ماجرای هیجان انگیز از کار انداختن توپخانه عراق علیه شهر سردشت

امیر سعیدزاده، با نام مستعار سعید سردشتی، از اسرا و جانبازان اهل تسنن دفاع مقدس بود که ۲۹ دی ماه امسال در بستر بیماری ناشی از جراحات جنگ به شهادت رسید. او در زمان جنگ، در یک عملیات سخت و پیچیده با دردست گرفتن جانش موفق شد توپخانه عراق را که بلای جان مردم سردشت شده بود و هر روز بر سر آنها آتش می ریخت از کار بیندازد. امیر سعیدزاده در خاطرات خود از این ماجرای عجیب گفته و انهدام توپخانه را شرح داده است. (سایر خاطرات امیر سعیدزاده را اینجا بخوانید):

هر روز عصر، توپخانه ای شلیک می کند و دهها نفر را به کام مرگ می کشاند. هیچ کس نمی داند محل استقرار توچخانه کجاست و از کجا شلیک می کند. هرچه گروههای شناسایی و دیدبانی به ماموریت می روند، نمی توانند مکان توپخانه را کشف کنند.
در زمان شلیک توپ، مردم فقط چند ثانیه فرصت دارند به پناهگاه رفته و در امان بمانند. بعد از شلیک توپخانه، چند ثانیه قبل از اصابت توپ، سوتش در شهر می پیچد و لحظاتی بعد محله ای را منهدم می کند. این برنامه هر روزه آنهاست و مردم نامش را به اصطلاح محلی «توپ کوره» یا توپ گور گذاشته اند.
یک سال است توپ کوره آرامش را از مردم سلب کرده و هر روز در گوشه ای تلفات می گیرد.
از قشقاوی می خواهم اجازه دهد بروم مکان توپ کوره را کشف کنم. تعدادی از مسئولان سپاه مخالفت می کنند و می گویند: «یک ساله تمام نیروهای دیده بان ما نتونستن توپ کوره را پیدا کنن. تو چطوری می تونی پیداش کنی؟»
بعضی هم موافق اند و می گویند: «اگر تو بتوانی این کار رو انجام بدی، تشویقی می گیری و قهرمان می شی.»
می گویم: «دنبال تشویقی و قهرمانی نیستم. چه اجازه بدین چه ندین می رم. باید محل توپ کوره رو کشف کنم و مردم رو نجات بدم.»
یکی می گوید: «منم باهات میام.»
– این ماموریت بگیر نگیر داره. کار سختیه، ممکنه برگشتنی توش نباشه. من بچه اینجام و راه و چاه رو می شناسم. ولی تو غریبه ای و زود شناخته می شی. لو بری کار دستمان می دی. ممکنه دوام نیاری و خودتو به کشتن بدی.
– من برای شهادت آمدم. خانه خاله که نیامدم. نگران نباش، کمک حالت نباشم، سربارت نیستم.
اسمش امیر است و فوق دیپلم فیزیک دارد. اعزامی تهران است و شجاع و با جرئت نشان می دهد. می گویم: «بفرما در خدمتیم!»
نمی خواهم اسلحه همراهمان ببریم. اسلحه شجاعت می آورد ولی امنیت نمی آورد. هرکس ما را مسلح ببیند شاخ شده و برایمان دردسر درست می کند. در نتیجه سعی دارم به عنوان رهگذر و نیروی بومی دنبال توپ کوره بگردم.
لباس محلی می پوشیم و عصر به طرف عراق راه می افتیم. یک دستگاه دوربین شکاری دارم که با خودم می برم تا خودمان را شکارچی معرفی کنیم. دره و صخره و کوره راهها را پشت سر گذاشته و در سکوت مطلق شب از راههای باریک مالرو می گذریم. حدود چهل و پنج کیلومتر راه می رویم تا نزدیک صبح به روستای «بنگرد» عراق می رسیم.
با دوربین از دور روستا را دید زده و می بینیم زنی میانسال مشغول کار است و هیزم بر داشته و دارد تنورش را روشن می کند. خانه اش آخر روستاست و دیوار گلی کوتاهی دارد. یواش یواش به طرفش می روم و به زبان کردی خاله صدایش می کنم و می گویم: «سلام پوره.»
– علیک سلام.
جواب می دهد و همچنان مشغول کارش می شود. می گویم: «پوره خیلی گشنه ایم، یه کم نان می دی بخوریم؟»
– مال کجایین؟
– کرد عراقی، پیشمرگ مام جلال طالبانی(1)!
محل نمی گذارد و هیزم ها را جابه‌جا می کند. می گویم: «مال بارزانی(2) هستیم!» سکوت می کند و جواب نمی دهد. می گویم: «عضو خباتیم(3).»
اعتنایی نمی کند و کنار تنور می رود و هیزم را داخل تنور می چیند.
می گویم: «رز گاری، دموکرات، کومله (4).»
هیچ جوابی نمی دهد و بی محلی می کند. اسم همه گروهها را می برم ولی باز هم جواب نمی دهد و بی تفاوت به کارش ادامه می دهد. می گویم: «اگر راستشو بگم پناهمان می دهی؟»
– آری.
تقویم جیبی ام را درمی‌آورم و عکس امام خمینی را نشانش می دهم و می گویم: «ما پیرو ایشانیم. باور می کنی؟»
با لهجه کردی می گوید: «پازدارین؟(5)»
آره.
تقویم را از دستم می گیرد و عکس امام را بوسیده و روی چشمش می مالد و می گوید: «بانی چاو(6)، بیایین تو.»
وقتی می بینم راه و سیره امام چنان در دل این زن کرد عراقی نفوذ کرده که حاضر است جانش را به خطر بیندازد و کمکمان کند، اشک شوق در چشمانم حلقه می زند و خدا را شکر می کنم.
می گوید: «برای چی به اینجا آمدین؟»
– پوره،شما کردین و مام کردیم. این صدام لعنتی یک ساله هر روز شهر ما رو با توپخانه می زنه و زن و بچه مردم را می کشه.
– می دانم این توپ کوره س!
جالب است که اینجا هم به توپ کوره مشهور است. می گوید: «می دانم کجاس.»
با امیر از خوشحالی پر در می آوریم. می گویم: «کجاس؟»
– توی دشته، وقتی شلیک می کنه صداش آبادی ما رو هم می لرزانه.
پسرش محمد را از خواب بیدار می کند و آفتاب نزده خودمان را استتار کرده و با گله گوسفند از منزل خارج می شویم تا کسی متوجه حضورمان نشود. ده کیلومتری راه می رویم و از بوته های گون و درختچه ها گذر کرده و به بالای قله می رسیم. بنگرد در دامنه کوه قرار دارد و بعد از آن تا چشم کار می کند دشت هموار است. محمد محا توپ کوره را از دور به ما نشان می دهد. ده کیلومتر در دل دشت با ما فاصله دارد. می گوید: «باید تا عصر صبر کنین تا محل دقیقش رو بفهمین.»
از محمد تشکر می کنم و می گویم: «تو برو و عصر بیا دنبال ما.»
ساعت حدود یازده صبح است و به دشت خیره می شویم. جاده ای خاکی از دور دست پیداست و چیز دیگری نمی بینیم. عصر شده و زمان شلیک توپ کوره فرا می رسد. یک دستگاه خودرو آیفا با جیپی از دور نمایان شده و به دل دشت می آیند. با دوربینم نگاه می کنم و می بینم به خاکریزی رسیده و توقف می کنند. انگار تور استتاری را کنا زده و لوله توپ کوره را از داخل کانال بیرون می کشند و پنج گلوله توپ شلیک می کنند و توپ را سر جایش گذاشته و می روند. هوا تاریک شده و محمد به دنبالمان می آید. از قله سرازیر می شویم و در بین گله گوسفندان پناه گرفته و دولا دولا راه می رویم تا به منزل پوره می رسیم.
لازم نمی بینم به سپاه گزارش دهم و امیر را منتظر بگذارم و کار را عقب بندازم. تعدادی نارنجک و اسلحه در منزل دارم که برای روز مبادا نگه داشته ام. تا غروب صبر کرده و به راه حل نابودی توپ کوره فکر می کنم. بعد از استراحتی کوتاه، دوش گرفته و هر چه به ذهنم فشار می اورم به راه حلی نمی رسم. به سعدا و بچه ها هم چیزی نمی گویم. عاقبت به یاد شیطنت های دوران کودکی می افتم. در کودکی دوستی داشتم که از خاک رس گرده سور، مجسمه حیوانات و اسباب بازی درست می کرد و جلو آفتاب می گذاشت؛ بعد از خشک شدن می آورد و می فروخت. کاسبی خوبی داشت و همیشه پولدار بود. یک روز با خودم گفتم چرا من هم این کار رو نکنم و پولدار نشم؟ خاک رس گرده سور را آوردم و با آب مخلوط کردم. مرغ و خروس و ماشین و اسب درست کردم و جلو آفتاب گذاشتم تا خشک شود. همین که آفتاب به آنها تابید و نیمه خشک شدند، شاخ گاوم دو شقه شد، گوش خرم شکست. دم اسبم ترک خورد، تاج خروسم تکه تکه شد. هنوز کاملا خشک نشده بودند که اعضای بدنشان تکه پاره شد و فرو ریخت.
روز بعد، یکی از مجسمه های دوستم را خریدم و به زمین کوبیدم. خشک و محکم بود و از هم جدا نمی شد. وقتی خوب دقت کردم دیدم موی بز با گل رس مخلوط کرده و مجسمه ساخته است. به همین خاطر ترک برنمی داشت و دوام می آورد.
به گرده سور می روم و کوله پشتی ام را از خاک رس پر کرده و به منزل می آورم. بعد از شام هشت عدد نارنجک برمی‌دارم و زیر خاک رس کوله پشتی ام جاسازی می کنم و به طرف عراق راه می افتم. این بار کلتم را نیز همراه می برم.
خاک رس را با آب مخلوط کرده و بهم می زنم تا کاملا چسبناک شود. وقتی خوب ورز می دهم، تکه تکه مچاله اش می کنم و داخل کوله پشتی ام می گذارم. امیر هی می پرسد: «این چیه؟»
– تی ان تی سر دشته!
– از کجا آوردی؟ می خوای چه کار کنی؟
– از معدن محلی. کارش درسته، نگران نباش.
خوشحال می شود و توی کارم دخالت نمی کند. گل رس تنها ایده ای است که برای نابودی توپ کوره در نظر گرفته ام. تا اینجا فقط سعی داشتیم او را پیدا کنیم. به راه حل مناسبی برای انهدامش فکر نکرده بودیم. استراحت نکرده با گله گوسفند محمد راهی قله می شویم. زیر گون ها پنهان می شویم و هنگام عصر عراقی ها سر می رسند و دو باره توپ کوره را راه می اندازند و چند گلوله شلیک می کنند. با شلیک هر گلوله توپ، کلی حرص می خورم و تحمل می کنم. طبق معمول توپ را استتار کرده و وارد کانال می کنند و می روند. مکان دقیق توپ کوره را به ذهنمان می سپاریم. حالا نمی دانیم توپ کوره نگهبانی هم دارد یا بدون محافظ است.
کلافه می شویم و با تاریکی هوا به طرف توپ کوره راه می افتیم. چند کیلومتر راه رفته و به نزدیکش می رسیم. متوجه می شویم وارد منطقه مین گذاری شده ایم. تا امروز هیچ مینی را خنثی نکرده ام ولی خدا را شکر امیر وارد است. سر نیزه را در آورده و به دستش می دهم. لطف خدا شامل حالمان شده و مسیر را بدون هیچ مشکل طی می کنیم. حدود پانزده مین از سر راهمان بر داشته و کناری می چینیم.
امیر مجرد است و دلم نمی خواهد جلوتر از من حرکت کند و ناکام شهید شود. ولی مین یاب خوبی است و بهتر از من خنثی می کند. به ناچار پشت سرش حرکت می کنم و هر وقت خسته می شود، جلو می افتم و مینها را خنثی می کنم. ولی کارایی امیر را ندارم و با ترس و وحشت جلو می روم. از نیروهای عراقی خبری نیست و انفجار یک مین می تواند آنها را به اینجا بکشاند. هر چه جلوتر می رویم ترسم بیشتر می شود و نمی دانم امیر هم می ترسد یا بی خیال است.
زرنگی از ما نیست و معبر با لطف خداباز می شود. در تاریکی دشت و دل میدان مین دشمن، بدون آموزش نظامی و داشتن هیچ امکاناتی تا اینجا پیشروی کرده ایم. فقط خدا راهنمای ماست. امام می فرماید: «امداد غیبی است.» و ما هم باور داریم. از مین می ترسم ولی انگیزه ای قوی دارم.
حالا به این هیولای غول پیکر رسیده ایم که نمی دانیم باید چه کارش کنیم. توپ لوله بلند فرانسوی با چهار چرخ لاستیکی که برد زیادی دارد و صدای وحشتناکی ایجاد می کند. نمی دانیم چطور با این اژدهای فولادی بجنگیم. اگر قطعاتش را برداریم، فردا می آیند و قطعات جدید برایش می آورند. حتی نمی توانیم تکانش دهیم و راه نابودی اش را نیز بلد نیستیم. راه حلی به ذهن امیر هم نمی رسد. به گمانم راه بیهوده ای پیموده ایم و ایده گل رس هم شاید زورش به این توپ فولادی نرسد.
اگر با نارنجک منهدمش کنیم صدای انفجارش در دل شب می پیچد و عراقی ها را با خبر می کند. ما هم با پای پیاده و راه طولانی فرصت بازگشت را از دست می دهیم و جانمان به خطر می افتد.
بچه های رزمنده در جبهه ها با لوله آب موشک کاتیوشا شلیک می کردند. ولی ما زورمان به این غول بی شاخ و دم نمی رسد و نمی دانیم چه کارش کنیم.
فقط می ماند شیطنت دوران بچگی و ایده گل بازی دوران کودکی ام. آرام آرام گل رس مچاله شده را که خمیر مانند شده، دور نارنجکی می مالم و با ترس و لرز ضامنش را می کشم و داخل توپ کوره می گذارم. امیدوار می مانم تا چسبندگی گل رس به عنوان ضامن موقت نارنجک عمل کند و دستگیره را ساعتی نگه دارد تا ما از منطقه دور شویم و سپس منفجر شود. نفسم حبس می شود و هر لحظه منتظرم نارنجک بترکد و عملیات لو برود و خودمان هم شهید بشویم. خوشبختانه گل رس اولین نارنجک خوب دوام می آورد و به عنوان ضامن موقت، دستگیره نارنجک را نگه می دارد. من هم خوشبین تر از قبل بقیه نارنجک ها را با قطر بیشتری از گل رس می پوشانم و داخل لوله توپ کوره می چینم.
دعا می کنم و امیدوار می مانم این بار شاخ بزم و دم خرم و یال اسبم چند ساعتی مقاومت کند و نشکند تا ما از منطقه دور شویم! اگر گل رس را با موی بز مخلوط می کردم هرگز نمی شکست، ولی خواسته ام عملی نمی شد و کار بیهوده ای انجام داده داده بودم. از خدا می خواهم فردا که توپ کوره در معرض تابش نور آفتاب قرار می گیرد، گل رس ترک بردارد، تکه تکه شود و چاشنی نارنجکها رها شده و عمل کند و توپ کوره را منهدم کند.
کارمان تمام شده و باید برگردیم. به فکرم می رسد عقب عقب راه برویم و آثار و رد پای خودمان را با دست پاک کنیم. اگر فردا عراقی ها متوجه حضورمان شوند، شک کرده و حتما توپ کوره را بازرسی میکنند و زحمتمان هدر می رود. با دست خالی چاله چوله ها را پر و جای پاها را صاف می کنیم و به میدان مین می رسیم. علاوه بر اینکه گودی جا پاها و زانوان و آرنجمان را با خاک پر می کنیم، مینهای بیرون آمده را سر جایشان کاشته و با خاک می پوشانیم تا دیده نشوند.
با امیدواری از منطقه دور می شویم و صبح به بالای قله می رسیم. امیر هی می پرسد: «کی منفجر می شه، این تی ان تی سر دشت چه جوری عمل می کنه؟»
به ذهنش هم خطور نمی کند ماموریتی به این خطرناکی و سه شبانه روز پیاده روی طولانی در دل خاک دشمن به فکری چنین بچه گانه گره خورده باشد. می ترسم اگر واقعیت را برایش بگویم مسخره ام کند. تهرانی زبر و زرنگ و شجاعی است که تحصیلات فیزیک دارد. اگر عملیات موفق نشود پاک آبرویم را می برد. از رفتارش پیداست باورش شده این گل رس تی ان تی محلی است!
هوا روشن می شود و ساعت از هفت و هشت و نه صبح، به ده و یازده و دوازده ظهر می رسد. تابش نور خورشید بیشتر می شود و از انفجار خبری نیست. دلهره می گیرم و دست و پایم می لرزد. با خودم می گویم: «خاک بر سرت سعید، چطور نفهمیدی لوله توپ کوره نمی ذاره آفتاب به گل رس بخوره و خشک بشه!»
ساعت از دو و سه و چهار و پنج بعد از ظهر هم می گذرد. کلافه و گرسنه و تشنه، سر در گم نشسته ایم و از انفجار خبرس نیست. طبق معمول کامیون و جیپ عراقی از راه می رسند و یکراست به طرف توپ کوره می روند.
از خودم بدم می آید. زیر بوته های گون قایم شده و با دوربین نظاره گر کار بیهوده خودم هستم. سکوت و نگاه مردد امیر روی صورتم سنگینی می کند. عراقی ها پیاده شدند و مهماتشان را به سمت توپ می برند. لوله توپ کوره را از داخل کانال بیرون می کشند. ناگهان صدای انفجار مهیبی منطقه را می لرزاند. هفت هشت نفر عراقی که از ماشین پیاده شده اند، روی زمین می افتند و از جایشان بلند نمی شوند. با دوربین صحنه را دید می زنیم و کیف می کنیم. جیپ و آیفا آتش گرفته و دودشان به هوا بلند می شود. نماز شکر می خوانیم و به سرعت به طرف منزل پوره راه می افتیم.

پینوشت:

1- رهبر اتحادیه میهنی کردستان عراق که بعد از سقوط صدام حسین به ریاست جمهوری عراق انتخاب شد.
2- رهبر گروه مبارزان کردستان عراق
3- از گروههای تروریست و ضد انقلاب داخلی
4- هر سه گروه ضد انقلاب و تروریست داخلی که با حکومت ایران می جنگیدند.
5- پاسدارین؟
6- روی چشم.

منبع: [restrict] عصرهای کریسکان، کیانوش گلزار راغب، سوره مهر، تلخیص صص 127 تا 141
[/restrict]

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۳ بهمن، ۱۴۰۰ ۱:۳۰ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *