روزهای اختفای بنی صدر!
ابوالحسن بنیصدر اولین رئیس جمهور در نظام سیاسی ایران بود که بیشتر از 17 ماه نتوانست مقام خود را حفظ کند. با رای عدم کفایت مجلس به او و تایید این رای توسط امام خمینی(ره) او از ریاست جمهوری برکنار شد.
این روزها نیز مصادف است با روزهای اختفا و فرار بنیصدر از ایران و پناه بردن او به سازمان مجاهدین خلق (منافقین). بنیصدر در فاصله برکناری و فرار از ایران دورانی را در «اختفا» به سر برد که در آن برخی افراد و گروهها به او کمک کردند تا هم جانش حفظ شود و هم بتواند از ایران خارج شود. یکی از آنها که در قید حیات است و در ایران. هرچند که او در سیاست حضور ندارد، اما حضور پررنگی در فضای فرهنگی و پژوهشی ایران دارد و آن کسی نیست جز «دکتر ناصر تکمیل همایون.»
این پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران که روزگاری در شمار نزدیکان ابوالحسن بینصدر بود، در تیرماه 36 سال پیش در چنین روزهایی به اتهام همکاری برای خروج بنیصدر از کشور ابتدا به اعدام و سپس به واسطه آیتالله گیلانی به حبس ابد تقلیل یافت که پس از آن به10 سال تبدیل شد و سرانجام پس از 4 سال به آزادی او از زندان منجر شد. آنچه می خوانید بخشی از گفتگوی روزنامه همدلی با اوست:
ما تا زمانی که بنیصدر در کرمانشاه بود اصلا فکر نمیکردیم که قرار باشد در روزهای بعد مسئله اختفای او به میان بیاید. یک روز آقای «حسین اخوان طباطبایی» از من پرسید از بنیصدر خبری داری؟ گفتم خیر. بعد گفت بیا با ماشین من به خانه خواهرش برویم و ببینیم چه خبر است. خانه خواهر بنیصدر در پل رومی بود. وقتی آنجا رفتیم متوجه شدیم آقای بنیصدر در کرمانشاه مورد غضب قرار گرفته و قرار است به تهران بیاید و احتمال دارد در تهران ماجراهای جدیدی پیش آید. خواهر دیگر بنیصدر به من گفت شما باید ابوالحسن را نجات دهید. این خواسته به این خاطر نبود که بنده قدرت دارم. فقط به خاطر روابط دوستی ما بود. من هم گفتم: فردا به خانه بهجتخانم، خواهر دیگر بنیصدر میروم و همدیگر را میبینیم. روز بعد که ما خواستیم آنجا برویم فهمیدیم خانه در حالت محاصره قرار دارد. بنیصدر هنوز رئیسجمهور بود، اما فقط به دنبال تصمیماتی از فرماندهی کل قوا برکنار شده بود. ما سراغ حاجی لطفی رفتیم که به رئیس سیاه جامگان معروف بود. به او گفتیم بیا برویم خانه بنیصدر و او را از خانه بیرون بیاوریم. او هم چون تقریبا نگهبان ما بود و در سخنرانیها همراه ما بود، قبول کرد. به خانه بنیصدر که میرفتیم دیدیم سر کوچه چند پاسدار مراقب کوچهاند. به آخر کوچه که رسیدیم یک موتوری هم دیدیم که داخل کوچه در رفتوآمد بود. در یکی از رفتوآمدهای او به حاجی لطفی گفتم برو بالا و بنیصدر را بیاور. اگر دیدی نخواست بیاید کمی لباست را تکان بده کلتت را که ببیند همراهت میآید. خلاصه حاجی لطفی بنیصدر را به این صورت آورد و سوار ماشینش کردند. چند نفری که سر کوچه مراقب بودند به صورت اتفاقی در آن لحظات، به خانه بنیصدر نگاه نمیکردند. موتوری هم موقع رفت و آمدش متوجه خروج بنیصدر نشد.
من با ماشین دیگری سمت خانه اخوان طباطبایی در پسیان رفتم و با حاجیلطفی کنار درختی در همین خیابان قرار گذاشته بودم. آنها آمدند و مستقیما به خانه اخوان رفتیم. روزنامه همشهری در چند شماره قبل نوشته که بنیصدر در منزل تکمیل همایون مخفی شده بود. اما این دروغ محض است. من هم در بازجوییهای خودم گفتم که بنیصدر به خانه ما نیامده. چون اصلا خانه ما برای مخفی شدن بنیصدر خطرناکتر از خانه خود بنیصدر بود.
خانه اخوان دو طبقه بود که در یک طبقه خانواده مینشستند و طبقه دیگر را به ما دادند. آن موقع ماه رمضان بود و ما آنجا اطراق کردیم. بعد از سه چهار شب که آنجا بودیم متوجه شدیم ماشینی آنجا مرتب رفتوآمد دارد. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که از آنجا خارج شویم. من نمیدانستم کجا باید برویم. چون اصلا برای این کار ساخته نشده بودم و به رموز مخفیکاری و پنهان شدن آشنایی نداشتم.
آقای قائمی که در پاریس با او آشنا شده بودیم، رو بهروی پارک ساعی لباسفروشی داشت. او را که دیدم گفت میتوانید به خانه ما بیایید. برادر زن صاحبخانه به اسم «اکبر ملکیان» از دوستان بنده بود که در وزارت فرهنگ و هنر کار میکرد. من آن موقع به طور دقیق به عقاید ملکیان آگاهی نداشتم. او آنقدر با ما رفیق بود که من فکر میکردم از سمپاتهای ماست. او در آن خانه آمده بود که خواهرش را ببیند که در مسئله حفاظت به ما اضافه شد. ما سه چهار روز هم آنجا ماندیم که صاحبخانه گفت یک ماشین که آنتنش بالاست اطراف این خانه در رفتوآمد است. او گفت میترسم بنیصدر را بگیرند و به اسم من تمام شود. من ماجرا را به یکی از دوستانمان به نام اصغر لقایی گفتم که او گفت بیایید خانه من.
آن موقع هم بنیصدر رئیس جمهور بود؟
بله. ما خانه لقایی بودیم که ماجرای عدم کفایت بنیصدر اتفاق افتاد.
وقتی بنیصدر فهمید دیگر رئیس جمهور نیست چه حالی به او دست داد؟
بنیصدر اهل تلویزیون نبود، اما آن روز تلویزیون را دید و اثر خوبی روی او نگذاشت.
یکی از مسائلی که باید به آن بپردازم این بود که «بهرام افضلی» فرمانده نیروی دریایی را در تلویزیون دیدیم که پیش امام رفته بود. از پیش امام که آمده بود خبرنگاران از او پرسیدند پیش امام که بودید چه اتفاقی افتاد؟ او هم شعار داد: فرمانده کل قوا خمینی، فرمانده کل قوا خمینی. بنیصدر که این صحنه را اتفاقا نگاه می کرد گفت: ای پدرسوخته تودهای. بنیصدر میگفت اسناد خیانت افضلی هست اما ما صدایش را درنیاوردیم.
افضلی که بعدا به جرم خیانت اعدام شد. … بنیصدر هنوز روحیه خود را حفظ کرده بود. تا این که در یکی از شبهایی که در خانه لقایی بودیم ماجرای انفجار دفتر حزب پیش آمد.
واکنش بنیصدر به انفجار دفتر حزب چه بود؟
خبر اسامی کشتهها را که برای ما میآوردند من شاهد بودم بنیصدر برای بعضی از آنها گریه کرد. میگفت بعضی از اینها آدمهای خوبی بودند. کسی که بیشتر یادم میآید شهید حسن عباسپور وزیر نیرو بود. بنیصدر حالتی نداشت که بتوانیم بگوییم خوشحال بود.
نسبت به دکتر بهشتی چه واکنشی نشان داد؟
درباره ایشان سکوت کرد. بنیصدر از مرحوم بهشتی و آیتالله خامنهای خوشش نمیآمد. نسبت به مرحوم هاشمی و موسوی اردبیلی هم بیتفاوت بود. در میان آن گروه نسبت به مرحوم مهدوی کنی نظر خوبی داشت.
درباره ترور 6 تیر آیتالله خامنهای چه واکنشی نشان داد؟
نه بدحال شد نه خوشحال. اما از هفتم تیر دیگر روحیات بنیصدر عوض شد. ما تا آن روز مخفی بودیم، اما از آن روز به بعد ماجرای مخفی شدن کمی روشن تر و مشکل تر شد. من سراغ آقای داریوش فروهر رفتم. آقای فروهر خودش هم پنهان شده بود. حالا برای پیدا کردن فروهر هم مکافات داشتیم. به فروهر که ماجرا را گفتم، گفت تنها راهش این است که ایشان [فروهر] برود قم و با آقای پسندیده ملاقات کند که او پادرمیانی کند تا بنیصدر را بتوان یک جا مخفی کرد. قرار شد فروهر این کار را بکند و همچنین یکبار هم بیاید بنیصدر را ببیند که البته نیامد. او به من حالی کرد که اگر بخواهی بنیصدر را پیش امام ببری تا آن موقع ممکن است کشته شود. چون از هفتم تیر به بعد فضا کمی هیجانی شده بود و مردم شعارهای ضدبنیصدر میدادند و گویا انفجار حزب جمهوری اسلامی را به دستور او میپنداشتند. از طرفی هم خانواده بنیصدر به ما فشار میآوردند که تو نه چریکی نه خانه تیمی داری. به من میگفتند بنیصدر را تحویل مجاهدین بده. آنها خانه تیمی دارند و میتوانند او را حفظ کنند. البته من مخالف بودم مجاهدین وارد قضیه شوند. یک روز من خواهر بنیصدر را در یکی از کوچههای امجدیه دیدم. او گفت مجاهدین مدام با ما تماس میگیرند میگویند تکمیل همایون آدم خوب و مطمئنی است، اما این کاره نیست. من گفتم پس با آنها تماس بگیرید و بگویید با ما تماس بگیرند. مجاهدین با ما تماس گرفتند و اطراف خیابان آفریقا با من و ملکیان قرار گذاشتند. آن روز حسین نواب صفوی سر قرار آمد و با هم رفتیم سراغ بنیصدر.
حسین نواب صفوی با نواب صفوی معروف نسبتی دارد؟
اسم نواب صفوی معروف میرلوحی بود. اما گویا با هم یک نسبت دوری از طریق مادری داشتند.
حسین نواب که سر قرار آمد ما تقریبا لو رفتیم. چون مجاهدین فهمیدند ما کجاییم. بنیصدر با نواب صحبت کرد و قرار شد نواب برود و عباس داوری، نماینده مجاهدین را بیاورد. من و عباس داوری چون یک بار در روزنامه اطلاعات با هم مصاحبه داشتیم همدیگر را میشناختیم. داوری آمد و با سبک خاص خودش از قول مسعود [رجوی] به بنیصدر حرفهایی زد. بنیصدر آنجا گفت «من مجاهدین را از عوامل امپریالیسم نمیدانم اما اسلام آنها را هم اسلام واقعی نمیدانم. این مسئله تا برای من روشن نشود نمیتوانم کاری کنم.» اینها گفتند ما باید با هم در این باره بحث کنیم. خانه لو رفته بود و مجاهدین به بنیصدر میگفتند بیا از اینجا برویم. اما من از پشت سر داوری به بنیصدر اشاره میکردم که این کار را نکن. چون ما منتظر فروهر هم بودیم که خبر ملاقاتش با آقای پسندیده را هم بیاورد.
گفتید فروهر نیامد.
فروهر فردی به نام آقای دکتر صحت را فرستاد و قرار شد مسئله ملاقات با آقای پسندیده را دنبال کنند که از آن هم خبری نشد.
کاری هم نکرد؟
یا نکرد یا نتوانست کاری کند. در نهایت من موافقت کردم بنیصدر برود، چرا که مخفیگاهمان لو رفته بود و کار دیگری از دستم ساخته نبود.
بنیصدر چطور از مخفیگاه شما به مجاهدین منتقل شد؟
یک روز اینها با یک تاکسی پیکان قراضه آمدند دنبال بنیصدر. شاید هیچ کس باور نکند اینگونه دنبال یک مقام سیاسی بروند. در داخل این پیکان رانندهای با قیافه کارگری نشسته بود. خانمی هم با عینک دودی در کنار راننده نشسته بود که بعدها شنیدم به چشمهایش هم در زیر عینک چسب زده بودند. بچهای هم در بغل این خانم بود که بادکنک بزرگی دستش بود. یک چسب زخم به گونه بنیصدر چسباندند، بعد داخل ماشین بچه با بادکنکش را هم دادند بغل او. این تاکسی بین چهار ماشین آخرین مدل حرکت کرد و رفت.
شما با آنها نرفتید؟
نه قرار بود با من تماس بگیرند. مصطفی انتظاریون هم که همیشه همراه بنیصدر بود، نرفت. اما تا چند روز بعد خبری نشد. من به انتظاریون گفتم سار از درخت پرید. به نواب هم گفتم قرار بود برای من خبر بیاوری که یکی دو روز بعد نامهای از بنیصدر برایم آورد. نمیدانم این نامه کجاست، اما مضمون این نامه این بود که: برای او جا پیدا کنیم. عذرا خانم [همسر بنیصدر] را پیش او بفرستیم. به مهندس بازرگان و عباس شیبانی هم بگوییم برای ریاست جمهوری کاندیدا نشوند.
یعنی بنیصدر قبل از رفتن از ایران میخواست از مجاهدین فاصله بگیرد؟
بله شاید پشیمان شده بود، اما راه برگشتی برایش نمانده بود.
به همسر بنیصدر اطلاع دادید؟
من نمیتوانستم عذراخانم را پیدا کنم. تازه اصلا نمیدانستم بنیصدر کجاست. عذراخانم را هم یک شب گرفته بودند که دردسر برایش درست شده بود که البته امام دستور داد او آزاد شود.
البته ظاهرا شهید بهشتی گفته بودند خانم بنیصدر آزاد شود.
من هم این را شنیدهام، ولی روایت دستور آزادی امام هم وجود دارد. به نظر من هم روایت دکتر بهشتی صحیحتر است.
اما در مورد عباس شیبانی هم نمیخواستم با او رابطهای داشته باشم. درباره بازرگان هم فکر نمیکردم که بخواهد کاندیدا شود. بنابراین نامه را ترتیب اثر ندادم.
…
قبل از اینکه به ماجرای زندان بپردازیم بگذارید به این ارتباط بنیصدر و رجوی بپردازیم. قبلتر بنیصدر و رجوی با هم ارتباط نداشتند؟
ارتباط داشتند، اما ارتباط تشکیلاتیشان از موقع اختفای بنیصدر شکل گرفت. حتی یادم میآید زمان انقلاب فرهنگی که من در دانشگاه شهید بهشتی صحبت میکردم، رجوی آمد مرا بوسید که مثلا بگوید من بنیصدر را هم دارم. اما ما با آنها رابطه تشکیلاتی نداشتیم.
کی متوجه شدید که بنیصدر از کشور فرار کرد؟
در زندان کمیته مشترک که الان موزه عبرت است، یکی از بازجوها آمد، روزنامه کیهان را نشانم داد و گفت بنیصدر رفت. دیدم بازجو صادقانه حرف میزند. من هم گفتم به اندیشههای سیاسی بنیصدر دربست اعتقاد داشتم و با او رفیق بودم. حسن حبیبی برای کتابی که با عنوان غائله 14 اسفند نوشته بود، از بخشهایی که من در بازجوییهایم نوشته بودم، انتخاب و استفاده کرده بود. مثلا گفته بودم بنیصدر از همان جوانی هم برای خودش تصور ریاست جمهوری داشت.
منبع: روزنامه همدلی، دوشنبه 1396/4/19