آنها هم مثل ما …

در سال های اولی که به کانادا رفته بودم، برای گذران زندگی و تحصیل باید هر کاری می کردم. آگهی ای در روزنامه دیدم برای استخدام یک Manager Trainee که فکر کردم یعنی کارآموز مدیر یا دستیار مدیر. با توجه به اینکه تخصص خاصی طلب نکرده بود و مدارک زیادی نمی خواست تلفن زدم و قراری گرفتم برای مصاحبه. در روز موعود بهترین کت و شلوار و کراواتم را پوشیدم و اول صبح به آدرس مربوطه رفتم. پسر نوزده بیست ساله ای که از من هم جوانتر بود با شلوار جین با من مصاحبه کرد و سوالاتی بی معنی پرسید. مهمترین مسئله اش این بود که من هنوز فرانسه نمی دانستم، اما دلداری داد که همه چیز درست خواهد شد. چند روز بعد با من تماس گرفتند و بعد از تبریکات مربوطه خواستند که ساعت 7 روز دیگری برای شروع دوره آموزش به همان دفتر بروم. آموزش آغاز شد و ما در روز دوم فهمیدیم که کارمان فروش جارو برقی در خانه های مردم است! برای فرا گرفتن این کار هر روز 6 تا 8 ساعت تعلیم دیدیم. تمام جاروبرقی های کانادا را شناختیم، بازار کانادا و منطقه را بررسی کردیم، تمام قطعات جارو برقی مربوطه را (Filter Queen) چشم بسته باز و بسته کردیم، یاد گرفتیم که با مشتری چه بگوییم، چطور مجابش کنیم، چطور قرارداد بنویسیم و چه زمان تخفیف بدهیم و یا قرارداد قسطی تنظیم کنیم . . . و خیلی چیزهای دیگر. تازه بعد از طی دوره شدیم وردست و چند هفته در کنار متخصصین فروش جارو برقی هربار به مدتی بیش از دو ساعت در خانه های مردم گذراندیم تا شاید روزی جارو برقی فروش اول بشویم!
بیست و دو سال بعد در اولین روزهایی که به ایران برگشته بودم وقتی تنها به اصفهان می رفتم در پاسگاهی نزدیک اصفهان جلوی ماشینم را گرفتند. ترسیدم و مطمئن بودم که برایم گرفتاری درست شده. اما سرباز جوانی جلو آمد و از من خواست که افسر وظیفه ای را با خود به اصفهان ببرم! جوان از شهرستانی دیگر بود. از او پرسیدم که در آن پاسگاه چه می کند؟ طبق معمول درد دلها شروع شد که دو سال شبها نتوانسته راحت بخوابد و خوشحال است که بالاخره کارش دارد پایان می گیرد. باز پرسیدم که کارش چیست؟ گفت که او عضو تیمی است که بعد از تصادف های مرگبار باید اولین گروهی باشند که در صحنه حاضر می شوند. هیجان زده پرسیدم وظیفه مشخص او چیست؟ دیدم گنگ نگاهم می کند. پرسیدم بالاخره حتما (پروتکل) دستورالعمل های خاصی را دنبال می کنید و کار تو هم باید معلوم باشد. بیشتر گیج شد. نهایتا پرسیدم که چقدر برای حضور در این تیم تعلیم دیده ای؟ اینبار دیگر مطمئن شد که من بیمار روانیم! گفتم پس از کجا می دانید که از نظر قانونی، از نظر پزشکی، ایمنی جاده، آتش سوزی احتمالی، رسیدگی به مجروحین، کروکی تصادف، تحقیق درباره نحوه تصادف و مقصرین احتمالی و . . . بسیار کارهای دیگری که در تخصص من نیست، چه باید بکنید؟ جواب داد ما هر کاری سرهنگ بگوید می کنیم!
در اینجا من حتی قصد ورود به تقلب در آموزش و مدارک قلابی را ندارم، مهمتر اینجاست که اصولا اعتقادی به آموزش و دانش وجود ندارد. نادانی آن مرد جوان مشکل غیرقابل حلی نیست، بی اعتقادی او و عموم مردم به “دانستن” مسئله اصلی است. مردم ما در حالی که بدون استثنا درباره وظایف رئیس جمهور نظر می دهند هنوز نمی دانند چطور باید رانندگی کنند و بدتر از آن نمی دانند چطور در خیابان و حتی در پیاده رو راه بروند، چطور سوار اتوبوس بشوند، کجای اتوبوس بایستند، چطور پیاده شوند . . . و اعتقادی هم ندارد که برای اینها “دانستن” و “آموزش” لازم است!
نتیجه اینکه نماینده های مجلس مان هم همانقدر تربیت نشده اند که رنگرز، لوله کش، معلم، مدیر، . . . و همه ی دیگران!

راوی: شهریار عامری

منبع: کانال تلگرام محمد رضا زائری

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۲۹ مرداد، ۱۳۹۶ ۸:۴۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *