روایتی شنیدنی از اعزام شهید محمد تقی ارغوانی به سوریه
صادق ارغوانی، برادر شهید: چند وقتی میشد که بحث سوریه و دفاع از حرم پیش آمده بود. یک شب در مسجد، آقای خانی نژاد یکی از دوستانمان را در مسجد دیدم. گفت: صادق، حلالم کن، دارم میروم. پرسیدم: کجا؟ چیزی نگفت. پرس و جو که کردم فهمیدم میرود سوریه. همان لحظه زنگ زدم به تقی و ماجرا را گفتم. با صدای گرفته گفت: میدانم. بی انصافها ما را قال گذاشتند و حتی یک کلمه هم به ما نگفتند.
یکی دو ساعت بعد دوباره تقی بهام زنگ زد که: صادق، میآیی فردا، هم برویم بدرقه بچه ها، هم پرس و جو کنیم ببینیم چطوری میتوانیم برای اعزام اقدام کنیم؟
روز بعد رفتیم پادگان لشکر27. آنجا کلی از بچه ها فیلم گرفتم. از تحویل گرفتن تجهیزات تا سوار اتوبوس شدنشان. بچهها را راهی کردیم و برگشتیم. توی راه تقی گفت: بیا برویم خانه حاجی و به خانوادهاش بسپاریم که هر وقت حاجی از سوریه تماس گرفت، سفارش ما را هم بکند. حاجی یکی از مسئولان لشکر بود.
فردای آن روز دوباره رفتیم پادگان و فرم اعزام پر کردیم. چون دست خط من بهتر بود، فرمش را داد من پر کردم. بعد بهاش سپردم که اگر خبری شد حتما به من بگوید. یک هفته از خداحافظیمان با بچه ها میگذشت. من فکر میکردم سوریه هستند، اما تقی میدانست که بعد از یک هفته قرنطینه در پادگانی دیگر، اعزامشان به تاخیر افتاده.
تقی بدون این که به من حرفی بزند، خودش افتاد دنبال کارهایش. من هم با خوشخیالی منتظر بودم اگر خبری شد از کانال تقی متوجه شوم و پیگیر باشم. فقط یکبار اتفاقی ازش درباره سوریه پرسیدم، او هم بدون این که بگوید توی این دو سه روزه چه کار کرده، به من گفت که خودم پیگیر ماجرا باشم و کار را رها نکنم.
آن موقع نمیدانستم که این چند روزه پاشنه در منزل حاجی را درآورده تا ببینند پیغامش را به حاجی رسانده اند یا نه. سخت دنبال این بود که بتواند با بچه هایی که اعزامشان به تعویق افتاده برود سوریه.
یک روز از آقای دانهکار یکی از دوستان مشترکمان شنیدم که تقی دارد میرود! یک لحظه جا خوردم. گفتم مگر میشود؟! ما که قرار گذاشته بودیم کارهایمان را با هم انجام بدهیم! هم بهام برخورده بود، هم خیلی دلم گرفته بود. آنموقع در شرف نامزد کردن بودم. برای این که خودم را دلداری داده باشم گفتم شاید تقی شرایطم را دیده و چیزی به ام نگفته.
چشب جمعه تقی آمد برای خداحافظی. از طرفی دلم ازش گرفته بود و از طرف دیگر رویم نمیشد، چیزی به اش بگویم. با حالت گِله گفتم: خوب ما رو قال گذاشتیها! خندید و چیزی نگفت. جرات پیدا کردم و گفتم: مگر قرار نبود کارهایمان را با هم بکنیم؟! گفت: داداشم، خودت باید پیگیر کارهایت میشدی نه من! راست میگفت، بهام گفته بود.
به غیر از من و خانمش به هیچ کس نگفته بود کجا میرود. وقتی از مادر و خواهرها و پدرم خداحافظی کرد، همه هاج و واج مانده بودند کجا میخواهد برود. آرام به خواهرم اشاره کردم و گفتم دارد میرود سوریه. مامان باورش نمیشد تقی دارد برای دفاع از حرم بیبی میرود سوریه. دلش نیامد به تقی حرفی بزند. به من گفت: صادق، واقعا لازم است که برود؟ گفتم: اگر ما نرویم، دشمن میآید اینجا. تقی خداحافظی کرد و رفت خانه مادربزرگ و پدربزرگمان تا از آنها هم خداحافظی کند. قرار بود آخر شب برود پادگان. مامان گفت: دلم طاقت نمیآورد. بچهام دارد میرود سوریه، چطور بمانم خانه و از زیر قرآن ردش نکنم؟! بلند شوید برویم خانهشان.
توی خانهشان، با هم دوباره خوش و بش کردیم. وقت رفتنش، مامان خودش تقی را از زیر قرآن رد کرد. من هم فیلم گرفتم. بعد با ماشین تقی رفتیم لشکر. شب جمعه بود. تا ساعت سه نیمه شب آنجا بودم. بچهها وسایلشان را تحویل گرفتند، اما هنوز خبری از اعزام نبود. تقی گفت: شما برو صادق جان. از او خداحافظی کردم و از لشکر زدم بیرون.
یک روز طبق عادتِ شبهای جمعه، رفتم شاهعبدالعظیم. گفتم شاید بروم آنجا و قدری سبک شوم. یک ساعتی زیارت کردم و سحر برگشتم خانه و خوابیدم. حدود ساعت 9 صبح تقی زنگ زد و گفت که رفتهاند پادگان شهید مدرس توی گرمدره. چیزی جا گذاشته بود. از من خواست آن را برایش ببرم پادگان. از خانهشان وسایلش را گرفتم و رفتم پادگان. توی حسینیه شروع کردند به خواندن اسامی. اسم تقی را که خواندند، رفت و پلاک و لوازمش را تحویل گرفت و سوار اتوبوس شد. از تمام این لحظهها فیلم میگرفتم. برای یک لحظه هم فکر نمیکردم روزی برسد که این فیلمها برایمان یادگاری شود. تقی از بس شوخ بود و زندگی را جدی نمیگرفت، اصلا فکر شهادتش را نمیکردم، اما اشتباه میکردم.
نویسنده: فاطمه دوست کامی
منبع: موسسه فرهنگی جنات فکه