامی چندین قباله خانه آورد و روی میز دادستان پرت کرد و گفت هر قدر که دلتان میخواهد بردارید!
پس از آزادی چه کردید؟
صبح زود روز 26 مرداد 32 آزادم کردند و من یکراست رفتم خدمت آیتالله کاشانی. قبل از اینکه از زندان بیرون بیایم، ایشان برایم 2هزار تومان پول فرستاده و پیغام داده بودند «تو عزیز منی، الان نمیتوانم کمکی به تو بکنم، فقط از تو میخواهم مقاومت کنی!»
در زندان دیگر چه کسانی را آورده بودند؟
حسین رمضانیخی، شعبان جعفری، طیب حاجرضایی و یک افسر ارشد که متهم به اخاذی بود. در زندان عمومی هم مرحوم احمدعشقی، مرحوم مجرد و عده زیادی که از مریدان آیتالله کاشانی بودند و بعضاً کسانی که در جریان 15 خرداد 42 به زندان افتادند، بودند. در زندان پول را گذاشتم جلوی شعبانجعفری و گفتم: «این پول را پدربزرگم برایم فرستاده، ولی من نیاز ندارم، شما بردارید». گفت: «نه آقای سالمی، به پول نیاز ندارم ولی اگر جانمازتان را به من بدهید ممنون میشوم!» من پول را بین دانشجویان شهرستانی تقسیم کردم و جانمازم را- که ترمه مرغوبی بود- به شعبان جعفری دادم.
ادعا میکردند در دوره دکتر مصدق زندانی سیاسی نداشتیم. اینها از کدام دسته از زندانیان بودند؟
زندانی که مرا بردند زندان شهربانی بود و خیلی بیشتر از ظرفیت در آن بودند. موقعی که من وارد شدم، به سلامتی آیتالله کاشانی صلوات فرستادند، طوری که صدای صلوات از زندان بیرون رفت.
همه زندانی سیاسی بودند؟
خیر، زندانیهای عادی هم بودند. آن زندان حدود 700 نفر جا میگرفت ولی 1400 نفر را در آن جا داده بودند!
وضعیت زندان به چه نحو بود؟
مرا به زندان انفرادی بردند که یک اتاق یکونیم متر در دو متر بود و نور چراغ سقفش از چراغ موشی هم کمتر بود! به قدری در بازجوییها خستهمان کرده بودند که من روی زمین سفت و سخت آنجا طوری خوابم برد که انگار روی پر قو خوابیدهام! دو روز تمام خواب و استراحت را بر من حرام کرده بودند. یکی از دوستان ما که پزشک شهربانی بود، وقتی متوجه شد در زندان انفرادی باید روی زمین سفت بخوابم، مرا معاینه کرد و گفت بیمار است و باید به بهداری برود و به این ترتیب مرا به بهداری شهربانی بردند که تختخواب داشت. از منزل آقای گرامی هم برایم غذا میآوردند. برای حسین رمضانیخی و طیب و شعبان جعفری از چلوکبابی نایب چلوکباب میآوردند. آنها به من میگفتند بگو از خانه فقط برایت شام بیاورند و ناهار را با ما چلوکباب بخور! طبق مقررات نباید از بیرون برای زندانها غذا میآوردند ولی کسی حریف اینها نمیشد! تعداد زندانیهای عادی زیاد بود و عدهای زندانی سیاسی مخالف رفراندوم هم مثل کیومرث منشیزاده و عدهای از روزنامهنگاران سیاسی هم بین آنها بُرخورده بودند. زندان به قدری شلوغ بود که نفس نمیشد کشید!
طیب را به چه جرمی زندانی کرده بودند؟
به جرم همکاری با آیتالله بهبهانی و اینکه در روز نهم اسفند با خارج رفتن شاه مخالفت کرده بود. اکثر زندانیهایی را که قبل از ما آورده بودند، به همین جرم گرفته بودند. عدهای هم به خاطر مخالفت با رفراندوم و بستن مجلس زندانی شده بودند.
خوب است اشاره کنید که استدلال دکتر مصدق برای بستن مجلس چه بود؟
دکتر مصدق، دکتر شایگان و دکتر صدیقی کلی المشنگه راه انداختند که با قانون جدید انتخابات مجلس بسته نمیشود ولی خودشان مجلس را بستند و عدهای را به خاطر مخالفت با این کار به زندان انداختند! بهانه دکتر مصدق این بود که وکلای مجلس با من همکاری نمیکنند. دکتر بقایی و علی زهری از طرف حزب زحمتکشان اعلام کردند که اگر رفراندوم انجام نشود و مجلس را نبندند، ما خودمان حاضریم با پای خودمان برویم زندان! مخالفین این دو مسئله خیلی زیاد بودند که دکتر مصدق آنها را به رسم اراذل و اوباش زندانی کرده بود!
یعنی همان کسانی که روز 30 تیر او را به حکومت برگردانده بودند؟
بله، همان کسانی که در 30 تیر 1331 مردم را به میدان آوردند و به رهبری آیتالله کاشانی، قوام را کنار زدند و مصدق زمام امور را به دست گرفت. دکتر مصدق میدانست اینها توانایی بسیج تودهها را دارند، بنابراین همه را زندانی کرد.
ما در زندان شنیدیم که نصیری رفته و کاغذی به مصدق داده و او هم نصیری را گرفته و به زندان انداخته است، چون نصیری و دار و دستهاش قبلاً دکتر فاطمی و دکتر حقشناس را به زندان انداخته بودند. من این خبر را روی کاغذی نوشتم و به یکی از مأمورها پول دادم و گفتم کاغذ را به بند عمومی و به آقای محسن محرر برساند که بدانند بیرون چه خبر است؟ مأمور هم نامردی نکرد و نامه را صاف برد داد به رئیس زندان. رئیس زندان آمد و به من گفت: «آقا! اگر این یادداشت برسد به زندان عمومی در آنجا شورش میشود، دیگر از این کارها نکنید آقا!» مرحوم محرر و شعبان جعفری و دکتر بقایی که به بهداری زندان میآمدند، با اینکه 24 ساعت از عزل مصدق گذشته بود، از بیرون زندان خبر نداشتند.
واقعاً خبر نداشتند؟
بله، شعبان جعفری در حیاط زندان چشمش به هلال اول ماه افتاده بود. پلکهایش را بسته بود و دنبال قرآن میگشت و در زندان محض شفا یک قرآن هم پیدا نمیشد! همان شب بود که خبر کودتا آمد. شعبان جعفری میگفت: «شاه بدون اینکه ما را خبر کند، گذاشت و رفت و ما را توی این زندان به امان خدا ول کرد، بی برو برگرد اعداممان میکنند»!
شما جایی گفته بودید دکتر فاطمی از برخی رفتارهای دکتر مصدق عصبانی بود. شما خودتان شاهد ابراز این ناراحتی بودید؟
بله، یک بار در حالی که به شدت گریه میکرد، به منزل ما آمد. آقای کاشانی از او پرسیدند: «چرا گریه میکنی سید؟» گفت: «دلم گرفته آقا! این مردک خیلی یکدنده و لجباز است، شما را به خدا بیایید با او آشتی کنید!»
مگر قهر بودند؟
سر قصه گرفتن اختیارات کامل از مجلس توسط مصدق، آقای کاشانی خودشان را کنار کشیده بودند. گفتند: «من تنهایی با او ملاقات نمیکنم، چند نفر از همفکرهایتان را هم بیاورید.»
آورد؟
بله، حسین مکی، مهندس رضوی، خسرو قشقایی، شمس قناتآبادی، دایی مصطفی و عده دیگری همراه ما آمدند به دزاشیب منزل آقای گلبرگی که از مریدان آیتالله کاشانی بود. در آن جلسه آقای کاشانی همه انتقاداتشان را مطرح کردند ولی مصدق گفت: «من نجاری هستم که فقط با این ابزار میتوانم کار کنم!» آقای کاشانی گفتند: «مشکلی نیست ولی اگر ابزارتان را بهتر کنید، بهتر میتوانید کار کنید». خلاصه که آن جلسه فایده نداشت. فقط حفظ ظاهر کردند و اعلامیه دادند که اختلافی نیست و آقای کاشانی هم همچنان توهینهای مصدق و نشریاتش را تحمل میکردند که نهضت صدمه نبیند اما مصدق نوک سوزنی کوتاه نیامد. به قول زیرکزاده: «مصدق نقشه خودش را داشت!»
در ماجرای قتل افشارطوس، مخالفان دکتر مصدق به خصوص دکتر بقایی در مظان اتهامات سنگین قتل قرار گرفتند. شما در این باره چه خاطرهای دارید؟
یادم هست دایی مصطفی را متهم کرده بودند که با ماشین پونتیاکش افشارطوس را به غار تیلو برده است. دایی میگفت: « اینها دنبال ما هستند و تا کاری دستمان ندهند، ولکن معامله نیستند!» دکتر بقایی در مجلس، پرونده قتل افشارطوس را میخواست و دکتر مصدق نمیداد و وزرا را هم نمیگذاشت بیایند و توضیح بدهند. دکتر بقایی میگفت: «حالا که آن پرونده را نمیدهید، پرونده کمیسیون تحقیق را بیاورید». پرونده را که میآورند، دکتر بقایی رو میکند به رئیس مجلس و میگوید: «من نمیخوانم، شما بخوانید!» میخوانند و میبینند تمام آن ساعاتی را که ادعا میکردند دکتر بقایی مشغول کشتن افشارطوس بوده، تا ساعت یک بعد از نصف شب در کمیسیون تحقیق بوده است؛ دکتر بقایی کلاهش را روی سرش گذاشت و گفت: «بنده دیگر عرضی ندارم!» و رفت. به این ترتیب لایحه سلب مصونیت از دکتر بقایی تصویب نشد و باز هم نتوانستند او را از میدان بهدر کنند. بعدها دکتر بقایی به من گفت: «به دکتر مصدق گفتم رزمآرا عجب آدم ابلهی بود، کافی بود برای تکتک ما یک پرونده درست میکرد تا از کار و زندگی بیفتیم، چه رسد به مبارزه… حالا دکتر مصدق برایم پروندهسازی میکند تا مرا فلج کند.»
دکتر مصدق از این کار چه سودی میبرد؟
بقایی از جمله شخصیتهایی بود که میتوانست مردم را به صحنه بیاورد. افراد اطراف مصدق، معمولاً آدمهای ضعیفالنفسی بودند و مصدق برایشان کمترین احترامی قائل نبود و حتی در جلسات هیئت دولت هم شرکت نمیکرد! آنها هم آن قدر بیشخصیت بودند که کافی بود مصدق اخم کند، همگی جا میزدند! حالا در خاطراتشان منم منم میکنند و میگویند ما به مصدق فشار آوردیم که فلان کار را بکند! عُمر بن خطاب از مسلمانان میپرسد: «اگر من کج بروم شما چه میکنید؟» و یک عرب پابرهنه بیسواد جواب میدهد: «با شمشیر راستت میکنیم!» آن وقت آقای خلیل مکی باسواد و فیلسوف برای مصدق مینویسد: «این راهی که شما دارید میروید به جهنم میرسد ولی ما تا جهنم با شما میآییم!» همه رجال اطراف مصدق مقصرند، چون در برابر اشتباهات بزرگش سکوت کردند.
خود شما فکر میکنید افشارطوس را چرا کشتند و چه کسانی؟
افشارطوس ناسیونالیست و به شدت علاقهمند به دکتر مصدق بود. او حدود 300 نفر از افسران قدیمی و شاهپرست ارتش را- که خیلیهایشان هم جوان و در ابتدای راه نظامیگری بودند و سوداهای بلند داشتند- از ارتش بیرون کرده بود، از جمله سپهبد امیراحمدی را. به نظر من افسران پاکسازی شده، افشارطوس را کشتند تا نتواند پروژه پاکسازی افسران مخالف را تمام کند.
نامه 27 مرداد آیتالله کاشانی را شما برای دکتر مصدق بردید. محتوای پیام چه بود و دکتر مصدق چه واکنشی نشان داد؟
من حدود 9 بار از آیتالله کاشانی برای دکتر مصدق پیام بردم. آن روز هم دایی مصطفی مخفی بود وگرنه آقای کاشانی پیام را میدادند که او ببرد. خیلیها ایراد میگیرند که مگر از شما بزرگتر در اطراف آقای کاشانی نبود که پیام به این مهمی را دادند شما ببرید؟ جالب است که کسی به مصدق ایراد نمیگیرد که او چرا در 12 سالگی مستوفی خراسان شد ولی من در 21 سالگی اجازه احراز پست نامهرسانی را هم نداشتم!
اطرافیان آقای کاشانی دو دسته بودند. یکدسته من بودم و برادرم و پروفسور احمد خلیلی و چند تا از خواهرزادههای ایشان به سرکردگی مرحوم سیدعلی مصطفوی که آن روزها معاون وزیر دادگستری و قبلاً مدیر کل بازرسی کشور بود. ما میشدیم جناح چپ. شمس قناتآبادی و دایی مصطفی و دکتر شروین و چند نفر دیگر جناح راست بودند.
فرقتان چه بود؟
ما میگفتیم بهتر است مسائل به شکلی مسالمتآمیز حل شود. درست است که مصدق داده خانه شما را سنگباران کنند و برای خودش دیکتاتوری راه انداخته ولی فعلاً صلاح نیست کنار برود. به همین دلیل از آقای کاشانی خواستیم آن نامه را بنویسند. مخصوصاً که آقایی به اسم افشار به ما خبر داده بود که سرنخها دست امریکاییهاست و آنها مصدق را روی نوک انگشتشان میچرخانند و قصد دارند نهضت ملی را نابود کنند. به هر حال آقای مصطفوی از دفتر مصدق وقت گرفت و من ساعت 5 بعد از ظهر با نامه آقای کاشانی رفتم آنجا. مصدق برخورد فوقالعاده محبتآمیزی با من کرد چون میدانست از اینکه بیگناه مرا در زندان انداخته بود، فوقالعاده دلخور هستم. به خیال خودش با من شوخی هم کرد و در حالی که به کله تراشیده شدهام اشاره میکرد، گفت: «خوشگل بودی، خوشگلتر هم شدی!» بعد هم توجیه عجیب و غریبی آورد که: «خوب شد رفتی زندان، بیرون شلوغ بود و ممکن بود بلایی سرت بیاورند!»
شما چه گفتید؟
در برابر این حرف چه باید میگفتم؟ سکوت کردم و فقط نامه آقای کاشانی را به او دادم. آخر سر هم آن را امضا کرد و داد دست من و دستی به پشتم زد و گفت: «این حرفها، حرف تودهایهاست، باور نکنید!» من داشتم از اتاق بیرون میرفتم که هندرسون وارد شد. قبلاً چندین بار او را در خانه آقای کاشانی دیده بودم. من هم از نامه آقای کاشانی، هم از این جواب در عکاسی مهتاب نبش میدان بهارستان عکس گرفتم که کپی را نزد خودم نگه دارم که اگر یک وقت نامههای اصلی گم و گور شدند، کپی آن پیش من باشد. بعد از 28 مرداد، ناصرخان قشقایی آمد نزد آقای کاشانی و گفت: «مصدق لج کرد و همه چیز را بههم ریخت! حیف از این فرصتهای طلایی که از دست رفت.»
خیلیها میپرسند چرا این نامه را این همه سال نگه داشتید و درسالهای بعد، به ویژه در سال57 منتشر کردید؟
چون اختیار هیچ یک از رسانههای گروهی در دست ما نبود و کسی آن را چاپ نمیکرد. اولین بار این نامه در جواب کتاب «گذشته چراغ راه آینده است» چاپ شد. خیلی هم سخت و صدتا صدتا تکثیر و پخش کردم. بعد از انقلاب یک عده سرخود، کتاب را طوری که خودشان دوست داشتند با نام «حقیقت چیست؟» چاپ و پخش کردند. بعد هم دکتر حسن آیت به رغم عدم تمایل میرحسین موسوی، آن را در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ کرد. موقعی که نخستوزیر بود، برایش نوشتم علت مخالفت شما با چاپ این نامه چه بود؟ جوابم را نداد. حالا مدعی آزادی و دموکراسی شده است! بعد هم به اصرار دوستان و اساتید و دانشجویان در اروپا که اصرار کردند مدارکی را که داریم منتشر کنیم، این کار را کردیم و کتاب «روحانیت و نهضتملی شدن نفت» منتشر شد.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید.
منبع: روزنامه جوان، یکشنبه 1396/5/29