خاطره پرویز پرستویی از عهد و پیمانی که با قاتل پدرش بست!

پرویز پرستویی در صفحه شخصی اش نوشت:

امروز نوزدهم تیرماه عید قربان، مصادف با بیست و یکمین سالگرد درگذشت پدر بزرگوارم،روحش شاد و یادش گرامی
عید قربان بر همه شما عزیزان مبارک و با آرزوی بهترین ها
۲۱ سال پیش در شب ۱۹ تیرماه پدرم براثر تصادف با ماشین پیکان یک دانشجوی انترن سال چهارم قلب، به بیمارستان رسول اکرم انتقال داده شد.این دانشجو ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بود و ماشین پیکانش نیز ۳ سال بود که بیمه نشده بود. وقتی به بیمارستان مراجعه کردم و با این جوان مواجه شدم حتی نگذاشتم آنشب به بازداشتگاه برود. ۱۳ شبانه روز پدرم در آی سی یو بستری بود و کارش به جراحی کشید و بالاخره دارفانی را وداع گفت…
صبح روز تحویل گرفتن پیکر پدرم از بیمارستان برای تشییع، دیدم راننده خاطی با یک کیسه که داخل آن سیصد هزار تومان پول بود، در راهرو بیمارستان بامن روبرو شد که مثلا کمک کند پیکر پدرم را از بیمارستان ترخیص کنیم!
به او گفتم برو خودت رو گول نزن و خودت و آماده کن بعد از چهلم پدرم برای پراخت ۱۴ میلیون تومان دیه و الان هم اینجا نایست و در مراسم هم شرکت نکن که مبادا باخانواده سوگوارم روبرو شوی و او را روانه خانه اش کردم و رفت…

مرحوم حسین پرستویی، پدر پرویز پرستویی

بعد از چهل روز به خانه من آمد که مثلا تسویه حساب کنیم…
گفتم: خوب چگونه میخوای ۱۴ میلیون دیه رو پرداخت کنی؟
گفت: والا چی بگم!
گفتم: خوب راحت بگو
گفت: ماشینم و ۲ میلیون میخرند و ماهی ۹۰ هزار تومان هم از بیمارستان قلب شهید رجایی کمک تحصیلی میگیرم …
گفتم: چند سال باید منتظر باشم تا ۱۴ میلیون دیه پاس شود؟
گفت: والا چی بگم…
گفتم: پس بیا یک کار دیگه بکنیم، مگه شما فارغ‌ التحصیل شدی نباید دوره طرح بگذرانی؟ و بعد از اتمام دوره طرح مشغول کار در بیمارستان بشوی؟ و بعدازظهرها هم در مطب خود کار کنی؟
گفت: والا چی بگم…
گفتم: خوب حتما همین کارو خواهی کرد
گفت: اگه خدا بخواد بعله
گفتم: خوب شما یک یادداشت بنویس مبنی براینکه ۱۴ میلیون دیه بدهکار به خانواده پرستویی هستم و آنرا زیر شیشه میزت بگذار و هر پدری با پسرش، مادری با همسرش و …آمد و مشکل قلبی داشت و استطاعت مالی نداشت او را مداوا، و از آن دیه کسر کن تا ۱۴ میلیون پاس شود اینجوری خوبه؟
حیرت کرده بود و زبانش بند آمده بود.
گفتم: ولی بدون من همیشه در مطبت روبرویت نشسته ام و نگاهت میکنم مبادا یادت بره؟
گفت: نمیدونم چی بگم زبانم بند اومده!
و بعد از صرف چای منزل ما رو ترک کرد و رفت و تا الآن حتی یک تماس با من نگرفت! ولی امیدوارم حداقل به قولش عمل کرده باشه…

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۹ تیر، ۱۴۰۱ ۱:۳۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *