“من بدون داریوش نمی توانم”

فکر می‌کردم داریوش یک بچه درس‌خوان خودشیفته است!

«شهره پیرانی» متولد ششم بهمن‌ماه سال ۱۳۵۸ در شهرستان آبدانان (واقع در استان ایلام) و دانشجوی دکترای علوم سیاسی است. در سال ۷۶ وارد دانشگاه تهران می‌شود تا علوم سیاسی بخواند و به قول خودش حسابی هم دانشجوی فعالی بوده است تا اینکه از سال دوم تصمیم می‌گیرد بچسبد به درس تا فقط یک درس را ۲۰ نگیرد. هنوز کارشناسی را تمام نکرده که با یکی از همشهریانش ازدواج می‌کند و مرحله جدیدی از زندگی‌اش شروع می‌شود. «داریوش آدم شناخته‌شده‌ای در آبدانان بود و به خاطر تحصیلاتش شاخص بود. من یک شناخت کلی داشتم و می‌دانستم ازلحاظ تحصیلی آدم موفقی است و یک معیار و شاخص پدرم برای انتخاب همسر برای من این بود که حتماً باهوش باشد! درواقع داریوش انتخاب پدرم بود و حتی نظر من قبل از ازدواج متمایل به منفی بود. فکر می‌کردم دارم با یک آدم خودشیفته ازخودمتشکر ازدواج می‌کنم که از لحاظ دیدگاه سیاسی هم به من نمی‌خورد؛ (با خنده) اما بعد از ازدواج خیلی چیزها عوض شد. اوایل ورود به دانشگاه خیلی سیاسی و فعال بودم اما از ترم پنجم درس اولویتم شد. تقریباً درسخوان بودم تا جایی که معدلم در دیپلم ۱۹/۲۹ بود و بعد که وارد دانشگاه شدم ترم اول ۱۹/۶ شده بود، ولی ترم به ترم معدلم هم پایین می‌آمد. برای همین از ترم پنجم که تصمیم به درس خواندن گرفتم از شش درس فقط یکی را ۲۰ نشدم. هنوز هم کارنامه‌ام را دارم و هر بار می‌خواهم آرمیتا را به درس خواندن تشویق کنم از همین کارنامه استفاده می‌کنم!»

من بدون داریوش نمی‌توانم

شهادت همسر زندگی را برای او به دو قسمت تقسیم می‌کند. خانم پیرانی حالا باید خود قهرمان زندگی خودش و آرمیتا باشد و این کار به این سادگی‌ها نبود. «این اتفاق برای من مثل یک پایان بود. از یک‌طرف پایان یک مرحله و از طرفی دیگر یک آغاز بود. آغازی که خودت بتوانی دوباره سر پا بایستی. من از آن دسته خانم‌هایی بودم که همیشه شعار می‌دادم خانم باید مستقل باشد و بتواند از پس زندگی بربیاید؛ اما در امور خارج از خانه به‌شدت به داریوش وابسته بودم. آن‌قدر که وقتی جلوی بانک هم که می‌رفتیم داریوش برای من از عابربانک پول می‌گرفت. داریوش که شهید شد، رمز اینترنتی عابر بانکم را نداشتم، در واقع اصلاً احساس نیاز نمی‌کردم که بدانم. تا آن زمان حتی یک‌بار هم قبض پرداخت نکرده بودم. تنها کاری که قبل از شهادت داریوش دست‌وپاشکسته انجام می‌دادم، رانندگی بود که انصافاً همین بعداً خیلی به کارم آمد. یادم هست روز اولی که این اتفاق افتاد به همه می‌گفتم من نمی‌توانم. من خیلی آدم ضعیفی هستم. خیلی به داریوش وابسته بودم. این جمله‌ای بود که مرتب تکرار می‌کردم. این استیصال تا چند ماه با من بود. تا اینکه روزی مادرم به تهران آمدند و به نقل از دایی‌ام گفتند: «من خواهرزاده‌ام را خوب می‌شناسم. از پسش برمی‌آد!» هیچ‌وقت این را نگفتم اما این جمله مرا تکان داد و با خودم گفتم وقتی دیگران از من این توقع را دارند، باید بتوانم. یا یک هفته بعد از شهادت وقتی پدرم از من سؤال کرد «بابا یک سؤال ازت دارم. می‌توانی از تهران تا آبدانان را رانندگی کنی؟» گفتم «بابا نگران نباش من می‌توانم.» حالا این در حالی بود که یک متر هم در جاده رانندگی نکرده بودم.»

قصه شهادت داریوش را با هم مرور می‌کنیم

شهیدرضایی نژاد شاید از معدود شهیدانی باشد که تنها راویان لحظه شهادتش همسر و دختر پنج‌ساله‌اش بوده‌اند که با گذشت سال‌ها از آن لحظه گاهی دوباره با هم قصه شهادت پدر را مرور می‌کنند. «ما خیلی در این مورد با هم‌ صحبت می‌کنیم. حتی خودم هم وقتی به این حادثه فکر می‌کنم خیلی دلم می‌سوزد که آرمیتا حضور داشت. برای خودم اتفاقاً خوشحالم که حضور داشتم؛ چون اگر نبودم، مدام دنبال توهم بودم که داریوش را دزدیدند؟ زنده است؟ نیست؟ آرمیتا هم خیلی در مورد آن صحبت می‌کند. این روزها با اتفاق پلاسکو من خیلی نگران خانواده‌های آن‌ها بودم و دوباره بهانه‌ای شد که روز شهادت داریوش را با هم مرور کنیم. آرمیتا می‌گفت: «مامان چرا این باران نمی‌بارد؟ اگر باران ببارد، سرعت کمک‌رسانی بالاتر می‌رود و این باران آتش را خاموش کند. چرا مثل آن شبی که بابا شهید شد وسط تابستان باران نمی‌بارد؟» آرمیتا خیلی خوب آن روز را به یاد می‌آورد. می‌گوید من سرم پایین بود عروسکم پشت صندلی بابا افتاده بود. با صدای شلیک به خودم آمدم. برگشتم و دیدم به سمت بابا تیر شلیک می‌شود. اصلاً گاهی وقت‌ها می‌گوید «مامان تو به‌اندازه من یادت نیست!» می‌دانید بچه تصوری از مرگ ندارد. اما روز بعد از شهادت برای تشییع به آبدانان رفتیم. یک‌دفعه دیدم صدای جیغ آرمیتا بلند شد و گفت: «عمه می‌گوید بابا دیگه برنمی‌گردد.» این خیلی برایش وحشتناک بود و به‌ شدت گریه می‌کرد. پدرم آرمیتا را با خودش بیرون برد. بعدها از پدرم پرسیدم «چکار کردی که آرمیتا آرام شد؟» پدرم گفت «هر چه برای بچه خرید کردم، پارک بردم، آرام نشد تا اینکه از من پرسید بابابزرگ راستش را بگو بابا برمی‌گردد؟» پدرم گفت من نمی‌توانستم دروغ بگویم و فقط گفتم: بابا ما همه می‌رویم پیش بابا.» جالب بود که این حرف آرمیتا را آرام کرد.»

ما خیلی تنها بودیم

خانم پیرانی در روزگاری همسرش شهید می‌شود که زنان هم‌سن‌ و سال او همسر شهید نمی‌شدند و دختربچه‌های هم‌سن آرمیتا تصوری از شهادت پدر نداشتند و همین تک‌وتنها بودن، غربت او را زیاد می‌کند: «ما خیلی تنها بودیم. همکاران داریوش دچار محدودیت بودند. برای همین قدغن بودند که به تشییع‌جنازه یا خانه ما بیایند و به‌شدت از ما دوری می‌کردند و حتی زنگ هم به ما نمی‎زدند. همه این‌ها باعث شده بود که ما خیلی تنها باشیم. من روحیه خودم را بیش از همه‌چیز مدیون آقا می‌دانم و وقتی به خانه ما آمدند، خیلی به ما انرژی دادند. آمدن آقا به خانه ما یک حاشیه امنیت برای ما ایجاد کرد. حضورشان واقعاً در آن شرایط روحی نعمت بود. من تا مدت‌ها پس از شهادت داریوش به خودم می‌گفتم می‌شود آدم راحت بخندد؟ اصلاً فکر نمی‌کردم به زندگی برگردم. فکر می‌کردم تا همیشه مشکی به تنم است. گذشته از این‌ها حاشیه‌ها و حرف‌هایی مثل یک تیغ برنده است. من در مقاطعی متهم بودم و بازجویی شدم. این براین که قربانی این قضیه بودم، دردناک بود. اصلاً این افراد را نمی‌بخشم و بارها باوجود این نامهربانی‌ها پا روی دل خودم گذاشتم و گفتم تو حق نداری در جامعه ایجاد شکاف بکنی. من یک دشمن بیرونی دیدم که دنبال یک شکاف است. بی‌بی‌سی برای من در صفحه فیس‌بوکم پیام فرستاد. می‌توانستم مصاحبه کنم اما نخواستم چون اطمینان داشتم که داریوش را اسرائیل زده است. چرا دست کسانی که آب به آسیاب اسرائیل می‌ریزند، بهانه بدهم؟»

به داریوش می‌گفتند رضاسِرچِر!

چرا داریوش شهید شد؟ شاید بارها و بارها اطرافیان او این سؤال را از خود پرسیده باشند و باور نکنند جوان خوش‌اخلاق و متواضعی که دوروبر خود می بینند تا این حد برای دشمن مهم باشد که برای ترور کردنش این‌قدر هزینه کند. «داریوش خیلی حرفه‌ای بود و کارش برای او اولویت داشت و در حوزه تخصصی خودش جزو معدود نفرات بود؛ اما خیلی بی‌ادعا بود تا جایی که نزدیک‌ترین افراد در خانواده فکر این اتفاق را نمی‌کردند. همیشه اعتقاد داشت کار علمی باید همراه با کار عملی باشد. به قول خودش می‌گفت در اداره به من می‌گویند رضاسِرچِر! بعدازاین اتفاق خیلی‌ها به دنبال سوءاستفاده بودند. سخنگوی وزارت خارجه آمریکا برای ما پیام تسلیت فرستاد. شاید کسی از بیرون ببیند فکر کند خب این پیام تسلیت را دریافت کردند؛ اما ما در داخل می‌دانیم که بخشی از ترور همسر من به‌هرحال با هماهنگی این‌ها بوده است.»

منبع: خبرگزاری مهر

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱ مرداد، ۱۳۹۶ ۶:۴۲ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات علم، صنعت و فناوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *