دیوار نوشته های تلمبه خانه دارخویین؛ رسم خاطره نویسی رزمندگان اصفهانی برروی دیوار
٣۵سال پیش، بالای دیوار، پشت دستگاهی که از فرط پوسیدگی، رنگ آبی سبز فابریکش، نمایان شده، اسمش را بزرگ با خودکار سیاهی نوشت، هجدهم خرداد ۶۵ را هم به آن اضافه کرد و کسی چه میداند، شاید هم بعدش، کوله را بسته و رفته خط مقدم، شاید هم هیچ وقت دیگر برنگشته. دستنوشتهها، به خط آنها، خط سربازهای جنگ، رزمندههای لشکر ١۴ امام حسین(ع) اصفهان، همه جا هست، دیوارنوشتهایی که تیزی نوک خودکار، نوک چاقو و شاید دندانه چنگال، هنوز بعد از ٣۵سال روی دیوارهای پشتی تلمبهخانه، انگشتها را لمس میکند.
دیوارِ پوسیده از کهنگی، زبان است. جان داده به اسمها، به روز و ماه و سالها، به فروردینها، اسفندها و تیرها؛ تیرهای داغ، تیرهای سوزان. به سالها، ۶٠ و ۶۵ و ۶٧، سالهای سخت جنوب، سالهای رنج جنوب. دیوار، اسمها را نجوا میکند: «علی کزازی»، «آقابابایی»، «حسن صادقی فرزند محمد نقی»، «محمد نقشدار» و «قاسم اسماعیلی»، بچههای لشکر ١۴ امام حسین، بچههای اصفهان. بچههایی که شب عملیات رفتند و برنگشتند و اسمشان خط خورد گوشه دیوار؛ دیوار زرد و آبی و کمی کِرم. دیواری که ٣۵سال است زبان شده و هر گوشه اتاقهای پمپاژ و پشت دیگهای آب گرم و لابهلای شیرفلکههای زنگزده و کنار دم و دستگاه تلبمهخانه «دارخویین»، اسمها و خاطرات رزمندهها را زمزمه میکند.
تلمبهخانه در قلب شهر «دارخویین» نشسته، در دل شادگان، استان خوزستان. تلمبهخانهای که حالا چهل سالی میشود، بویلرها و چیلرهای خاکگرفتهاش، در هم نچرخیدهاند و کلید روشن و خاموش تابلوی برق، انگشتی نخورده. تلمبهخانه دارخویین، فقط ٢۵ کیلومتر تا نقطه صفر مرزی فاصله دارد.
سکوت، بادی است که میان داربستها، میلهها و دودکشهای زنگزدهای که در هم غش و ریسه رفتهاند، پیچ میخورد. اینجا نشان مرگ دارد و نیستی، نشان قبرستانی پُر از آهن و هر چه به آن تعلق دارد. زمین، تنِ خسته دودکشها و ساختمان آجری و فلزی شیاردار و شیرفلکهها، همه خزان زدهاند میانه زمستان. پوسیدگی بر تن دیوار و صورت دیگهای بخار و بویلرها و تلمبهها نشسته و با لقزدگی قاب فیروزهای ساختمان آجری، هماهنگ است، گویی همین حالا با تکانی، آجرها و بتنهایی که شلخته روی هم سوار شده و شیشههای مربعی را نگه داشتهاند، فرومیریزد و ترکیب ماتمزده قبرستان را کامل میکند.
پل فلزی ساختمان تلمبهخانه را به ساختمان روبهرویش میدوزد. آن طرف، آن گوشه ساختمان، دیوارهای تکاتاق، نصف آبی و نصف سفید است؛ دیوارِ خاکخورده، دیوار ِ عنکبوتبسته.
نارنجک کِرمرنگ که از میانش برگهای آبی روییده، میانه دیوار نقش بسته، «محمد نقشدار» نارنجکش را ضامندار کشیده و «آقابابایی» به کمکش آمده. «حسن صادقی» فرزند «محمدنقی» اعزامی از حسنآباد جرقویه، دیوار پایینی را مال خودش کرده. «علیرضا» اسمش را به انگلیسی نوشته، بچه کازرون است. «اصفهان» لوکیشن دیوار است. اعزام آنها، هجدهم مرداد ۶٧ بود. پنجره اتاق، با آن ۴ شیشه مربعیاش، دودکش زنگزده را قاب گرفته، برجکها هم از آن گوشه به زور خودشان را در قاب جا دادهاند. دیوار پُرنقش است با خاطرات؛ خاطرات رزمندههایی که هر قدم تلمبهخانه، برایشان یادآور روزهای جنگ است.
چهار ساختمان آجری با پنجرههایی که شیشههای مربعیاش کامل نمیشوند و لولههای قطور و باریک قهوهای سیر که نشان زنگزدگی دارند، دیوارههای پوسیده و داربستهایی که سیمهای برق لابهلایش پیچ خورده با آن درختچههای سرمازده و پل فلزی و اتاقکهای فرمان، بیش از ٣٠سال است که با هم، در کنار هم، زندگیشان مسالمتآمیز است و حالا جغد سفید و جوجهاش، زندگی را با آنها شریک شده.
هنوز میآیند
«هنوز خیلیها میآیند اینجا. التماس میکنند، میخواهند ساختمان را ببینند، میگویند رزمنده بودند، جنگ کردند.» اینها حرفهای «ناصر حبیبی» است. مرد جوانی که ١۴سال است در اتاقکی، نگهبانی تلمبهخانه دارخویین را میدهد: «همین چند وقت پیش بود، یک مرد میانسال با همسر و پسر و عروسش آمد، اصرار کرد که ساختمان را ببیند، گفت خیلی روی دیوارهای اینجا، خاطره نوشته، میخواست خانوادهاش آنجا را ببینند، منم آخرش اجازه دادم، رفت داخل اتاقها، یکی، یکی خاطرهها را روی دیوار میخواند و لبش به لبخندی باز میشد، برای همسر و عروسش تعریف میکرد، اسمها را میخواند، میگفت، این با من خط مقدم بود، این مجروح شد و این، شهید.»
غروب روی ساختمان فلزی نشسته و ناصر ادامه حرفهایش را میگیرد: «یکبار یکی دیگر از رزمندهها آمد، به من گفت سنگر کجاست، گفتم نمیدانم، تو خودت اینجا بودی پیدا کن. میدانستم کجا بود. میخواستم خودش پیدا کند. یک چرخی زد به طرف شمال، سمت چپ، پیدایش کرد. جلوی سنگر، زانو زد و اشک امانش را برید. اینجا خیلی شهید داده خانم.» سنگر هنوز هم هست، دستنخورده. هرسال دم عید که میشود، رفتوآمدها به تلمبهخانه هم بیشتر میشود. آنها همه رزمندههای لشکر ١۴ امام حسین(ع) اصفهان هستند: «بیشتر کسانی که در این لشکر بودند، همین منطقه شهید شدند.» ناصر حالا ٣٨ ساله است و اهل دارخویین. زمان جنگ، دانشآموز کلاس سوم ابتدایی بود، خیلی چیزها هنوز یادش است: «هر کس اینجا میآید، جانباز است، آنها یک شب قبل از عملیات اسامی را روی دیوارها مینوشتند، هر کس شهید میشد، اسمش خط میخورد.» ناصر میگوید که اینجا منطقه حساسی بود، تنها ١٠٠ تا ١۵٠ متر با کارون فاصله داشت، وقتی خرمشهر سقوط کرد، عراقیها از آن دست کارون آب پُر میکردند و میرفتند. اینها را خوب یادش است: «عملیات آزادسازی خرمشهر از دارخویین شروع شد، حسن باقری و حسین خرازی از همین لشکر بودند که شهید شدند.»
تلمبهخانه دارخویین، آشپزخانه و آسایشگاه لشکر بود. ناصر میگوید که کل خط مقدم، غذایش را از اینجا میبرد. خمپاره نخورده، فقط دودکش گلولهباران شده. او دارخویینی است. بیشتر همشهریهایش یا شرکت نفتی هستند یا کشاورز. قبلا دارخویین روستا بود، حالا شهر شده. آفتاب که از دودکشها پایین میرود، صدای جیغ جغد سفید تلمبهخانه بالا میرود، جیغهایی که در سالنهای متروکه میپیچد و در ساختمانها تاب میخورد.
اتاق زرد خاطره
اتاق چیلرها با اتاق کناری که دیوارهایش سفید و آبی است، چند متری فاصله دارد، اتاقی که پر از دستگاههای عجیب و غریب است و سقفش بلند. آن بالا، آشیانه جغد سفید است، غریبهها را که میبیند، بیقرار میشود. اینجا نوشتهها روی دیوارِ زرد، نمای بیشتری دارند. نوشته درست از نزدیکترین دیوار به در ورودی شروع میشود، همه جایش نقش دارد. نقش دستنوشتههای «قاسم اسماعیلی» بچه دروازه شیراز اصفهان که تاریخ اعزامش را هجدهم بهمن ماه ۶۴ نوشته و کنارش قلب تیرخوردهای کشیده که در همسایگی « بگذار گریه کنم» نشسته، با تصویر چشمی پُر اشک، بدون نام و بدون امضا. کمی آن طرفتر کسی که نامش خوانا نیست، دوازدهم فروردینماه ۶٣، از خاطره ناهارشان نوشته: «ساعت ١:٢٠ ظهر است و ناهار مرغ بوده، شاهرخ پیش بچههای آشپزخانه دعوت است، با امروز ٣٢ روز است که اینجا هستیم.» زیرش را امضا زده. رزمنده دیگر، با فاصله، چیزهای دیگری نوشته: «رادیو دارد درباره حمله موشکی ایران به بغداد حرف میزند، ما از ١۴/١١ اینجاییم.» تاریخش، بیستودوم اسفندماه ۶٣ خورده. یکی اهل اصفهان است و دیگری اهل کازرون. میان آن همه خطهای نستعلیق و خرچنگقورباغهای که روی دیوار نقاشی شده، ناشناسی آمده و روی بعضی از نوشتهها، خط عمیقی کشیده. روی «عاقبت خنجر کشید بر سرت جلادِ» مرتضی گلچین و شعرش را از وسط بُریده.
خاطرهنویسی رسم بچهها بود
دیوارهایی که به دست، «مرتضی گلچین» و «قاسم اسماعیلی» و «آقابابایی» و «محمد نقشدار» حک شده، حالا برای «محمود اکبری» و «حمیدرضا طغیانی» و «محمد سلمانی»، آشنا نیست، خاطره است.
انعکاس آبی آسمان با ابرهای سفید، روی حوضچههای لجنزده، به زلالی ٣۵سال پیش وقتی «محمد سلمانی» آن را پُر میکرد و رزمندهها را به یک خط میکرد تا زیر آفتاب تموز، نوبت آبتنیشان شود، نیست: «خاطرهنویسیها روی دیوار رسم بود، بچهها اسمشان را مینوشتند، امضا میکردند، اسم آنهایی که شهید شدند را حک میکردند، بچهها از این مراسم زیاد داشتند.» سلمانی اینها را میگوید، او خود از رزمندههای لشکر ١۴ امام حسین(ع) بود. نقاشی میکشید، نه روی دیوارها، روی لباس رزمندهها، نقش کربلا و اسم لشکر را، تا اگر کسی رفت و شهید شد، از لباسش بفهمند اهل کدام لشکر است. شهیدان دارخویین کم نبودند، حبیب الهی، یزدانیپور، عرب. اینها از یاد حاج محمد میگذرد: «حاج کریم رفیعی، آشپز ما بود. ما آنجا نانوایی هم داشتیم.» اسم حوضچهها که میآید، صدای حاج محمد تُن دیگری به خود میگیرد: «خاطرم هست که تلمبهخانه چهار حوضچه داشت، آبش به داغی کارون نبود. میشد شنا کرد.» حاجمحمد، فرمانده گردان امیرالمومنین بود، گردان لشکر ١۴ امام حسین(ع) اصفهان. خاطراتش با دارخویین از سال ۶۶ رقم میخورد و حالا ٢٩سال بعدش، بچههای لشکر را در کانال تلگرامیاش جمع کرده. میپرسم، دارخویین نرفتی؟ «هیچوقت دیگر نرفتم.» مکثی میکند.
دیوارنوشتها هم خاطره بود هم نشانی
اسم دارخویین که میآید، «محمود اکبری» خنده تلخی میکند از پشت تلفن: «دارخویین؟ شماره من را از کجا پیدا کردید؟» تعجب میکند، بعد از این همه سال، دارخویین؟ ۴٧ ساله است، یاد ١۵ سالگیاش زنده میشود. یاد سالهای جنگ: «دوبار به دارخویین اعزام شدم، آن موقع دانشآموز دبیرستانی بودم. ٣، ۴ ماه درس میخواندم، ٣، ۴ ماه جبهه بودم. قطعنامه ۵٩٨ که امضا شد، بارمان را بستیم و برگشتیم اصفهان.» میگوید تلمبهخانه، آسایشگاه و مقر آموزشی لشکر ١۴ امام حسین(ع) اصفهان بود. رزمندهها آنجا استراحت میکردند، ناهار و شام میخوردند و از همانجا هم به خط مقدم که فاصلهاش کم بود، اعزام میشدند. تلمبهخانه را خوب یادش است: «ساختمانهایش از همان موقع هم قدیمی بود، جنگ که شد، خیلی از این ساختمانهای آهنی گلولهباران شد.» سوراخهای کوچک و بزرگ دیوارههای آهنی اتاقهای پمپاژ، هنوز هم یادگار جنگ است، درست میگفت. «تلمبهخانه دارخویین از اول جنگ دست لشکر ١۴ امام حسین(ع) بود، شبهای عملیات، آنجا سوت و کور میشد، مثل قبرستان. فقط نگهبان میماند و آشپز لشکر. همه میرفتند خط مقدم. یک روزهایی هم میشد که آنقدر شلوغ بود که جا نبود بخوابیم.» آنها از تلمبهخانه دارخویین، به فاو، به خسروآباد و شلمچه اعزام میشدند، به نزدیکترین خط مقدمها: «ما بعد از هر عملیات برای استراحت و آموزش، به دارخویین برمیگشتیم، آنجا کلاسهای آموزشی داشتیم، کلاسهای عقیدتی، نظامی، قرآن.» محمود اکبری ١٧ ماه سابقه جبهه دارد، هر ١٧ ماه را هم در دارخویین بود. حالا جانباز ٢۵درصد است. شیمیایی است. دیوارنوشتها را خوب یادش است، بچههایی که خودکارها را به دست میگرفتند و دیوار میشد کاغذشان، میشد دفتر خاطراتشان: «بچهها روی دیوار چیزهایی مینوشتند و با هم شوخی میکردند، رزمندهها اسم خاص داشتند، برای هم شعر میخواندند و روی دیوار مینوشتند، شبهای عملیات اسم رزمندهها را مینوشتند، ما هم کم و بیش از این کارها میکردیم، موقع برگشتن، اسم آنهایی که شهید میشدند، خط میخورد. هم برای خودمان خاطره بود هم آنهایی که بعد از ما میآمدند، میفهمیدند چه کسانی اینجا بودند.» میگوید شبهای عملیات عهد اخوت میخواندند، ١٠ نفر ١٠ نفر: «یکبار رفتیم عملیات، ٢٢ نفر بودیم، ۴ نفر برگشتیم. عهد اخوت که میبستیم، اسامی همه را روی دیوار مینوشتیم.» صدایش خشدار میشود. برمیگردد به ٣٢سال پیش، به تلمبهخانه دارخویین: «با هم خوش بودیم، ١٠ نفری در یک اتاق میخوابیدیم، خاطره زیاد داشتیم، یکی اهل ورامین بود، یکی اهل کاشمر، یکی قروه، یکی مشهد. یکی برای کل لشکر آشپزی میکرد، آشپزخانه بزرگی داشتیم، جنگ که تمام شد، لشکر، تمام آن چیزی را که آورده بود، بار زد و برد. آنجا پر از سوله برای رزمندهها بود.» داربستهای محوطه تلمبهخانه که زنگ زدهاند و زیر باران و برف و باد رها شدهاند، حرفهای اکبری را تأیید میکند. خاطراتش با اروند زنده میشود، با «حسین بیدرام»، رزمنده یکی از گردانهای لشکر، با بمبارانهای گاه و بیگاه، با ضدهواییها، با پتوهایی که روی زمین کنار چیلرها و بولرها میانداختند و میخوابیدند: «اسم دارخویین که میآید خاطرات خاصی برایمان تداعی میشود.»
میپرسم دلش نمیخواهد دارخویین را ببیند؟ خبر دارد قرار است تلمبهخانه دارخویین، موزه شود؟ میخندد: «چه خوب. خیلی دوست دارم بروم. باید با خانواده یک روز برویم آنجا. مثل شلمچه که رفتیم.» اکبری حالا دو فرزند دارد و منتظر روزی است که راهش را از اصفهان بگیرد و به خوزستان برسد، به دارخویین، به آسایشگاه.
شرمنده دارخویینم
خاطره «دارخویین»، فقط برای محمود اکبری زنده نیست، «حمیدرضا طغیانی» هم از در و دیوارهای آهنی و شبهای اعزام از تلمبهخانه به خط مقدم خاطره زیاد دارد، پسر نوجوانی که مسئول واحد کالیبر لشکر بود و حالا آن دانشآموز هنرستانی، با ٣٠درصد جانبازی، متخصص تغذیه است با ۵٠سال سن: «ما برای استراحت به تلمبهخانه دارخویین میرفتیم، آنجا محل استقرار لشکر امام حسین(ع) بود، از پادگانهای سنندج هم نیرو میفرستادند به دارخویین. رزمندهها از کردستان هم گاهی در این محل مستقر میشدند. فرماندهی لشکر با حسین خرازی و مرتضی عموعلی بود که همان سالها شهید شد. لشکر مال اصفهان بود و ٩٩درصد رزمندهها، اهل اصفهان بودند. لشکر از سال اول جنگ تا پایانش، در همان محل مستقر بود و نیروها میرفتند و میآمدند.» حمیدرضا، ۴۴ ماه سابقه جبهه دارد و حالا میگوید: «دلم میخواست بروم دارخویین را بعد از این همه سال ببینم، اما شاید قدم از قدم نمیتوانم بردارم، شاید خجالت میکشم که ما ماندیم و آنها رفتند.» پشت تلفن مکثی میکند: «آسایشگاه دارخویین چند سالن داشت. نزدیک به ٢٠ رزمنده در هر یک از این سالنها میخوابیدیم، الان فکر کنم فقط از آن سالنها داربستش مانده. اینها را زمان جنگ برپا کردند. شهرک دارخویین را انگلیسیها ساخته بودند.» میپرسم خودش روی دیوار دست به قلم میشد، میخندد: «احتمالا بچههای دیگر بودند، نیروهای ما گزینشی بودند، روی در و دیوار چیزی نمینوشتیم. بههرحال ما مسئول بودیم، نمیشد جلوی بچهها از این کارها کرد.» اما دیده بود بچهها را که شبها، دور هم خاطره ثبت میکردند. میگوید تلمبهخانه دو، سه بار بمباران شد. میگوید شیمیایی هم زدند: «روبهروی اردوگاه دارخویین که بودیم، دیدیم بچهها ماسک زدند، فهمیدیم شیمیایی زدهاند.» به تلمبهخانه میگفتند، اردوگاه. زاغه مهماتشان نزدیک اردوگاه عرب بود. تصاویر تلمبهخانه بعد ٣۵سال از جلوی چشمانش میگذرد: «آنجا سنگر ما بود، فاصله ما با آبادان ١١٠ کیلومتر بود.» میگوید از تلبمهخانه دارخویین برای رزمندههای خط مقدم غذا میبردند، آشپز ماهر بود، نمیگذاشت بچهها شبهای عملیات گشنه بمانند، غذای گرم، وعدهشان شام بود و ناهار هم روز بعد برایشان برده میشد: «رفتن خیلی سخت است، شرایط خودش را میخواهد.»
اسمها، تاریخها و خاطرات، هر روز با بادی که از پنجرههای شکسته میآید، وعده کردهاند. وعده پَرکشیدن میان ساختمانهای متروکه، میان سکوت ماتمزده، بالای سر آنها که روزی در میان همین اتاقها شب را روز میکردند و حالا کسی چه میداند کجایند. شب، قرارشان روی صورت دیوارهاست در انتظار ملاقات بعدی.
آسایشگاه رزمندگان موزه میشود
علی ملکی ناظر و مجری موزه دارخویین است. او اطلاعات خوبی از این منطقه دارد: «اینجا قرار است تبدیل به موزه دارخویین شود. دارخویین سومین تلمبهخانه کشور است، نخستین تلمبهخانه در تمبی بود. در این تلمبهخانه، یک لوله هشت اینچی کار میکرده. در پیشرفتی که کارخانه آبادان داشت، سه لوله ١٠ اینچی هم به آن اضافه میشود. ژنراتورها هم آب را از کارون میگرفتند. نخستین بنای این تلمبهخانه، مربوط به سال ١٣٢٩ است، بعد ساختمانها بنا شده، الان این تلمبهخانه چهار ساختمان اصلی دارد که در هر ساختمان دو تلمبه وجود دارد.» ملکی میگوید: «این تلمبهخانه ٢۴ هکتار مساحت داشت، الان ١٠ هکتار شده. قبلا تمام اهالی روستا در این تلمبهخانه کار میکردند. حالا چهل سالی میشود که تلمبهخانه از کار افتاده.» به گفته او، قرار است «تلمبهخانه دارخویین» در طرح تبدیل نمادهای نفت بازمانده از جنگ، تبدیل به موزه شود.
شهرک «دارخویین» به کارکنان سازمان انرژی اتمی تعلق داشت. سال ۵۶ بود که فرانسه در قراردادی متعهد شد تا دو نیروگاه اتمی ٩٠٠ مگاواتی را در دارخویین برای تولید برق بسازد. انقلاب که شد، قرارداد هم لغو شد و با شروع جنگ، دارخویین تبدیل به جبهه مهمی در شمال منطقه نبرد شد. جبهه دارخویین معروف بود؛ منطقهای که مرکز ثقل فشار واحدهای ارتش عراق برای تصرف سه راه حساس شادگان- آبادان- ماهشهر و تصرف شهرهای اهواز و آبادان بود.
نویسندگان: زهرا جعفرزاده، علی کزازی
منبع: روزنامه شهروند، شماره 1083، چهارشنبه 1395/12/18