خاطره شنیدنی حبیب احمدزاده از یک پیرمرد ایرانی و سرهنگ عراقی در پیاده روی اربعین
ایکاش صحنه ای را که عقلم قد نداد تا در حافظه دوربین ضبط کنم را میتوانستم اکنون برایتان بگذارم، صحنه ای جالب در یک استراحت کوتاه در اواخر مسیر بیش از هشتاد کیلومتری بین نجف و کربلا. پیرمردی احتمالا ایرانی و حتما از طی این همه راه خسته، قدم به قدم در مسافتی که پیاده میرفت زباله های ریخته شده در راه راجمع و در نایلون همراهش میریخت. او از کنارم گذشت. محل نشستن من در حدود جایی بود که نیروهای امنیتی عراق برای جلوگیری از انفجارها، همه افراد را تفتیش بدنی بدون اغماض میکردند، سرهنگی عراقی نیز دست به کمر از بالای ساختمان (سیطره) نظاره گر کار پیرمرد بود نشستنم برای نوشیدن چای و اندکی بازیافت انرژی همچون دیگران چند دقیقه ای طول کشید.
انگار زمان تعویض پست عراقی ها هم فرا رسید، چند قدم جلوتر همان سرهنگ را در لباس عربی سفید دیدم که قدم به قدم زباله های روی زمین را جمع میکرد به همراهم که عربی بلد بود ماجرا را گفتم، او در حال حرکت از سرهنگ با لباس شخصی پرسید که شما همان سرهنگ درون سیطره قبلی نیستید او گفت بله زائر ، دلیل این کارش را پرسیدیم جمله ساده ای گفت. سرهنگ گفت پیرمرد زائر که این همه راه پیاده امده بود، با تمیز کردن زمین از اشغال ها، با وجود خستگی اتشم زد، پستم را که تحویل دادم گفتم لباس بکنم و خود تا میتوانم این کار را بکنم نباید زائر خسته حسین این کار را بکند. …… این خاطره کوچک یکی ازبزرگترین دستاوردهایم در کنار دیگر مواهب این سفر روحانی بود. ان پیرمرد و ان سرهنگ عراقی با نشان عقاب بر سر شانه هایش مصداق این نکته قابل تامل بودند،<
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ابر ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ!
خاطره ای از پیاده روی اربعین ۱۳۹۴
منبع: اینستاگرام حبیب احمدزاده