روایتی نزدیک از تظاهرات 30 تیر 1331
آنچه میخوانید روایت حسین شاه حسینی، فرزند شیخ زین العابدین نوری شاه حسینی و از نزدیکان آیت الله کاشانی است که از تظاهرات روز 30 تیر 1331 مردم علیه شاه می گوید:
روز ۳۰ تیر ۱۳۳۱ برای شاهحسینی ۲۵ ساله طرفدار نهضت ملی نفت چگونه گذشت؟ شما با حزب زحمتکشان ارتباطات نزدیکی داشتید که این حزب در تظاهرات عمومی پس از کنارهگیری مصدق از نخستوزیری نقش عمدهای ایفا کرد و اوج آن سرمقاله مظفر بقایی، دبیرکل حزب در روزنامه شاهد (ارگان حزب زحمتکشان) در ۲۹ تیر و آن تعریض وی به شاه بود، مخصوصا آن شعر که نوشت: «گـرچه تیـر از کمان همی گذرد/ از کماندار بیند اهل خرد». بازار هم با تعطیلی مغازهها در ۲۶ تیر تبدیل به قلب اعتراضات و اعتصابات شد. شما در آن ایام در بازار چه کردید و چه دیدید؟
روز ۲۶ تیر که گفتند دکتر مصدق استعفا داده، همراه با حاج محمود مانیان و قاسم لباسچی، در بازار تهران راه افتادیم و به دوستانمان گفتیم حواستان جمع باشد، تحت تأثیر قرار نگیرید، حالا که مجسمهها را آوردند پایین دیگر ما نرویم این کار را ادامه دهیم؛ چون تودهایها عناصری هستند که میآیند بحرانآفرینی کنند، آنها متشکلاند و علاوه بر این از نظر ریشهای نمیخواهند با مصدق همکاری کنند. بهرحال محتمل است ما را فدای آنها کرده و در عین حال زودتر از آنها به ما حمله کنند، ما باید منضبط وارد شویم. شب ۳۰ تیر تصمیم به برگزاری تظاهرات گرفته شد. روز ۳۰ تیر نیروهایی که از بازار آمده بودند، در بدو امر ۵۰، ۶۰، ۷۰ نفر بیشتر نبودند ولی بازار تعطیل بود، اینها که آمدند، رفتیم تا جلوی وزارت دادگستری که ماموران حمله کردند، آقایی کیف دستش گرفته بود که سخنران خیلی خوبی بود، رسید به ما رفت بالا، روبروی در دادگستری ایستاد و سخنرانی کرد و گفت که باید نظام مردمی استقرار پیدا کند، دولتی را آوردند با این اعلامیه که آقای قوامالسلطنه داده و گفته: «کشتیبان را سیاستی دگر آمد»، قوامالسلطنه کسی است که دورههای مختلفی را گذرانده و…سخنران شروع کرد به تحریک جمعیت، تعداد حاضران هم زیاد شد، مقابل دادگستری که میخواستیم بیاییم در خیابان باب همایون، پلیس که سواره نظام شهربانی بود تیراندازی کرد، همه فرار کردند ما هم فرار کردیم ولی یک نفر بر زمین افتاد. تیراندازی که تمام شد متوجه شدیم یک نفر کشته شده است. سر آن خیابان مسجد «مادرشاه» قرار داشت، ما تختهای را از مسجد آوردیم، جنازه را روی آن انداختیم و بر شانههایمان گذاشتیم و لا اله الا الله گویان به طرف میدان توپخانه رفتیم. دیگر اختیار از دست خود ما هم خارج شده بود. مردم هر چه دلشان میخواست میگفتند، هر کاری دلشان میخواست میکردند، دیگر معلوم نبود این جنازه روی دست که بود، هر کسی از یک طرف میکشید میبرد، تا آن را بردند طرف خیابان اکباتان، ما هم به هوای همان جنازه به طرف خیابان اکباتان رفتیم، نرسیده به دفتر حزب زحمتکشان تیراندازی شد و همه فرار کردند. بعد از فرار برگشتیم دیدیم کف خیابان با خون نوشته شده بود: «یا مرگ، یا مصدق». نمیدانم چه کسی نوشته بود! ولی بعدها گفتند آن را یکی از دانشآموزان دبیرستان نظام نوشته بود. صحت و سقم آن را نمیدانم. من همراه با رفقای دیگر به میدان بهارستان رفتیم، جمعیت زیادی حاضر بودند، حدود ساعت ۱۰ صبح بود، مامورین همینطور با اسب میتاختند و مردم فرار میکردند، قرار بود مردم بروند جلوی مجلس و متمرکز شوند و ببینند نظر وکلای مجلس که متحصن شده بودند چیست، این توافقی بود که شورای عالی اصناف و بازرگانان شب پیش از آن کرده بودند. ما به مجردی که آمدیم اول خیابان صفیعلیشاه، پاسبانها ریختند و آنجا تیراندازی شد، ما هم فرار کردیم رفتیم به انتهای خیابان صفیعلیشاه، محیط که آرام شد برگشتیم دیدیم دو نفر از دوستانمان که از بچههای بازار بودند بر زمین افتادند. با رفقای بازاریمان آنها را برداشتیم از پشت خیابان صفیعلیشاه به اتحادیه صنف قهوهچیها بردیم. آنها را به بهداری میدان بهارستان بردیم، تقریبا حدود ساعت ۳-۲ بعدازظهر شد، ولی جمعیت در میدان بهارستان زیاد بود، اعتراضات گستردهای در جریان بود، اما دیگر پلیس تیراندازی نمیکرد با این حال مثل این بود که مردم در میدان بهارستان محاصره شده بودند. ناگهان دیدیم از طرف خیابان شاهآباد ماشینی بوق میزند و میگویند کنار بروید، کنار بروید. داخل ماشین آقای ظهیرالاسلام نشسته بود، در آهنی مجلس را باز کردند و ماشین به داخل رفت، ۱۰ دقیقه بعد آقای مهندس حسیبی پشت پنجرههای آهنی مجلس آمد و فریاد زد که اکنون قوامالسلطنه استعفا داده و رفته و مجلس تصمیم میگیرد که چه کسی نخستوزیر باشد و از این جهت خواهش میکنیم سکوت را رعایت کنید و از دادن هر شعاری که ایجاد تشنج کند، جلوگیری کنید تا ببینیم چه تصمیمی گرفته میشود، بنابراین دیگر ادامه شعارها به این نحو را متوقف کنید تا ببینیم چه خواهد شد. یک ساعتی گذشت، دیدیم آقای مهندس رضوی با حسیبی آمدند و گفتند باید خوشحال باشید که مجلس رأی تمایل به آقای دکتر مصدق داده است. فریاد «زندهباد مصدق» میدان را فرا گرفت، بعد آقای داریوش فروهر با چند نفر دیگر گفتند برویم سمت خانه دکتر مصدق. یک عده راه افتادند، آقای زیرکزاده هم آمد و همراه با عدهای دیگر گفتند برویم منزل دکتر مصدق؛ جمعیت از میدان بهارستان پیاده به سمت خیابان کاخ و منزل دکتر مصدق راه افتادند. ما که رسیدیم تقریبا ساعت ۴/۵ یا ۵ عصر بود، دکتر مصدق در بالکن منزلشان حرف میزد، ما صحبتهای ایشان را نشنیدیم چون صدا نمیرسید و بلندگو هم در این حد نبود، بعد دهن به دهن گفتند دکتر مصدق از مردم تشکر کرده، علاوه بر آن گفته من اگر مرده بودم بهتر از آن بود که میدیدم امروز این همه مردم شهید دادند، من قول میدهم که اهداف شما را اجرا کنم، اکنون برای گرفتن فرمان، خدمت اعلیحضرت خواهم رفت. این را گفتند و ما برگشتیم، ولی اختیار شهر دست مردم بود، پاسبان و پلیس نبودند. دکتر مظفر بقایی به میدان بهارستان آمد و به مردم گفت خودتان شهر را اداره کنید، فرصت دست گروههای چپ ندهید که بریزند خسارت به بار بیاورند. شب هم آقای مصدق در نطقی از مردم تشکر کردند و مسوولیت خود را در مقام نخستوزیری پی گرفتند.
منبع: در گفتگو با تاریخ ایرانی