روایت حسام الدین سراج از هم نشینی و همراهی با قیصر امین پور؛ انگار داشتم قیصر را می شناختم!

به نام خداوندگار عشق
به نام خدای قیصر
هر «قاف» آخر عشق است،
آنجا که نام کوچک من
آغاز می‌شود!
– خاطره‌های بسیار از قیصر دارم. اما وقتی پر، واز کرد و به آسمان پرواز کرد.
خاطره‌سازی‌های رازآلودش با دل بی‌تاب من شروع شد. کلماتش جان گرفت و لایه‌های پنهان شعرش از پشت ابرهای مه‌آلود روزگار، پیدا شد رمز و راز نهفته در بطن بطن شعرش، آرام آرام منکشف شد.
انگار تازه داشتم، قیصر را می‌شناختم… قیصری که از عشق می‌گفت، از زیبایی می‌گفت. از درد می‌گفت از دردی که با گوشت و پوست و استخوان آن را لمس کرده بود.
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خود فراترم
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود
خوب می‌شناسمت، در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
این مسیح مهربان، زیر نام قیصرم
ای فزون‌تر از زمان، دور پادشاهی‌ام
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم
و چه زیباست، کشورگشایی قیصر!!… من از قیصر آموختم، تا روح، لطیف نشود به حقیقت حیات نمی‌رسد.
درد در شعر قیصر، معنای عمیق و حقیقی دارد. چون درد جسم و روح را سالیان سال با دل و جان خود لمس کرده است.
قوم و خویش من همه از قبیله غمند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
و یک واکاوی دوباره از وجود خود – از منی که همیشه همراه ما است اما نمی‌شناسیمش – خویشتنی که در روزمرّگی‌های روزگار گم شده است.
سال‌ها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم
در به در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
از هزار آینه تو به تو گذشته‌ام
می‌روم که خویش را با خودم بیاورم
و اینجا چه زیبا، مضمون لسان‌الغیب را می‌آورد:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
با خودم چه کرده‌ام؛ من چگونه گم شدم؟
باز می‌رسم به خود، از خودم که بگذرم؟
دیگران اگر که خوب، یا خدا نکرده بد
خوب، من چه کرده‌ام؟ شاعرم که شاعرم؛
راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!
– قیصر به سیر و سلوکی عاشقانه، دست یافته بود – با دوستان و شاگردان و… مردمان – مهربان بود. هر چند این سلوک مهربانانه، منجر به تحمل دیگران می‌شد. اما صبورانه آن را می‌پذیرفت.
به چشمم بد مردمان عین خوبی است
که من هر چه دیدم، ز چشم تو دیدم
دهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
قیصر را در سال‌های ۵٩ و ۶٠ و دهه ۶٠ اغلب با سیدحسن حسینی می‌دیدیم؛ دو یار غار دو همسفر، دو هنرمند، دو شاعر باسواد… اما قیصر به غیر از غور در شعر و شاعری، دستی هم در ادبیات کودکان داشت و سروش نوجوان، پیوسته از مقالات و اشعار و استفاده می‌کرد.
شاید این ویژگی سبب شده بود او به سمت ساده‌نویسی و شیوه سهل ادبی که نهایتا ممتنع هم بود روی آورد تا حسن حسینی هم به لحاظ انس و تحقیق در سبک هندی بیدل و سپهری به زبان تازه‌ای دست یافته بود، زبانی که به سادگی معجزه می‌کرد.
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
– سهراب سپهری-
ببینید چه ساده، کلمات معجزه می‌کنند. وقتی روح لطیف می‌شود سبکبار شما را به منزل مقصود می‌رساند. قیصر و سیدحسن حسینی سلوک شاعرانه لطیفی داشتند و از همین رو همخوانی ویژه‌ای در دوستی و همدلی‌شان بود.
حسن حسینی یک مثنوی داشت با مطلع
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حمایت کنیم
مثنوی بسیار زیبایی بود. آن زمان که این شعر سروده شد، آن را کار کردم.
برای ارکستر زهی و سازهای ایرانی اما توفیق رفیق نشد که آن را ضبط کنم، در ابیات آخر این مثنوی این بیت خودنمایی می‌کرد.
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر گشودن، پرستو شدن
بعدها در غزلی در همین وزن پس از درگذشت سیدحسن حسینی- قیصر اخوانیه‌ای سرود با این مطلع.
چرا عاقلان را نصیحت کنیم
بیایید از عشق صحبت کنیم
چه اشکال دارد در آیینه‌ها
جمال خدا را زیارت کنیم
مگر موج دریا ز دریا جداست
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم
برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم
بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گل‌ها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت
بیا عاشقی را رعایت کنیم

– در نهایت به «سادگی»- «مهربانی»- «عاشقی»… «لطافت روح» می‌رسیم. اگر بخواهم از قیصر بگویم یا بنویسم- زمان و حوصله فراوان می‌خواهد اما در پایان به غزل «راز زیبایی»‌ او اشاره می‌کنم و نکاتی چند در باب این غزل گوشزد می‌کنم.
– اول شکوه از دل و شکوه از خود که چرا از حقیقت خود دور افتاده است.
اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد
صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟
سر به زیر و ساکت و بی‌دست و پای رفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
دقت کنید، شهود ویژه‌ای در بیت آخر نهفته است. قافیه، سرد و گرد و زرد و درد و مرد بود. اما ناگهان به دلیل حواس‌پرتی، قافیه «پرت» می‌شود. در حقیقت حواس‌پرتی را شهود می‌کند.
کودک دل شیطنت کرده است روزی در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد
قیصر، قافیه‌اندیش نبود. صفت شعرش در خدمت معنا بود. معنایی که برای شنونده، دریچه‌ای نو از حقیقت می‌گشود. به زبانی ساده، فوت و فن عشق می‌آموخت.
پیش بیا! پیش بیا! پیش‌تر!
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست‌ترت دارم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویش‌تر
دوست‌تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش‌تر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه‌اندیش‌تر

منبع: روزنامه اعتماد، شماره 3942، 1396/8/8

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۸ آبان، ۱۳۹۶ ۴:۱۱ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *