گریه برای دشمن!
روایت سید سعدون موسوی از همراهی با شهید حسن باقری در عملیات آزادسازی بستان که در کتاب ملاقات در فکه آمده است:
هوا سرد بود. باران نم نم می آمد. دو تایی سوار موتور شدیم. من می راندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقی ها نگاه می کرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم.
یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک می ریزد. تعجب کردم. صحنه ای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه می کنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت: نگاه کن.
فاصله زیادی با عراقی ها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور می دهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خنده ام گرفت.
گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری می خواهم بفهمم برای چه گریه می کنی؟ آن موقع بچه بودم، نمی دانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتما باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم!
با من شوخی می کرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقی هایی که توی دوربین دیدی گریه ام گرفت. امشب همه اینها صددرصد کشته می شوند؛ خط شکن های ما اول از اینها عبور می کنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ می کنند.
حقیقتا دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز می شوی، این بستان آزاد می شود. گفت: ان شاء الله آزاد می شود آقاسید، به امید خدا.