و من اشک میریختم…
آیت الله نصرالله شاه آبادی: یک بار شب اول ماه رمضان به مسجد میرفتم دیدم در قهوهخانه عدۀ زیادى نشستهاند رفتم نماز و برگشتم دیدم قهوهخانه جاى سوزن انداختن نیست و مشغول قمار و خلافهاى مختلف هستند و کرکرۀ آن را هم تا نیمه پایین کشیدهاند. سمت قهوهخانه رفتم. رفقاى مسجدى گفتند کجا میروید آقا، وضع اینجا خیلى خراب است، گفتم شما کارى به کار من نداشته باشید. کرکرۀ قهوهخانه را بالا کشیدم و وارد قهوهخانه شدم و با صداى بلند به همه سلام کردم. آنها هم به احترام من بساطشان را جمع کردند و یکى هم گفت براى سلامتى حاجآقا صلوات… بلند گفتم اگر قدیمیها لوطى بودند پس شما چه هستید؟ لوطیهاى قدیم یک عالِم که بهشان اظهار علاقه میکرد برایش جان میدادند، من اینقدر به شما علاقه دارم ولى یک نفرتان سراغم نیامده؛ این است رسم لوطىگرى؟ میخواهم دعوتتان کنم که فردا شب به خانۀ من بیایید، چاى و زولبیا و قلیان هم هست، من هم برایتان حرف میزنم. القصه از فردا شب قهوهخانه تعطیل شد و به منزل ما آمدند. تا شب آخر ماه رمضان در صحبتهایم از آنها حلالیت طلبیدم که من را ببخشید وقتتان را گرفتم و سرتان را درد آوردم. یکى از همان آقایان بلند شد گفت حاجآقا خیلى ناشکرى! من تا آن شب که منزلتان آمدم سر به سجده حق نگذاشته بودم ولى از آن شب نمازخوان شدم، نه تنها من فلانی هم همینطور. با اسامى مختلف و القاب خودشان یکىیکى صدایشان میکرد و اعتراف میکردند و من اشک میریختم…
منبع: ماهنامه خیمه، شماره 125