شاه گفتا کربلا امروز میدان من است؛ نوستالژی مسجد بزّازها
دکتر محمدعلی فیاضبخش نوشت: از روز ششم محرم -که بازار تهران تعطیل میشد- مسجد میرزاموسی معروف به بزّازها در بازار بینالحرمین جای سوزن انداختن نبود. دو روز تاسوعا و عاشورا قیامتی میشد. عزا را با همه وجودت حس میکردی. در ورودی مسجد داخل سرسرایی نه چندان بزرگ، سفره نان و پنیر و چای برقرار بود برای ناشتایینکردهها. پیرمردی بلندبالا با پیراهن مشکی تا روی زانو و شال سبز بر گردن کنار سماوری بزرگ و هیئتی، از قوری چینی، مثل سِریکارها چای را در استکانها میریخت بدون انقطاع؛ نعلبکیهای گلبوتهدار از قطرههای چای مرطوب میشد و پشتبندش به همین سیاق، دستیار جوانش از کتری بزرگِ رویی، آب جوش را سرریز استکانها میکرد. دو پیرِ جواندل هم به کار شستوشوی استکانهای سرکشیدهشده در تشتهای مسی بزرگ بودند که آب روان، اما کمرمقِ شلنگِ وصلِ به کُر، کار آبکشی استکان و نعلبکیها را انجام میداد.
داخل شبستان با نور کم مهتابیها و جماعت انبوهِ یکدست سیاهپوشیده، باید پاورچین پاورچین از میان جمعیت عبور میکردی، تا جایی را در حد دوزانو نشستنِ کتابی میجستی و خود را جا میدادی. از پنجرههای گرد و بگشوده بر دل دیوارهای بلند مسجد، نورِ بیرون میتابید و در استوانهی این نور در داخل شبستان، هزاران هزار ذرّه غبار معلق در هوا را میشمردی.
دم به دقیقه دو سه مرد میانسال، با ظرفهای تلمبهدار گلابپاش، فضا را معطر میکردند. هنوز بوی گلاب آمیخته به نفس و عرق عزاداران را در مشامم دلپذیرتر از دیور و بولواری حس میکنم؛ وااااای چه نوستالژی عطرناکی!
منبری و مداح، یکدرمیان، اولی بر فراز منبر و دویّمی روی پله سیّم، فصل به فصل شور میفکندند و غوغا میساختند؛ تا نوبت به گُل مجلس میرسید دمدمهای ظهر. در فاصله صبح علیالطلوع تا صلات ظهر، نمیدانم چند منبری و مداح بر فراز و فرود میشدند؟ اما خستگی نزدیک اذان را به عشق شور و سینهی غوغاآمیز و کربلاخیز، در همان عالم بچگی به جان میخریدیم.
حاج محمد علامه، حاج مرشدباقر، شاهحسین بهاری، آقعباس زریباف، حاج محمدعلی اسلامی، حاج کاظم تهرانی و یکدوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَسشان دیگر بود و نفْسشان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضه میخواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم میکردند. بلندگوهای بوقی از طریق میکروفون دهانیهای کله تخممرغی، اسباب جهیزیه مجلس بودند. آدمهای هیئت بزّازها در طول مجلس، کوزهبهدست با یک لیوان استیل دور میگشتند و تشنگان را، همه را با یک لیوان واحدِ دهان به دهان، سیراب میکردند. چه میشد، اگر گاهی مردانی مجمعه به دست، چای قندپهلویی را در جماعت، دور میچرخاندند.
ظهر عاشورا میرسید و کربلا غوغا. ما بچهها به تجربه زیسته(!) سالهای پیش، فهمیده بودیم که باید خیزان و خزان، تا نزدیکیهای منبر بخزیم و لابهلای بزرگترها بچمیم و ناگهان در گُل محفل، پای منبر و کنار مداحِ پایانی واخیزیم؛ دکمههای پیراهن مشکیمان نیمهواشده و منتظر؛ تا اولین پیرمردِ حلقه شور، جامه از تن برونکند و ما به چشمبرهمزدنی پیراهن و زیرپیراهن را برکنیم و دور منبر جاسازی کنیم و آنگاه وارد در حلقه و آماده سینه؛ واااااای که چه انتظار دردآوری بود؛ اگر طول و تفصیل میداد تا به نوحهی اصلی برسد. …و بالأخره میرسید:
…شاه گفتا کربلا امروز میدان من است (دوبار).
…عید قربان من است. …عید قربان من است… .
پنجدهه از آن روزگارِ یادکرد میگذرد. …تهْیادِ مانده در این پنجدهه، هنوز ته گلویم میبغضد.
…چند شب پیش به تصادف گذارم از اندرزگو افتاد؛ به خیال آنکه تجمعات ممنوع است و ترافیک روان.
بخش اعظمی از خیابان و راه رفتوآمد را با ماشین آتشنشانی در حلقه سمندهای پلیس بسته بودند و جماعت روی صندلی با فاصله یکونیممتری در پهنه خیابان در جوار مراکز خرید اولترا لوکس و زیر نورهای چرخان تابلوهای نئون و فسفری، از صفحه تلویزیون بزرگ، وعظ میشنودند.
آن شب یادم آمد از مسجد بزّازها که نه راه کسی را میبست، نه با راهآمدگان، بازی نور و اکو و نوحه ریتم رپ میکرد؛ نه به نیامدگان در مجلس عزا ناسزا میگفت و نه بر آمدگان، روضه و نوحه ناسزاوار میخواند. …همهچیز برجای و بر سر جایش بود.
دلم برای روضه مسجد بزّازها لک زده. ظهر تاسوعا:
ای اهل حرم میرِ علمدار نیامد… .
…و صلات ظهر عاشورا:
شاه گفتا کربلا امروز میدان من است… عید قربان من است… .