از جهنم به بهشت آمدم!

یک روز در اداره مجلّه بودم که دیدم یک نفر پاکستانی با ناراحتی از پلّه‌ها پایین می‌رود. صدایش کردم و پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» خوش‌بختانه فارسی بلد بود. گفت: «من در کشورم معلّم زبان فارسی هستم. آمده بودم ایران که مشکلاتم را بپرسم و نیز مقداری کتاب درسی و آموزشی بگیرم و بیرم. آن‌جا «سعید نفیسی» را به من معرّفی کردند. آمدم و خدمت ایشان رفتم. گفتند: برو فلان جا. رفتم آن‌جا، فرستادنم جای دیگر و همین جور تا امروز پاسم داده‌اند به این و آن؛ تا این‌که به آقایی به اسم «تربتی» رسیدم. ایشان گفت: «این کتاب هایی که تو می‌خواهی، باید از بازار حلبی‌سازها تهیّه کنی!»
آن‌جا هم رفتم؛ امّا اصلاً کتابی نداشتند. حالا دیگر بعد از سی چهل روز سرگردانی، بدون نتیجه می‌خواهم به وطنم بازگردم.
دیدم بیچاره این معلّم زبان فارسی در پاکستان را خیلی سر دوانده‌اند. پرسیدم: «می‌توانی یک روز دیگر هم صبر کنی؟» گفت: «اگر نتیجه‌ای داشته باشد، بله.» گفتم: «فردا بیا این‌جا تا ببینم چه می‌شود.»
او رفت و من هم رفتم به منزل مرحوم بهمنیار. ایشان گفتند: «حالم خوش نیست.» گفتم: «می‌دانم؛ ولی نگذار این بیچاره دست خالی برگردد.»
سرانجام، ایشان قبول کرد و فردا، معلّم پاکستانی را بردم خانه‌ی او و بعد از صرف چای و خربزه، من سر کارم برگشتم.
قرار شد که آخر وقت بروم او را ببرم تا گم نشود. عصر، وقتی که با هم برمی‌گشتیم، گفت: «بهشت و جهنّم را که شنیده‌ای؟!» گفتم: «بله.» گفت: «تا امروز من این‌جا در جهنّم بودم. آخر هیج کسی به من کمک نمی‌کرد! امّا شما و این آقا آدم‌های دیگری بودید. این مرد کیست؟» گفتم: «یک معلّم قدیمی است.» گفت: «بله؛ قرار است فردا هم پیش او بروم.» گفتم: «پس بیا سر محلّه آب‌سردار تا تو را با خودم بیرم که گم نشوی.»
قبول کرد و پس از خداحافظی، از هم جدا شدیم. فردا سر قرار، مدّتی ایستادم و او نیامد. نگران شدم که مبادا گم شده و گیر آدم نااهل افتاده باشد. خودم را به منزل مرحوم بهمنیار رساندم تا داستان را برایش بگویم، دیدم معلّم پاکستانی آن‌جا نشسته است و گرم صحبت است. مرا که دید، گفت: «آن‌قدر شوق دیدن استاد را داشتم که زودتر از موعد آمدم. ببخشید که سر قرار حاضر نشدم!»

راوی: اقبال یغمایی

منبع: یاد ماندگار: گفت‌وگوهای جواد محقّق با معلّمان صاحب‌نام ایران؛ جواد محقّق؛ تهران: مؤسّسه فرهنگی مدرسه برهان (انتشارات مدرسه)، دوم، 1390 ش.

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۱۶ شهریور، ۱۳۹۶ ۹:۱۷ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *