چه عشقی کردم آن شب!
حمید داودآبادی در کانال تلگرامی اش نوشت: شنبه شب 4 شهریور 1357
سیدمصطفی جلالیپروین (شهید)، علیرضا مستعدی (شهید)، حمیدرضا مستعدی (شهید) و چندتای دیگر، با خارج شدن مردم از مسجد، شروع کردند به شعار دادن. جمعیت حدود 150 نفر بهطرف چهارراه سیمتری نارمک حرکت کردند. با رسیدن به مقابل سینما ماندانا که هنوز تصاویر زنان برهنه روی تابلوی آن قرار داشت، شروع کرد به سوختن در آتش. از عکسهایش معلوم بود که چه فیلمهایی میگذارد.
آن شب سینما آتش گرفت. عکسهای چرتوپرت زنها هم میسوخت. عدهای هم به مغازه مشروبفروشی بغل سینما که حتی این روزهای انقلاب و خشم مردم باز بود و کاسبیاش را میکرد، حمله کردند. در یک چشم برهمزدن، جعبههای مشروبات الکلی را از مغازه بیرون کشیدند، در جوی آب شکستند و خالی کردند. مرد ارمنی صاحب مشروبفروشی توی سر خود میزد و التماس میکرد، ولی دیگر فایدهای نداشت.
آنان که مشروبفروشی را از بین بردند، چه بسا تا چند روز پیش، خود مشتری آنجا بودند ولی حالا با رهبری و راهنمایی امام، به همه مفاسد پشت پا میزدند.
خیلی برایم عقده شده بود. هر روز صبح که از آنجا رد میشدم تا به مدرسه بروم، محکوم بودم که چشمم به آن زن خیکّی بیفتد که موهای شانه نکردهاش را میریخت روی لباس نیمه عریانش و صبح اول صبح میآمد تا جعبههای مشروب و کالباسهایی را که برایش آورده بودند، بگذارد توی یخچال.
از قیافهاش حالم بههم میخورد. عینهو عجوزههای جادوگر. مغازهاش در خیابان فرحآباد تهراننو روبهروی مدرسه نخست بود که من آنجا درس میخواندم. بعد از ظهرها و شبها من آنطرفها پیدایم نمیشد، ولی میشنیدم که کار و کاسبیاش شبها راه میافتد. گندهبگ خجالت نمیکشید. مثل اسب آبی میایستاد دم در و به جوانهایی که رد میشدند، اشاره میکرد که مثلاً لبی تر کنند.
با اللهاکبر گفتن و مرگ بر شاه به آنجا رسیدیم. زنیکه خیکی، با دامن کوتاه گلدار، دستش را زده بود به کمر و دم در مغازه ایستاده بود. اصلاً فکرش را نمیکرد که چند دقیقه دیگر چه خواهد شد. شاید با خودش میگفت:
– این جوونها دیوونهاند … باید بیان اینجا و آب شنگولی بخورند تا از این شربازیها دست بکشند …
در یک چشم برهمزدن، شیشههای سبز و قهوهای بود که توی جوی آب میشکست و بوی گندش فضا را پر میکرد. همه نجس شده بودیم؛ ولی چارهای نبود. زنیکه مثل دختربچهها گریه میکرد. نشست لب جوی آب و انگار که بچهاش مرده باشد، برای مشروبهایش زار زد. فایدهای نداشت. خوب که یخچال و انبار مغازه را خالی کردند و همه را در جوی آب ریختند، راه افتادند و رفتند.
عجب عشقی کردم آن شب. چه حالی داد وقتی که دیدم آن زن گنده زار میزد. تا حالا اینجوری صفا نکرده بودم.
از آن روز بهبعد کرکره مغازه دودهنه “عجوزه می فروش” پایین آمد و دیگر خبری از نجسیها و خود او نشد.
منبع: نقل از کتاب ” کودک و انقلاب”، جلد اول از مجموعه 11 جلدی “انقلاب، جنگ، صلح”