از ماست که بر ماست؛ سرانجام تلخ دانش آموز یتیمی که دیده نشد!

اختصاصی خاطره نگاری-

نیم سال دوم سال تحصیلی بود زنگ آخر، با بچه های سوم انسانی درس ادبیات داشتم. همین که وارد کلاس شدم دانش آموز تازه واردی، با قیافه ای سوخته و بلند قامت و لاغر اندام و تکیده، چشمانی درشت، نظرم را بخودش جلب نمود. در ردیف آخر تک و تنها نشسته بود بدون هیچ گونه کتاب و دفتر و قلمی، چشمانش را به سر تا پایم دوخته بود، آدامسی تو دهانش به چپ و راست می دوید. از قیافه اش پیدا بود که در پی فرصتی است تا معلمش را دست بیندازد و به شکلی، کلاس را از اعتبار ساقط کند. و بخنداند. دقایقی در پی ارزیابی من بود تا نقطه ضعفی از من بیابد. سریع کاغذی گرفتم و بر بالای آن، نام، نام خانوادگی، شغل پدر و مادر، سطح سواد والدین را نوشتم و از همه خواستم آن را کامل کنند. پس از دقایقی لیست بدستم رسید جلوی اسمش نوشته شده بود امیر … [نام دانش آموز نزد خاطره نگاری محفوظ است] . اما جلوی پدر و مادر نوشته شده بود فوت شده. راستش دلم به حالش سوخت. با خودم گفتم باید یک جوری با او ارتباط برقرار کنم و رفیق بشوم. گویا از مدرسه دیگری به مدرسه ما تبعید شده بود.
داشتم نوشته ها را مرور می کردم که دانش آموزی صدا برداشت، “آقا ورقه امتحانی ما چی شده؟”
بلند شدم و گفتم: “ببخشید انشاءالله هفته بعد می آورم.”
در حین نوشتن روی تابلو بودم که صدای ناله بلندی مرا به خودش خواند. گچ را انداختم و برگشتم تا از موضوع مطلع بشوم که دیدم سرانجام شیطنتش گل کرد. دانش آموزی که ردیف جلوی او نشسته بود. سرش را به سختی گرفته بود و می گفت: “آقا … ایشون (اشاره به امیر داشت) با مشت کوبیدن تو سرم.”
البته کمی اغراق تو کارش بود با عتاب و خطاب گفتم: “پاشو” بلند شد نه کامل، درحالی که دستانش را به نیمکت تکیه داده بود گفت: “بفرمایید” گفتم: “چرا اذیتش کردی ایشان دانش آموزخوب کلاس ماست دروغ نمی گوید!”
با قیافه ای حق به جانب گفت: “آقا، ما نبودیم”
تا دانش آموز رفت بگوید قسم بخور، دوباره او را نیشگون گرفت که یعنی خفه شو! دانش آموز هم با لجاجت گفت: “آقا دیدی؟” این بار صدایم را بلندتر کردم و گفتم: “بعد از زنگ کلاس، بیا پیشم، با شما کار دارم.”
با عصبانیت نشست و غرولند گفت: “ما با کسی کاری نداریم.”
دیدم کل کل کردن با او فایده ای ندارد وقت کلاس دارد از دست می رود. پس از زنگ کلاس، داشت به تاخت از در خارج می شد که او را خطاب قرار دادم و گفتم: “امیر بیا کارت دارم.”
حالا کلاس خلوت شده بود. کنار میزم آمد در حالی که سر به زیر داشت گفتم: “می خواهم کمکت کنم.”
گفت: “من به کمک کسی نیاز ندارم.”
گفتم: “اکنون پیش چه کسی زندگی می کنی؟”
گفت: “پیش عمویم”
گفتم: “پدر و مادر کی به رحمت خدا رفتند؟”
در حالی که بغض کرده بود گفت: “حدود چهار سال پیش در اثر تصادف با ماشین تو جاده زنجان –تبریز.”
دلم درد گرفت انگار تیری به قلبم خورده بود. گفتم: “تو هم تو ماشین بودی؟”
گفت: “بله تنها من نجات پیداکردم.”
گفتم: “برادر یا خواهری داری؟”
گفت: “نه آقا تنهام.”
یک صندلی به کنار میزم کشاندم و گفتم: “بنشین”
گفت: “راحتم آقا”
گفتم: “از عمویت راضی هستی؟”
سری به علامت رضایت تکان داد. از آن رضایت های اجباری، که از ته دل نبود و از صدتا فحش هم بدتر بود. به قولی در دل آری و بر لب نه داشت. گفتم: “می خواهم با عمویت صحبت کنم”
رنگ از رخسارش پرید و با تندی سرش را بالا گرفت و گفت: “نه آقا، اگه عموم بفهمه، با کسی درگیر شدم، دعوام میکنه و شاید هم از خونه اخراج!”
گفتم: “منزل کجاست؟” آدرسی که داده بود به خانه ام نزدیک بود تنها یک کورس تاکسی فاصله داشت.
گفتم: “پس از پایان کلاس صبرکن با هم برویم. می خواهم کمی با هم کپ بزنیم. من هم خانه ام همان مسیر شماست.”
برق امید و شادی تو چشمانش درخشیدن گرفت و گفت: “چشم آقا.”
پایان کلاس بود پاک داشت یادم می رفت که دیدم امیر جلوی پایم سبز شد و گفت: “آقا ما سر قولیم”
در همان حین گوشیم زنگ خورد باید خودم را سریع به بیمارستان می رساندم. اتفاقی برای یکی از بستگان افتاده بود. از آن جا که هفته ای یک روز در آن دبیرستان درس داشتم گفتم: “ببخشید باید به بیمارستان بروم. قرارمان ان شاء الله، هفته بعد همین روز، زنگ آخر باشد.” سرش را پایین انداخت از نگاهش پیدا بود که کمی ناامید و سرخورده شده. با تکان دادن سرحرفم را تایید کرد.
می دانستم ته دلش خبر دیگری است. دستم را روی شانه اش گذاشتم و ازش خداحافظی کردم و به تاخت مدرسه را ترک نمودم. این جا بود که بکلام بلند پایه سعدی بیش از گذشته باور پیدا کردم که:
چو کاری برآید به لطف و خوشی چه حاجت به تندی وگردنگشی
هفته بعد زودتر از همه خودم را به دبیرستان رساندم. دفتر نمره کلاس سوم انسانی را بدست گرفتم تا نمره ورقه های بچه ها را وارد کنم. لازم به ذکر است که ما برای هر کلاسی یک دفتر خاصی داشتیم که همه نمرات درس ها در آن ثبت می شد با تعجب دیدم تقریبا در اغلب دروس، روبروی اسم امیر … نوشته شده بود”اخراج از کلاس” این موضوع سخت مرا مشغول کرده بود. بدون آنکه خودم بدانم ناراحت و برافروخته شدم. در همین حین همکاران یکی یکی سر رسیدند. یکی از همکاران که دبیر فلسفه منطق همان کلاس بود به کنارم آمد و گفت: “چته مرد، اول صبحی نارحت و پکری؟”
گفتم: “چیزی نیست.” سریع موضوع را عوض کردم و گفتم: “امیر … چطور دانش آموزیه؟”
بلافاصله گفت: “یک آشغال به تمام معنا.”
دفتر را ازم گرفت و نگاهی بدان انداخت و بعد چند ورق زد و روی اسم امیر در هر صفحه زوم کرد و گفت: “ماشاءالله از اغلب کلاسا اخراج هم که شده! بعدا دفتر را در بغلم گذاشت و ادامه داد که هفته قبل، من هم با چندتا مشت و اردنگی ایشان را به بیرون هدایت کردم، دانش آموز آشغال بدرد سطل آشغال می خوره!”
همکار عربی میان حرفش دوید و با کمی طنز و جدی که از چهره اش می بارید گفت: “شما انتظار داشتی دانش آموزی که از مدرسه دیگری بدینجا تبعید شده، آدم درست حسابی باشه، مث اینکه نمی دونید اینجا آخر راه یا همون تبعیدگاهه.”
خواستم بیتی از حافظ را که می گوید:
خلل پذیر بود هر بنا که می بینی          مگر بنای محبت که خالی از خلل است
برایشان بخوانم اما دیدم کارگر نمی افتد زیرا فضا آنقدر مسموم بود که گوش شنوایی نبود. حالا هر کدام اظهار فضل می نمودند و چانه شان گرم شده بود مثل همیشه منتظر بدست گرفتن سوژه بودند تا به زعم خود دل و جگرش را بریزن بیرون، به عبارتی کالبد شکافی بکنند. دبیر ریاضی با عصبانیت نوک جمع را چید و گفت: “وقتی هر نخاله و بی پدر و مادری را به مدرسه راه می دن اوضاع بهتر از این نمی شه، عجیب تر اینکه، آقایان با این دانش آموزان هچل هفتی انتظار قبولی بالا در امتحان نهایی و کنکو رو هم دارن. میگن چرا افت تحصیلی؟! ،معلومه، آقایان فکر کردن اینجا دارالمجانینه که هر بی صاحب مونده ای رو را به اینجا می فرستن. ما که این همه درس خوندیم و کنکور دادیم چه غلطی کردیم، اینه وضع و حالمون، عاقبت در کنکور زندگی شکست خوردیم. باید بنده خدا رو آزاد بذارن بره.”
دبیر شیمی با خنده ای که تا بناگوش باز بود گفت: “بارک الله، الحق و الانصاف، که جان کلام را گفتی این یکی رو خوب اومدی.، انگار دارالتویله، ببخشید جسارت نشه، دارالمجانین همین جاس”
دبیر ریاضی دوباره در حالی که از کوره در رفته بود خواست دشنام دهد که میان حرفش پریدم و گفتم: “شاید بشود با کمی صحبت و مشاوره موضوع را حل کرد.”
او با توپ پُر حرفم را قطع کرد و گفت: “توهم خوش بحالته، ما می گیم نره، شما هی بگو بدوش، کار از صحبت و مشاوره گذشته، اینجور جک و جونورا اصلا تعطیلند، جون به عزرائیل هم نمی دن باید همین روزا به نیروی انتظامی بگیم بیان جنازه شو وردارند و ببرند بندازن تو هلفدونی و قال قضیه را بکنیم. خدا وکیلی فرق این با اون ولگرد سرکوچه چیه؟ مگه کسی به صرف اومدن تو حیاط مدرسه و پا تو کلاس گذاشتن و یه لباس فُرم و کتاب و کچکول، محصل میشه، مگه به ما چیقدر پول می دن،که امثال این نخاله ها را تحمل کنیم و اعصاب خودمون رو داغون کنیم و حرص بخوریم. در ثانی مشاور کیلویی چنده، اینا مشاول هم نیستند چارتا کتاب تربیتی و روانشناسی خوندن، ادعای پیامبری دارن”
همکاران دیگر با به به و چه چه و احسنت گویان حرفش را تایید کردند. گفتم: “ایشان، یتیمند، پدر و مادر ندارند نزد عمویش زندگی می کنند.”
با این سخن، دیگر همکاران کمی به فکر فرو رفتند اما دبیر ریاضی گفت: “خوب، این هم بدتر”
در همین حین ناظم، برای سلام دادن وارد دفتر شد همکاران به این نوع سلام، سلام خصمانه می گفتند. معنی اش آن بود که بفرمایید کلاس، همواره گوش به زنگ بود به عبارتی استراق سمع می کرد تا مبادا همکاران چیزی خلاف کادر اجرایی خصوصا مدیر بگویند. ذهن و شامه تیزی داشت. نقش “هارد” دبیرستان را داشت. اطلاعات مهم مدرسه زیر نظر او بود از برنامه ریزی گرفته تا کارهای ریز دفتری و بخشنامه ای، گویا بو برده بود با دهانی که تا بناگوش باز بود با طیب خاطر گفت: “عزیزانم، دیگه ناراحت نباشین و جوش نزنید. دیروز کارش تموم شد.
دبیر ریاضی با خوشحالی گفت: “یعنی فاتحه مع الصلوات”
ناظم با خنده کش داری گفت: “بعله”
دبیر ریاضی مثل فنری که غفلتا از جا در رفته باشد ذوق زده فی الفور بلند شد و جُبه ناظم را بوسید و گفت: “ای والله دست مریزاد.”
با برافروختگی و کمی اخم گفتم: “منظورت چیه؟”
گفت: “هیچی، از شرش خلاص شدیم، و اخراجش کردیم.”
گرمایی تو وجودم حس می کردم، وقتی ناظم مرا در آن حال دید گفت: “نکنه ناراحتی ها؟!” همه زدن زیر خنده، انگار آب داغی رو سرم ریخته بودند، گرفتار عذاب وجدان شده بودم، اگر آن روز آن تلفن زنگ نمی خورد شاید اوضاع اینگونه رقم نمی خورد. گفتم: “حالا کدام مدرسه فرستادید؟” که در همین حین مدیر وارد شد پس از اطلاع از موضوع، قبل از آن که ناظم بخواهد کلامش را منعقد کند گفت: “بیچاره، اهل درس و مشق که نبود خلاص شد، آخرش ترک تحصیل کرد. خداش بیامرزد.”
هر کدام در تایید حرف مدیر با خوشحالی بر هم سبقت می گرفتند. محاکمه و اجرای حکم بدون حضور متهم و وکیل مدافع به پایانش رسیده بود. با خودم گفتم: “شما تیر خلاص را بسویش شلیک کردید و ترک تحصیلش دادید. شما اگر بخواهید می توانید جانی و ولگرد کوچه و بازار زمینی، یا انسانی متین و مفید آسمانی بسازید. شما به جای خلق کینه و دشمنی و دشمن تراشی می توانید عشق و محبت و خلاقیت بنشانید. بجای کوچک شمردن و منفی گرایی، می توانید بزرگ شمردن و مثبت گرایی و امیدآفرینی را تقویت و تزریق کنید. شما اگر بخواهید… هنوز دو ماهی، از این واقعه نگذشته بودکه روزی داشتم از برابر دادسرا می گذشتم که ناگهان چشمم به امیر افتاد در حالی که دستبندی تو دستان نحیف و لاغرش بسته شده بود در حال انتقال به ون نیروی انتظامی بود. سریع به سوی ماشین دویدم وقتی به ماشین رسیدم درب ماشین بسته شد برای لحظه ای چشمانش تو چشمم افتاد اما خیلی زود از خجالت سرش را پایین انداخت. قبل از این که بتوانم حرفی بزنم ماموری مشتی محکم بر سینه ام کوفت و مرا از آن جا دور کرد. خواستم بگویم به خدا او متهم نیست این ماییم … که دردی تو سینه ام حس کردم نفهمیدم این از مشت مامور بود یا از دوری و زندانی شدن امیر یا هر دو.

راوی: علی اکبر آقامیرزاتبار، دبیر آموزش و پرورش ناحیه 3 کرج

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۱ تیر، ۱۳۹۶ ۱:۲۴ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مردمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *