خاطرات شنیدنی یک آزاده از اسارت؛ از گرفتاری تا اعلام خبر کشته شدن فرزند
پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵، در دویست و هفتاد و چهارمین برنامه از برنامه های شب خاطره، آزاده محمد مجیدی از شهرستان ملایر به بیان خاطرات خود از اسارت پرداخت:
این آزاده سالهای جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران درباره نحوه اسیر شدن خود توضیح داد: «در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در سن 14 سالگی از ناحیه سر، پا و سینه مجروح و سپس اسیر شدم. بر اثر جراحت از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دو عراقی را بالای سرم دیدم. من را پشت ماشین انداختند و به بیمارستان هارونالرشید بردند. به هر اتاقی نگاه میکردم یک بسیجی بود که داشت آخرین نفسهایش را میکشید و هر کسی به یکی از معصومین متوسل بود. نالهها یکی یکی خاموش میشدند و من تنها ماندم. بعد از سه روز مرا به اتاق عمل بردند. وقتی بیدار شدم دستم به تخت بسته شده بود.»
«پرستار نگفت عمل شدهام، گفت: «چون بدخواب بودی بستیمت.» زمانی که آماده مرخص شدن بودم یکی از همشهریهایم که به شدت مجروح شده بود را به بیمارستان آوردند. او گفت که در بصره هستیم و اسیر شدهایم. من تا آن لحظه نمیدانستم کجا هستم. از در که بیرون آمدم خبرنگارها در حال مصاحبه کردن بودند. من چون دشداشه به تن داشتم به دوربینها پشت کردم. کسانی که مصاحبه کرده بودند در ایران شناسایی شدند، اما من شناخته نشدم.»
«کمی بعد از راه افتادن از بصره یک افسر عراقی پلاکم را گرفت و تا بغداد من و آقای انصاری، فرمانده گردان از لشکر 25 کربلا را کتک زد. بقیه افراد داخل اتوبوس را نزدند، اما آنها از نالههای من ناله میکردند. میخواستم تحمل کنم و صدایم را بلند نکنم، اما چون تازه از اتاق عمل آمده بودم نمیشد. به ورودی استخبارات عراق که رسیدیم نمیتوانستم راه بروم و دو نفر از اسرا زیر بغلم را گرفتند. اما افسر دشمن مرا پرت کرد و با قنداق تفنگ من را زد. افسر جثه بزرگی داشت و دستش مثل سرب سرخ بود. سیلی که به گوشم خورد، نه جایی را میدیدم نه چیزی میشنیدم. در سرمای اواسط اسفند ما را سوار ماشین حمل گوشت کردند. بدنمان به آهن ماشین میچسبید. در آن سرما، ما را در محوطهای آنقدر کتک زدند که چند نفر در همان ورودی شهید شدند.»
این آزاده با بیان اینکه «اردوگاه 11 اولین اردوگاه مفقودان بود» ادامه داد: «جرات نمیکردیم بگوییم مریض هستیم. اگر میگفتیم، دندانم درد میکند، دندان سالم را میکشیدند و دندان خراب را رها میکردند. بیشتر اسیران، بیمار بودند؛ خود من بیماریهای بدی گرفته بودم. در حدی که سه روز بعد که مرا از درمانگاه به اردوگاه برگرداندند، همه فکر کردند اسیر جدید آوردهاند. البته این مریضی، خودخواسته بود تا برای ماموریتی به درمانگاه بروم.»
«چهار نفر از اسیران اردوگاه اسم همه اسرا را در حاشیه پتو نوشتند و تا مرز رفتند. اما لب مرز دستگیر شدند. از زمان فرار تا بازگرداندن این چهار نفر، چهار روز طول کشید و چهار روز تمام ما را زدند. چون اردوگاه بسیجیان بود. برای اینکه از بقیه زهرچشم بگیرند، خیلی بد میزدند. دم غروب، دیگر رمقی برای آن اسیرهایی که آنها را میزدند، باقی نمانده بود؛ من گفتم: میخواهم فیلم بازی کنم. گفتند: به خاطر فرار عقده دارند و بد میزنند، ما پیشنهاد نمیکنیم اما برو. نماز مغرب را خواندیم. همزمان تلویزیون زلزله رودبار را نشان میداد. از بچهها خواستم بگویند من شمالی هستم و خانهام را دیدهام. دور اتاق میچرخیدم و فریاد میزدم. افسر عراقی سه نفر را به انفرادی و من را به محوطه برد. افسری در محوطه، به حال من گریه کرد و دستور داد برایم قرص آوردند.»
مجیدی در پایان صحبتهایش، خاطرهای از یکی از رئیسان حزب بعث را تعریف کرد. گفت که در خاطراتش نوشته است: «در دفترم بودم که از حزب تماس گرفتند و مرا خواستند. در دفتر مرکزی پوشهای حاوی پلاک و کارت به من دادند. کارت و پلاک متعلق به پسرم بود که در آمریکا درس میخواند و به عراق آمده بود. در راه گفتم خدایا به مادرش رحم کن. جنازه را دیدم. متوجه شدم پیکر فرزند من نیست، اما گفتم پسر من است. بیرون شهر رفتم که جنازه را رها کنم. اما نتوانستم. جلوتر رفتم، دوباره کسی مانعم شد. همینطور جلو رفتم تا به ورودی کربلا رسیدم. در ورودی بینالحرمین قبری تازه کنده شده بود. پیکر را در قبر دفن کردم و برای اولین بار فاتحه خواندم. من برای مادر و پدرم هم فاتحه نخوانده بودم. زمان تبادل اسرا پسرم بازگشت و گفت: یک شب در شلمچه اسیر شدم. یک بسیجی به من آب و لباس داد و با خواهش کارت و پلاک من را گرفت. از او خواستم دلیل این کار را بگوید تا پلاک را بدهم. گفت: ما دیشب که از عملیات بازمیگشتیم همینجا از خستگی خوابم برد. در خواب دیدم بانویی وارد شد و گفت: آمدم به تو مژده بدهم که با کارت و پلاکی با این مشخصات برای همیشه ساکن کربلا میشوی و پیش پسرم حسین(ع) میمانی.»
منبع: پایگاه تاریخ شفاهی