تجربه ای از زندگی طلبگی در نجف میان سالهای 1344 ـ 1353 ش.

رسول جعفریان نوشت: گفتگویی است با حضرت حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد رکنی حسینی که طی آن سالها در نجف زندگی کرده و در باره آنچه از آغاز طلبگی تا بازگشت به ایران بر ایشان گذشته و دیده اند، صحبت کرده اند.

مقدمه

امسال ـ از 20 مرداد تا 15 شهریور 1396 ـ در مراسم حج تمتع، فرصتی شد تا طی چند جلسه نیم ساعته، با حضرت حجت الاسلام و المسلمین رکنی، گفتگویی داشته باشم. آنچه مد نظر بنده بود، تجربه زندگی طلبگی در نجف بود. شخصا فکر می کنم باید زندگی طلبگی را بیشتر کاوید، چون نمونه ای از آموزش و تعلیم و تربیت سنتی ماست. طبعا در این زمینه باید کارهای بیشتری صورت گیرد و منبع آن هم همین قبیل گفتگوها با افرادی است که چنین تجربه ای را داشته اند. جناب رکنی، سال 44 به نجف رفته و آخر سال 53 به اختیار خودشان به ایران برگشتند. پس از انقلاب، از سوی امام به امامت جمعه بندرلنگه منصوب شدند که تاکنون نیز مشغول هستند.
این گفتگوها عمدتا در دو محور زندگی شخصی، البته بخش طلبگی آن، و نیز مرور برخی از تحولات سیاسی وقت از دید یک طلبه ای است که به قضایا می نگریسته است. در همه موارد، ایشان، آنچه را دریافت خود بوده بیان کرده و اعتراف داشتند که ممکن است برخی از این جزئیات نادرست باشد، اما با توجه به نبودن رسانه در آن وقت، آنچه را که از اوضاع و احوال می دیدند یا می شنیدند، بیان کرده اند.
از بسیاری از افراد از مراجع یا عالمان و افراد دیگر بدون القاب یاد شده که از این بابت به دلیل دوستانه بودن صحبت عذرخواهم. از ایشان هم متشکرم.
مطالب به صورت سوال و جواب بود و بنده هم در بحث شرکت اندکی داشتم، اما ترجیح دادم، گفته های ایشان را منظم و تحت عناوینی که انتخاب کرده ام، تقدیم کنم. (رسول جعفریان: 20 شهریور 1396)

اجداد من در بردخون

بسم الله الرحمن الرحیم: خاندان من تا آنجا که قبورشان هست حدّاقل تا پنج نسل روحانی بوده اند. کلمه «رکنی حسینی» از جدّ دهم یا دوازدهم است که به نام امیر دیوان معروف بوده، و به زبان محلی امیر دیون می گویند که مزارش در روستای بُردخون [بردغان] است که روستای آباء و اجدادی ماست. محل دفن او در کوهی که به همین نام معروف است می باشد. اینها از یک زمانی به شیراز آمده اند. برخی به بوشهر آمده اند. اینها سادات حسینی هستند، اما به سادات رکنی حسینی معروفیم. روستای بردخون روستای اصلی ماست. یک روستای زیارت هم داریم که از توابع خرموج است که مرحوم پدرم در آنجا بود و همانجا هم دفن شده است. بین بردخون و زیارت، حدود ده کیلومتر، و رودخانه موند بین اینها فاصله انداخته است. این رودخانه از فراشبند فارس سرچشمه می گیرد ، و وارد خلیج فارس می شود. گاهی آبش به صورت سیل و گاهی هم عادی و البته آبش در طول سال جاری است. در یک دوره قابل شرب نیست، چون دو چشمه دارد. یکی شور و دیگری شیرین. گاهی شور غلبه می کند. بخش طرف دریا، تأثیر از جزر و مد دریا دارد و این وقت ها قابل شرب نبوده و نیست، و این البته سبب آمدن ماهی در آن می شود.
در بردخون یک شخصی به نام شیخ عبدالنبی بحرینی حدود دویست سال قبل زندگی می کرده که جد ما از طرف مادر است. سید اسدالله که پدر جد ما باشد، داماد شیخ عبدالنبی بوده است. از نظر علمی این پیوند بسیار موثر بوده، و تقریبا دو نژاد مختلف با هم ترکیب شده و نسل اینها آخوندهای قابلی در این نواحی شده اند.
زندگی اقتصادی مردم در دشتی
زندگی اقتصادی مردم آنجا، بخشی از کشاورزی دیمی است. وقتی رودخانه فیضان می کرد، گِلی را از بالا می آورد که نم را در زمین نگاه می داشت. یعنی آب گاه تا سه کیلومتر خارج از رودخانه بیرون می آمد. این گل، آب را نگاه می داشت، و برای کشاورزی مناسب بود. آنجا دو نوع گندم می کاشتند. یکی رک ریز که توی گِل با نم کاشته می شد. گِلی است که پا بگذاریی در آن فرو می رود و لذا نیازی به شخم زدن نداشت. گندم که می پاشیدند ‍‍‍ خودش داخل زمین می رفت. هر دانه این گندم حداقل پنجاه خوشه نتیجه داشت. زمین که خشک می شد، ترک بر می داشت بذر دوم را می پاشیدند که کسی با جارو آنها را داخل ترک ها می ریخت. به این گندم ترک ریز می گفتند. ریز هم یعنی گندم باشیدن. کار دوم صید و صیادی بود که یکی از شغلهای پردرآمد مردم بود. گاهی موتور لنج ها می رفتند و کار تجارت با آن طرف آب می کردند. این کم بود. کار دیگر هم نخل و خرما بود که کنار گندم درآمد اصلی اینها بود. اگر بارندگی کم می شد، هیچ راهی برای مردم وجود نداشت. گاهی گندم را یکی دو سال نگه می داشتند که بیشتر نمی شد نگه داشت و خراب می شد. خرما هم همین طور.

خشکسالی دهه سی

در دهه ۱۳۳۰ یک خشکسالی عجیبی شد که مردم در مضیقه شدیدی قرار گرفتند، و همان سبب شد که غالب علمای محل به نجف رفتند. البته پدر ما ماند. پدرم می گفت ما با خوشی مردم ماندیم، با سختی آنها هم باید بمانیم. یک بار که اصرار کردیم که برویم نجف، پدرم می گفت بین پیامبران فقط یک پیغمر مردمش را رها کرد که خدا او را توبیخ کرد. من مردم را تنها نمی گذارم.
یک روز در همان سختی ها، اهالی نزد پدرم آمدند و گفتند دعا کنید. گفت: من دعا می کنم. بقیه با خداست. آن وقت حتی آب برای خوردن هم نبود، یعنی از یک فرسخی می آوردیم. طبعا برای حیوانات اصلا آبی در کار نبود. مردم پرسیدند چه کار کنیم. آن وقت، کشور قطر تازه رونقی پیدا کرده بود؛ به واسطه درآمد نفت. پدرم گفت، ما که دسترسی به دولت ایران نداریم. بهتر است برای این که حیوانات نمیرند، همه را قطر بفرستیم و اهدا کنیم تا لااقل این حیوانات زنده بمانند و از آنها استفاده شود. ایشان نامه ای به شیخ قطر نوشت با این آغاز: یا ایها العزیز مسنا و أهلنا الضر، من هر وقت یادم می آید ناراحت می شوم. بعدها که طلبه شدم از ایشان پرسیدم :چرا شما این نامه را با این عنوان نوشتید؟ ایشان گفت ما مضطر بودیم. «عزیز» هم در اینجا نشانه چیزی نیست. برادران یوسف هم همین تعبیر را به یوسف گفتند با این که نمی دانستند او یوسف است و …. به هر حال، اینها را به قطر بردند. شیخ قطر هم جواب نامه را داد. هدیه را پذیرفت، و تمام موتور لنج ها را پر از برنج و شکر و آرد کرد، و حتی بول شترها و اسب ها و گوسفندها را هم داد. بدرم این ها را تحویل گرفت، و آنها را میان مردم روستا تقسیم کرد. پول گاو و گوسفند را هم بین صاحبانش تقسیم کرد. همه خوشحال شدند.

در باره پدرم که پنجاه سال در روستای زیارت بود

پدرم نجف درس خوانده بود. جدّم سید علی هم در نجف درس خوانده، و اجازاتی دارد. پدرم هم یک سالی درس سید ابوالحسن را درک کرده بود. جدّم شاگرد سید ابوالحسن بود. پدرم می گفت مرجعیت، جدای از علم و فضل، باید یک عنایت الهی هم پشت سرش داشته باشد. ایشان می گفت، سه مرجع بلکه چهار تا مرجع در آن وقت بودند. آیات: نائینی و آقا ضیاء و سید ابوالحسن و کمپانی، ولی مرجعیت را آقا سید ابوالحسن برد. همه عالم بودند، اما یک عنایت الهی پشت سر سید بود. آن وقت فقط یک خانه داشت. آن را فروخت و شهریه طلبه ها را داد. از مراجع قبلی چیزی برایش نمانده بود. البته خیلی خانه هاشان فروش رفت، ولی نگرفت.
پدرم پنجاه سال در روستای زیارت ماند. خیلی آدم متقی بود. بسیار بی اعتنای به مال دنیا بود. با این حال بسیار شاد بود و از مردم هم راضی بود. در مهمان نوازی، ید طولایی داشت. ناهار و شام و قلیان که این آخری را عنایت داشت. برای افراد محترم، خودش قلیان درست می کرد. یک وقتی این اواخر عمر ایشان با پسرم رفته بودیم. وقتی وارد خانه پدر شدیم، پسرم پشت در را بسته بود. یک ساعتی که از روز برآمد، ایشان گفت: چرا کسی نیامد. بعد معلوم شد پسرم در را بسته است. ایشان گفت: من تا بحال در خانه ام را نبسته ام.
یک حکایت جالب دیگر هم هست. پدرم می گفت: یک وقتی باران می آمد. من به مسجد رفتم ببینم سقف آن چکه نکند. دیدم کسی در یک گوشه خوابیده و به خود می پیچید. صدا زدم . شخصی بود که گفت مسافرم و غریب. آوردمش خانه و اسکانش دادم. صبح آمدم در اتاق دیدم که نیست با خود گفتم لابد رفته مسجد برای نماز. من صبحانه آماده کردم و منتظر ماندم، هوا روشن شد نیامد. یک وقت دیدم یک فرش دستباف من نیست. رفته و برده بود. اصل ماجرا مهم نبود، اما من خواستم کسی نفهمد. پدرم می گفت من نمی خواستم کسی بفهمد، چون اگر مردم می فهمیدند، آن وقت رسم مهمان نوازی از میان مردم می رفت، چون فکر می کردند اگر به کسی راه دادند، ممکن است دزد باشد و مثل این مورد فرش آنها را ببرد. طرف ظهر، کسی که راننده بود، آمد و فرش را آورد. گفتم کجا بود؟ گفت: شخص حیرانی را دیدم که فرش را در اختیار داشت و نمی دانست چه بکند. پرسیدم کیستی؟ گفت حقیقت این است! آن وقت فرش را گذاشت و فرار کرد.
لازم است این را هم بیفزایم که عموی بزرگوارم آیت الله سید احمد رکنی که در قید حیات هستند حق استادی و پدری بر من دارند از همه برادرانش از نظر سنی کوچکترند (اصغرهم سنا و اکبرهم فضلا و علما). فرزندان جد ما سید علی عبارتند از 1- سید عیسی (مرحوم والد)، 2- سید اسدالله، 3- سید عبدالرسول، 4- سید محمد، 5- سید محمود، 6- سید محمدحسن که در زمان مرحوم جدمان در عنفوان نوجوانی فوت کرده اند، 7- سید احمد. سه نفر اهل علم بودند مرحوم والد و عمویم سید اسدالله و عمویم آقا سید احمد فعلا فقط عمویم سید احمد و سید محمود در قید حیات هستند.

علمای ما نجف می رفتند

علمای منطقه ما زیاد نجف می رفتند. ما حتّی تا شیراز نمی توانستیم برویم. آن زمان بسیار سخت بود؛ راه نبود. کتلهای شیراز معروف است. برای ما رفتن به عراق از طریق آبادان آسانتر بود. آن خکشالی هم سبب شد که بیشتر علما به نجف رفتند و در منطقه ما به جز پدرم کسی نماند. گاهی ده بیست کیلومتر، پشت موتور می نشست، و می رفت تا نماز میت بخواند. بسیاری از این علما ی مهاجر به نجف دیگر برنگشتند. خاندان محمودی از روستای کردوان علیا بودند. اینها سر می زدند، اما الان آن روستا حتی یک روحانی ندارد. یک کتابی هم آقا شیخ علی بحرینی که در بندر گناوه است در باره علمای کردوان علیا نوشته است. ایشان عالم فاضل و متّقی است و یکی از اساتید حقیر در نجف اشرف بودند و فعلا از معمّرین علماء منطقه است و کتابش هم عالمانه به رشته تحریر درآمده و قابل استفاده است.
الان هیچ روحانی در آن نواحی نیست. گاهی علما به آن سر می زنند. این علما بعد هم که از عراق برگشتند، راهی قم شدند.
تعدادی سند خانوادگی برای ما مانده است. یک تعدادی سند زمین و عقد تا نسل بنجم اجداد ما هست که نشان می دهد خانواده ما تا آن زمان روحانی بوده اند. این اسناد زیاد نیست، اما مختلف و در عقد و بیع و طلاق و امثال اینهاست.
منطقه ما به اسم دشتی معروف است و علما هم به همین نام شهرت داشتند. آن زمان در آنجا کسی بوشهر را نمی شناخت. البته در نجف یک حسینیه به نام بوشهری ها بود که من منبعش را و این که چه کسی بنیاد گذشته نیافتم. یکی از مصارف این حسینیه، این بود که به جای چای، زعفران می دادند، و معلوم نیست با این که بوشهر زعفران نداشت، چطور این مصرف را گذاشته اند. به هر حال متوجه نشدم.
عالم بزرگ کردوان علیا، شیخ احمد بحرینی بود که جد خاندان محمودیهاست. جد مادری ایشان. بعد از ایشان شیخ حسن حجتی امامی بود که داماد شیخ احمد بود، و در همان کردوان بود و تحصیل کرده نجف بود. بچه های شیخ احمد که عبارت بودند از شیخ عبدالمهدی، شیخ علی، شیخ حسین، شیخ محمد و شیخ عسکر. اینها بیشترشان در قید حیات هستند.
در بردخون ما یک زمان چندین عالم بوده است. مرحوم والد، سید عیسی رکنی، سید اسدالله رکنی عموی ما، شیخ علی بحرانی، شیخ محمد بحرانی. اینها هم در یک روستا ساکن بودند. اهالی زیارت از مرحوم والد دعوت می کنند و او را به روستای زیارت می برند؛ چون در بردخون چند عالم دیگر بود ولی بعدا به نقاط دیگر می روند. شیخ علی بحرانی به نجف برمی گردد و شیخ محمد هم به گناوه می رود. آن وقت عموی من سید اسدالله رکنی در همان بردخون ماند. پدرم در سال ۱۳۷۳ و عمویم هم حوالی ۱۳۸۰ درگذشت.

برخی از علمای منطقه ما

منطقه دشتی اصلا سنی نداشته و الان هم ندارد. اما علمای منطقه ما هیچ کدام با حوزه های ایران ارتباط نداشتند. همه با نجف مرتبط بودند. بنابرین مرجع تقلیدشان هم از علمای نجف بود. اولین رساله ای که من دیدم در کودکی از مرحوم میرزا آقای اصطهباناتی بود. بعد آیات شاهرودی و خویی و الان هم سنتی ها مقلد نجف هستند. نام منطقه دشتی و مرکز آن خورموج است. منطقه دشتی تا بندر دیر و از طرف دیگر به جم و از طرف دیگر به منطقه جغادک می رسد که نزدیک بوشهر است. این را منطقه دشتی می گویند. یک منطقه دیگر که وصل به این این منطقه است تنگستان است که نسبت به دشتی کوچک تر است.
خاندان های دیگری هم هستند. یکی حاج میرزا احمد دشتی است که از شاگردان میرزا عبدالهادی شیرازی بود. او همدرس آقای خویی بود و گاهی شوخی می کرد، می گفت ما هیچ کم نداشتیم اما این مسافرت ها کار دستمان داد. می گفت یکی دلایل موفقیت آقای خویی این بود که در شصت سال، دو مسافرت داشت. یکی برای درمان به ایران و یکی هم حج. میرزا ابراهیم جمال یوسفی دشتی، ایشان برادر زاده میرزا احمد دشتی است. ایشان هم نجف بود. در ضمن داماد میرزا احمد است. مدت کمی امام جمعه بوشهر بود. قبل از انقلاب، مدرسه رسالت را که تأسیس کرد بودجه آن از طرف عمدتا آقای سید مصطفی حسینی دشتی تأمین می شد. شاید از جاهای دیگر هم می گرفت. سید مصطفی حسینی الان بوشهر و بسیار پیر شده است. به جز میرزا احمد، دو عالم دیگه بودند. دو برادر، آیات شیخ محمد محمودی و شیخ عباس محمودی بودند که هم در نجف و هم در کردوان با هم زندگی می کردند، و هر دو هم وقتی فوت کردند در یک قبر دفن شدند، البته با فاصله هفت سال. در تمام عمر هر دو هم در نجف و هم در ایران در یک خانه بودند. حتی همسران آنها هم در یک قبر دفن شدند. این دو برادر نسبت به مراجع معاصر خود هیچ چیزی کم نداشتند. و همچنین آیه الله حاج میرزا احمد نجفی دشتی هم همین طور بودند از نظر علمی و فقهی . در باره داستان فتوای قربانی در منی وقتی مطرح شد، من نزد شیخ محمد رفتم که هشتاد سال داشت. ایشان به قدری زیبا بحث کرد که عالی بود. وقتی اینها را به برخی از مراجع نوشتم، توضیحی بیش از آن نداشتند. این خاندان محمودی با خاندان محمودی علامرودشت مخلوط نشود. آنها لامردی هستند و هیچ نسبتی هم ظاهرا با هم ندارند.
در منطقه دشتی سادات فراوان هستند و غالبا حسینی اند. امیر دیوان اسمش شاه فرج الله الرکنی الحسینی المعروف به امیر دیوان. این جد بزرگ سادات حسینی آنجاست.

مردم دشتی و بحرین

مردم دشتی رفت و آمد به بحرین داشتند و آسان رفت و شد می کردند یک برگه عبور به عنوان علم و خبر بود که امروز «به جهت اطلاع» ترجمه می شود. بحرین در زمانی که من هنوز سیزده چهارده ساله بودم، رسما جزو ایران بود. روابط اقتصادی متقابل بود. صادرات و واردات داشتند. گندم و جو از اینجا می رفت، و چای و شکر از آنجا می آوردند.
مردم منطقه دو قسم هستند. ساحل نشین از طرف دیر و کنگان بیشتر عرب زبان بودند. اما منطقه ما و حتی بوشهر عرب زبان نبودند و نیستند. همان گویش های محلی را داشتند و دارند.
یک منطقه دیگری بادولی در فاصله بیست سی کیلومتر هست که آنجا هم ساداتی هستند که از همین شاخه ما هستند. آقای حسینی بوشهری از خانواده ما و عمه زاده است، اما حسینی تنها هستند و لقب رکنی را ندارند. یعنی از پنج پشت به بالا به ما می رسند.

تجربه طلبه شدن من

ما پنج برادر هستیم که چهار نفر روحانی و یکی کاسب است. (سید محمد جواد، سید علی اصغر، سید محمد حسن، سید سجّاد و سید علی اکبر ) من فرزند اوّل خانواده هستم. از همان زمان که علما به منزل پدرم می آمدند، من آن قدر به این لباس علاقه داشتم که گاهی تعداد پیچ های عمامه شان را می شمردم. از همان زمان هم تمرین می کردم. اولین عمامه من را هم پدرم پیچید، و دومی را خودم پیچیدم. پدرم هم خیلی تشویق به روحانی شدن می کرد. یک بار به من گفتند محمد جواد! اگر دوست داری ازدواج کنی، من آماده ام. بعد بلافاصله گفت آیا با من مشورت می کنی؟ گفتم بله. ایشان گفت اگر طلبه شوی خیر دنیا و آخرت در انتظار تو است، ولی اگر اینجا بمانی و ازدواج کنی تو همین خواهی بود و ترقی نخواهی کرد. ایشان هم گفت من هم هر امکانی بتوانم در اختیار شما می گذارم. با رضایت خاطر آمادگی ام را اعلام کردم. حقیر گفتم راه دوم را انتخاب خواهم کرد و همیشه از اینکه این راه را انتخاب کرده ام بخود می بالم، وقتی به آیینه نگاه می کنم و خود را در این لباس زیبا می بینم، می گویم اگر این لباس را انتخاب نمی کردم چه لباسی زیبنده من بود؟ ایشان گفت من امسال مکه می رم و تابستان شما را راهی به نجف می کنم. این سال 1344 است. آن سال با سختی به مکه رفتند. با لنج به قطر رفتند و از آنجا با کامیون به مکه مشرف شدند. کامیون را طبقه زده بودند. طبقه زیر متعلق به زنان و طبقه بالا از مردان بود که با سختی رفته بودند. سه ماه این سفر طول کشید. از اول شوال تا محرم که آمدند. آن وقت ها، روستای ما فقط یک حاجی داشت که کدخدا بود. دومی آن پدرم بود. جشن بزرگی گرفتند که سالم برگشته است!

چگونه مخفیانه به عراق رفتم؟

من به حسب شناسنامه متولد 1333 هستم، اما دو سه سالی خودم بزرگتر هستم. تابستان شد و آماده رفتن به نجف شدم. خودم هم خیلی احساس خوبی داشتم. به آبادان آمدیم و به منزل شیخ علی بدری رفتیم که هنوز هم ایشان آنجا هست. آنجا اولین بار یک طلبه کوچک بدون ریش دیدم که پسر کوچک مرحوم شیخ احمد کردوانی بود. از دیدن او و این که در این سن و سال عمامه پوشیده، خیلی خوشحال شدم. یک حاج قاسمی را یافتند که من را از مرز عبور داده و تا نجف همراهی کند. یک عرب عقال پوش بود. قراری گذاشتند که من را تحویل مدرسه بخارایی در نجف بدهد، و دویست تومان بگیرد.
آن زمان من تابستانها کار می کردم. ده پانزده تومانی داشتم و یک بار به بندر لاور رفتم و پولم را به جاشوها دادم یک کیسه شکر آوردند. من این را گرفتم در منطقه خودمان به سی تومان فروختم. دفعه بعد چایی هم برایم آوردند و اینها را فروختم. روزی که عازم نجف بودم، سیصد تومان پول داشتم. الاغی هم داشتم که خیلی مرکب خوبی بود، آن را هم هشت صد تومان فروختم. الاغ بسیار کوشایی بود. این پول را هم برداشتم.
از آبادان سوار شدیم تا خزعل آباد، ظاهرا همین جزیره مینو فعلی. در گاراج که خواستیم سوار ماشین بشویم، دو روحانی از اهل تربت حیدریه هم بودند. سه نفری حرکت کردیم. پدرم وقت خدا حافظی خیلی گریه کرد و این اولین بار بود که گریه او را می دیدم.
در خزعل آباد وارد منزلی شدیم که از دوستان حاج قاسم بود. نماز مغرب و عشا را خواندیم، فردی که قرار بود ما را ببرد، گفت که هر وقت دیدید من نیستم، بدانید مشکلی پیش آمده است. نمانید. ما یک وقت دیدیم نیست. متوجه خطر شدم که اینجا نباید ماند. صاحب خانه اصرار کرد، چون عرب بود و مهمان نواز، اما من قبول نکردم که بمانیم. راه افتادیم. به ذهنمان رسید از عالم محل بپرسیم. گفتند آقا شیخ حسین بندرریگی است. به منزل او رفتیم که تازه از نماز جماعت برگشته بود. خیلی علاقه ای به راه دادن ما نداشت. چون از مقابل در کنار نمی رفت و حتی در جواب شیخ همراه ما که گفت ما در اینجا غریب هستیم و جائی نداریم، گفت مگر هر کسی غریب و بی جا بود باید به منزل ما بیاید. در حین گفتگو ناگهان نگاهش به من افتاد و گفت شما پسر سید عیسی نیستی؟ گفتم: بله. فورا گفت: بفرمایید، بعد شیخ تربت حیدریه به مزاح می گفت خدا کرد، بود که امشب جائی برای ما پیدا شد و گرنه پس از حدود بیست سال از روی قیافه پدر پسر را بشناسد خیلی عجیب است. به هر حال به من رو کرد و گفت: تو پسر سید عیسی نیستی؟ گفتم: بله. آن وقت گفت بفرمایید داخل. من هیچ وقت او را ندیده بودم. بعد پرسیدم شما چطور من را شناختید. گفت من با پدرت در نجف هم مدرسه ای بودیم و از روی قیافه تشخیص دادم. شب درس تفسیر داشت و خواست برود. من به دوستان گفتم ادب اقتضا می کند که او را همراهی کنیم و رفتیم درس تفسیر او. فردا صبح سروکله آن قاچاقچی پیدا شد، و گفت دیگر از این راه نمی شود برویم. بالاخره حرکت کردیم.
قدری راه رفتیم ، دیدم که این شیخ تربت حیدریه نتوانست راه بیاید. نشستیم تا استراحت کامل کرد و بعد راه افتادیم. در بین راه وسیله پیدا شد و با آن رفتیم. مسیر ما به سمت قصبه یا گسبه بود که امروز اروند کنار می گویند. شب را ماندیم. اذان بیدار شدیم، نماز خواندیم، و قرار شد تا کنار شط پیاده برویم. گفت: روبروی ما فاو است. یک قایق آمد و ما را سوار کرد و رفتیم به فاو. اینجا کشتی ها و لنج های زیادی، از ایرانی و عراقی بود. آن طرف که رسیدیم سگی پارس کرد و ماموری عراقی هم آمد. صاحب لنج را کتک زد. اما قاچاقچی زرنگ بود و رفت با او صحبت کرد. بعد آمد و گفت نفری پنجاه تومان حاضرید بدهید؟ گفتیم بله. شرط کرد که اینجا پیاده نشوید بروید یک گوشه ای دور از چشم من. آنجا گل بود و به هر حال راه افتادیم. وارد روستایی شدیم و خانواده ای ما را پذیرایی کرد. قاچاقچی آمد و گفت باید به بصره برویم. اما اگر مشکلی پیش آمد، من خواهم رفت خودتان فکری بکنید.

تعقیب ما در بصره

من لباسی عربی پوشیدم با چفیه و عقال عراقی به عنوان فرزند لال این قاچاقچی عازم شدیم. بالاخره به بصره رسیدیم. در آنجا یک وقت دیدیم قاچاقچی نیست. فهمیدیم باز مشکلی پیش آمده. رفتیم تا به حسینیه ای رسیدیم. دیدیم صدای قرآن می آید. گفتیم لابد فاتحه است. رفتیم و پراکنده در جمع مردم نشستیم تا کسی متوجه نشود. من روبروی در نشستم تا مراقب هم باشم. دو مامور آمدند، ولی نتوانستند کسی را پیدا کنند. رفتند. منبری بالای منبر رفت و بالاخره مجلس تمام شد. همانجا در حسینیه ناهار خوردیم. ساعت دو بود که سر و کله قاچاقچی پیدا شد. گفت قطار پیدا نکردم، اما شب ساعت 9 بلیط اتوبوس برای کاظمین گرفته ام.
سوار شده حرکت کردیم. در راه یک پاسگاه به اسم ابوالفلوس بود که همه ما را پایین آوردند. من اولین عمامه را خودم بستم، و در بصره ملبس شدم به لباس روحانیت تا قیافه ام با کارت شناسایی که برایم درست کرده بودند سازگار باشد. از آن زمان به بعد هم ملبس ماندم. در پاسگاه یک بازجویی مختصری کردند. ما مدعی بودیم که در نجف درس می خوانیم. به هر حال اجازه رفتن داد. دم اتوبوس وقتی بالا می آمدم، رئیس پاسگاه گفت: تو اولین بار است عراق را می بینی، اما برو!

رسیدن به کاظمین و رفتن به نجف

این زمان هنوز زمان عبدالرحمان عارف بود که رئیس جمهور عراق بود. نصف شب به کاظمین رسیدیم. هنوز درشکه در شهر بود و ماشینی درکار نبود. تا این زمان من هیچ امام معصومی را زیارت نکرده بودم با شوق زاید الوصفی. مشهد هم نرفته بودم. این اولین بار بود که امام معصوم زیارت می کردم. اشکم درآمد. قاچاقچی محترم که اسمش حاج قاسم بود ـ و بعدها روحانی هم شد! و زمان جنگ با لباس آخوندی در بندر لنگه به دیدنم می آمد! ـ گفت کیف ها را بردارید که به نجف برویم. ماشین ابوثمانیه عشر، ماشین هیجده نفره. مثل مینی بوس. سوار شدیم و ظهر رسیدیم مدرسه بخارایی. عموی من ساکن نجف بود، و من هم آدرس آنجا را داشتم و به آنجا آمدم. عمویم آمد و من را به خانه اش برد. یک خانه کوچک اجاره ای پنجاه شصت متری داشت. یک اتاق بالا داشت که من یک هفته ای
یک هفته برای حجره گشتیم. هیچ کجا نبود. به بزرگانی متوسل می شدیم. از جمله به آمیرزا احمد دشتی. اما اقدام جدی نمی شد.
بالاخره گفتند یک حجره ای در مدرسه خلیلی هست. خادم آمد و در را باز کرد. خاکی و تار عنکبوت بود. لباس را درآوردم و شروع به تمیز کردن کردم. بعد از چند ساعت تمام شد، اما شیخی میان سال آمد و گفت من صاحب این حجره هستم. خادم بی خود کرده به تو داده است. کلید را گرفت و من هم حرفی نزدم.
سیدی بود از اصفهان که تازه ازدواج کرده بود، عموی من با او مذاکره کرد و قبول کرد که حجره اش را در مدرسه آخوند بزرگ به من بدهد البته به طور موقت ولی بعدها با او باجناق شدم، خدا رحمتش کند. اتاق کوچکی بود و در عرض آن نمی شد خوابید و فقط در طول آن می شد دراز کشید. خوشحال شدم که بالاخره یک حجره ای داریم. طبقه بالا بود که نه آب داشت و نه دستشویی، و باید مرتب پایین می رفتم.

برقراری شهریه من

آن وقت دنبال شهریه بودم. شیخی از محل ما بود. گفت باید به منزل آیت الله حکیم برویم. محل آن در محله العماره بود. دفتر دار ایشان آقا شیخ محمد رشتی، پسر میرزا حبیب الله رشتی بزرگ بود. وارد شدیم. شیخ محمد تا من را دید، برخاست آمد و عمامه من را بوسید. این در آن غربت، خیلی روی من اثر مثبت گذاشت. شوق من را چند برابر کرد. گفت از کجا آمدی؟ اسم بوشهر مطرح نبود، گفتم دشتی. گفتم بیست روزی است آمدم. گفت چه کار داری؟ گفتم برای شهریه. همان لحظه کشوی میزش را کشید، و یک دینار که 21 تومان ما بود، در آن روزها به من داد. این شهریه یک طلبه مجرد بود. اسم و مشخصات را وارد کرد. یک کارت شهریه هم برای من صادر کرد. این نشان رسمیت من در حوزه نجف بود. به من گفت از ماه آینده به مکتبه العامه بروید و شهریه را آنجا بگیرید.
شیخی که همراه من بود، گفت به من هم بدهید که یک سال است آمدم. اما به او گفت شما موقت هستید. جالب است که آن شیخ یک سال بعد هم از طلبگی رفت. پرسیدم چرا می خواهی بروی؟ می گفت از طلبگی چیزی در دستم نیامده است. مقصودش از نظر علمی بود.

مرجعت عامه آقای آیت الله حکیم

وقتی ما به نجف رفتیم، مرجعیت عامه از آیت الله حکیم بود. پنج شش ماهی بود که امام وارد نجف شده بود. مرجع دوم آیت الله سید محمود شاهرودی بود. محور آیت الله حکیم بود. آیت الله مدنی که من شاگردش بودم، یک وقتی در درس گفت: من سالی در حج مشرف بودم، به ما گفتند که اینجا تبلیغ مذهب آزاد است. آقای مدنی گفت من در گوشه ای رفتم و به سه زبان ترکی فارسی و عربی صحبت کردم. مردم هم اطراف من جمع شدند. آقای مدنی در راه رفتن، تند حرکت می کرد. بعد از صحبت، یک مرد سیاهی آمد و گفت: حال آیت الله حکیم چطور است؟ من پرسیدم: شما کجایی هستی؟ گفت: سودانی. گفتم از کجا آیت الله حکیم را می شناسی؟ گفت: هو ابونا. مقصود این که آقای مدنی می گفت نفوذ آیت الله حکیم تا افریقا بود.
من اولین مرجعی که دیدم، آیت الله حکیم بود. یک روز حرم امام علی ع رفتم. دیدم باب القبله ازدحام شد. دیدم سید بزرگواری وارد صحن شد. پرسیدم کیست؟ گفتند آیت الله حکیم. من هم رفتم دست ایشان را بوسیدم. ایشان گفت: موفق باشید. نزدیک ایستادم و محو تماشایشان شدم. یک پیرمرد و پیرزن ایرانی آمدند و دست ایشان را بوسیدند. وقتی زن آمد، آقا حکیم دستش را زیر عبا گرفت. زن چسبید و سرش را برنداشت. خادم رفت او را جدا کند، اما آقای حکیم به او اشاره کرد که نزدیک نشود. تازه آیت الله حکیم دست چپش را هم روی سر آن زن گذاشت. حس من بسیار عالی بود که این صحنه را می دیدم. بعد هم به آن زن و مرد سه بار گفتند: موفق باشید.
آن وقت نجف، تاکسی شهری نداشت، و همه درشکه داشتند. آقای حکیم یک کادیلاک قدیمی داشت که با آن این طرف و آن طرف و از جمله کوفه می رفت. من در حدی نبودم که به درس ایشان برم. آن وقت در اوج مرجعیت، درس ایشان هم کم شده بود. اساتید ما که شاگرد ایشان بودند می گفتند که در عین تسلط بر مسائل علمی، کلمات عامیانه و شکسته بکار می برد. آن وقت طلاب ایرانی بر سایر طلاب و حتی عرب غلبه داشت. بعد از طلاب ایرانی، افغانی ها و بعد پاکستانی و بعد عرب بودند. وقتی ایرانی ها را بیرون کردند، معلوم شد که حضور ایرانی ها در نجف چه اندازه پر رنگ بوده است.

درس خواندن من

من ادبیات را پیش والد خوانده بودم، و آنجا در نجف معالم شروع کردم. استادم آقای حجازی نام از مشهد بود. پرسید کجا هستی؟ گفتم حجره کوچکی در مدرسه آخوند دارم. فهمید که آنجا بسیار محقر است، گفت من یک حجره ای دارم که البته برادر خانمم هم هست، اما معیل است و کم می آید. یکی از برادر خانمهاش سخت گیری می کرد. یک سماور نفتی داشت، از او خریدم، سخت گیریش کم شد.

پیرمردهای ساکن مدرسه

مدرسه بزرگ آخوند که در حُوَیش و متصل به مدرسه بخارایی است (به جز آن وسطی و کوچک هم داشت) مدرسه ای بسیار سنتی بود. متولی مدرس شیخ نصر الله خلخالی بود که خیلی هم به امام نزدیک بود. تجارت هم می کرد. آن وقت از پیران قوم که مجرد زندگی می کردند، شیخی به اسم شریعت بود. دو تا بچه سید هم که خواهرزاده اش بودند، نزد خود آورده بود. یک شیخ حسن نیشابوری معروف به فاضلی هم بود که برادرش هنوز در قم خیاطی دارد. این هم حجره ای در طبقه پایین داشت، طلبه ها اشکالات درسی را از او می پرسیدند. یک بار ازدواج ناموفق کرده بود و تا آخر دیگر زن نگرفت. یک سید آذری زبان دیگر هم بود که مجرد زندگی می کردند. یک شیخی به نام عسجدی اهل افغانستان هم بود. هیچ چیزی نداشت. روز جمعه روضه ای می گرفت و شهریه اش را نگه می داشت تا برای آن روضه و نان و پنیری به طلبه ها بدهد. یک شیخ محمد باقر دشتستانی بود که او هم مجرد بود و دایم الذکر. روزی هزار تا انا انزلنا می خواند. فقط شب های جمعه، یک ساعت اجازه دیدار می داد و حکایاتی می گفت. ذکرش را که شروع می کرد، دیگر جواب کسی را نمی داد. آخر هم نابینا شد. سید حسن هراتی، پیر دیگری بود که مجرد در مدرسه زندگی می کرد. یک حوض این مدرسه داشت که زیر سقف بود. من هیچ وقت دست نزدم. این سید حسن دایم در این حوض بود.
آن وقت از نظر مالی سخت در مضیقه بودم. بهترین غذای من، نان و تخم مرغ بود. سخت گرفتار درس هم بودیم، و یکسره دنبال آن بودیم. این پیرها مخصوصا شیخ حسن نیشابوری، در درسها اشکالات را برطرف می کرد. یک بار می گفت: من هر سال که ابوطالب را در خواب ببینم، مکه نصیبم می شود. مرتب هم مکه می رفت. گفت یک سالی مکه رفتیم و مدینه رفتیم، پولمان تمام شد. ماندیم. محرم شد. خواستیم بگوییم که بی پول هستیم ما را بگیرند و خودشان بیرون کنند. یک رفیق عرب عراقی داشتم. یک روز او را گرفتند و گفته بود دوستی هم دارم. بالاخره محترمانه ما را سوار اتوبوس کردند تا مرز آوردند.

در باره مدرسه ما

مدرسه ما به قدری سنتی بود که حتی یک رادیو هم در آن یافت نمی شود. حداکثر چهل پنجاه طلبه ثابت و عده ای دیگر معیل بودند و حجره هم داشتند. در حجره هایی که طلبه ای مجرد بود، حجره یک صاحب اصلی هم داشت که خانه داشت. یک سال بعد از رفتن من، صحبت تخریب مدرسه شد. باید مدرسه را تخلیه می کردیم. امام در مدرسه آیت الله بروجردی نماز می خواند و من هم نماز جماعت آنجا می رفتم. رفتم پیش آقای خلخالی و قصه خراب شدن را گفتم. گفت: مدرسه بهبهانی و عوام جا هست. گفتم آنجا همشهری زیاد دارم، ممکن است از جهت درسی ضربه بخورم بر اثر رفت و آمد زیاد با همشهریها. یک شیخ آذری بود که مدیر داخلی مدرسه آیت الله بروجردی بود، او را صدا زد. اول گفت جا نداریم، آقای خلخالی گفت هست. بالاخره یک حجره تک نفره به من دادند. مدرسه هم خوب بود. این رضایی بعدها از طرفداران آیت الله شریعتمداری بود، و خلع لباس شد.
آن وقت ها آیت الله خوانساری تهران، در نجف، نان می داد. روزی سه نان. نان های گرده نجف. رفتم پیش نماینده ایشان. آقای خلخالی دفتردار ایشان گفت که این تازه آمده است. آقای خلخالی گفت، حالا تازه آمده، باید باد هوا بخورد! بالاخره موافقت کرد.
وقتی بحث تخریب مدرسه آخوند پیش آمد، شیخ باقر دشتستانی گفت: من بیرون نمی روم. یک گوشه ای می ماندم. یک وقت دیدم، ذکر می گوید. گوش دادم می گفت: خلخالی خر خالی … . و تکرار می کرد. گفتم این هم ذکر است؟ گفت ناراحتم، من باید چه کنم. به ساختمان جدید نرسید و ظاهرا فوت کرد.

مدرسه بروجردی

من مدرسه آقای بروجردی ساکن شدم، اینجا مدرسه مدرنی بود. آن وقت ها خیلی مراقب شوون طلبگی بودیم. مثل پیش خودم فکر می کردم طلبه نباید مباحاتی را که دیگران انجام می دهند انجام بدهد. مثل خوردن آجیل و اینها. قبل از طلبگی اینها را خورده بودم، اما فکر می کردم چون طلبه شدم، دیگر نباید بخورم. یک نکته دیگر این بود که مراقب گعده های بی جا بودم. برای اینها وقت نمی گذاشتم. فکر می کردم از بیرون از عراق آمده ام. باید درس بخوانم و بروم. بنابرین نباید وقت برای این قبیل کارها بگذارم.
یک هم مباحثه داشتم که همانجا متولد شده و معمم شده بود و خیلی هم خوش سیما بود. یک ماهی مباحثه کردیم. بعد گفتم دیگر نمی خواهم با شما مباحثه کنم. یکی به این خاطر که من راحت بازار می روم و می آیم. چون سیاه چهره هستم. کسی به من توجه نمی کند. اما وقتی شما می آیید حس کردم کسانی به ما توجه دارند و گاهی جنس مخالف نظر دارند. احساس کردم که شاید من هم وسوسه ای پیدا کنم. به هر حال نمی خواهم با شما باشم. طلبه ها از این جهت مراقبت بودند. البته بودند افرادی که به مسائل صیغه و اینها فکر می کردند و دنبال هم بودند. هرچند خیلی محدود بود. مثل این که پیره زنی را پیدا کنند و امثال اینها. ما حتی از این که کسانی که نامزد داشتند به حجره ما بیایند پرهیز داشتیم، چون مطالبی می گفتند که در عالم مجردی فکر می کردیم ذهن ما را خراب می کند. من هیچ مورد غیر عادی در طی سالها که آنجا بودم ندیدم. هیچ کار غیر اخلاقی در هیچ زمانی در محدوده ای که بودم ندیدم و نشنیدم. ممکن بود برای برخی از طلبه ها پیش می آمد که زنی پیشنهاد صیغه ای بدهد.

هم مباحثه ای های من

من در مدرسه آخوند دو هم مباحثه ای داشتم. یکی شیخ علی جعفری و سید جعفر شوشتری که هر دو قاضی بودند و شاید بازنشسته شده اند. آقای جعفری خیلی انقلابی بود. در ایام اربعین، هیئتی از ایران آمده بود. پرچمی هم داشتند که روی آن کلمه شاهنشاه نوشته بودند. این رفته بود و روی آن رنگ پاشیده بود. من آن پرچم را دیدم. هم غذا بودیم. آن وقت با چراغ والور کار می کردیم. شوشتری گفت من می خواهم کپسول گاز بخرم. ما از ترس گاز، هم غذایی با او را بهم زدیم. خرید و آمد. یک بار هم با این کار می کرد، چون استاندارد نبود، سری آن ترکید. کپسول آتش گرفت. از همان طبقه بالا انداخت توی حوض که خاموش شد. بعد هم پس داد.

طلبه های انقلابی و غیر انقلابی

در مدرسه آقای بروجردی، طلبه ها سه دسته بودند. یک دسته انقلابی بودند، خیلی داغ که برخی هم هنوز هستند، مثل آقای رحمت، آقای نیکنام، آقای محتشمی. محتشمی ازدواج کرده بود، اما هنوز به مدرسه می آمد. یکی آقای گلرو بود که انقلابی بود اما بعد از انقلاب اعدام شد که نفهمیدم به چه علت بود. تجمعاتی داشتند. زیارتی هم جزو اینها بود. گروه دیگری بی تفاوت بودند و جزو هیچ دار و دسته ای نبودند. گروهی هم مثل من میانه بودند. آقای سید علی حائری هم بود. آقای حلیمی کاشانی بود که سال گذشته فوت کرد. آن موقع پیر مدرسه بود و گویا از ازدواج زده شده بود. شیخ مجتبی ادیب هندی هم بود که فوت کرده است. یک حاج اصغر آقای کنی بود که حتی وقتی قم آمد لباس نپوشید. شاعر هم بود. به رحمت خدا رفته است. در راه کربلا شعر می خواند.
یک مدتی هم آیت الله مشکینی آنجا بود و یک ماه رمضان منبر می رفت که خیلی هم شلوغ می شد. وقتی نصیحت می کرد مجلس ضجه می زد. بی تفاوت ها هم می آمدند. بعد از برگشت آقای مشکینی، جلسات آقای سید الله مدنی خیلی اخلاقی بود. عالم عامل به تمام معنا بود. ایشان با این که سالها درسهای مختلف رفته بود، احتراما پای درس امام می رفت. من سال 46 به مدرسه آقای بروجردی آمدم.
آن وقت ها، ما همه اش به فکر درس بودیم. این آقا سید علی حائری هم خیلی اهل درس بود. اخلاقا هم بسیار رفتارش عالی بود. یک حاج علی رشتی هم بود که خادم مدرسه آقای بروجردی بود. خودش هم یک خادم افغانی داشت. قوانین سختی در باره مدرسه داشت و اجرا می کرد. هیچ کس حق نداشت با کفش وسط مدرسه راه برود، مخصوصا شبها. چون صدا می کرد. باید دمپایی می پوشید. اگر کسی کفشش میخ داشت، با گاز انبر میخ را می کند. یک آقای ناصری قوچانی بود که در این مدرسه استاد بود. قبل از آمدن به این مدرسه هم من شاگرد او بودم.الان ایشان لبنان است. خیلی آدم متعبّد و مهذّب بود. حتی وقتی دستشویی می رفت، با لباس آخوندی می رفت. می خواست بی احترام ظاهر نشود. بسیار کم حرف می زد مبادا مطلب خلافی بگوید. از نظر مالی هم نیاز به وجوهات نداشت. هر وقت من شب بیدار می شدم، چراغ او روشن بود. هم نماز شب می خواند، و هم مطالعه می کرد. یک شب که زودتر از او بیدار شدم، خوشحال بودم که توانسته ام یک شب از او جلو بیفتم. حرم که آمدم، دیدم در حال برگشتن است! حسابی حالم گرفته شد. این رفیقمان سید علی خیلی مقید بود، اتاقش طبقه دوم بود. خیلی پیراسته بود و اجازه نمی داد با کسی هم غذا شود که بی تفاوت به درس است. می گفت اینها وقت ما را تلف می کند. گاه ماهی می گذشت، اما مرغ نمی توانستیم بخوریم. گاه چند ماه. ولی پنج شنبه جمعه، یک ربع دینار به حاج علی می دادیم، ماهی برایمان درست می کرد. حاج علی شرط می کرد که یک نفر همراه من بازار بیاید. بعد هم ظرفها را باید بشوید. ادیب هندی بازار رفت، اما بعد گفت نمی روم. می گفت: من را تا آخر بازار می برد، همه فکر می کنند من خادم این هستم. کسی دیگر رفت. البته غذای خوشمزه ای بود. این بهترین غذای ما بود. گاهی آبگوشت درست می کردیم. پنجاه یا صد گرم گوش بار می گذاشتیم. گاهی شستن ظرفها بعهده من می افتاد که با نهایت دقت انجام می دادم.

مدارس دیگری که می رفتم

من با چندین مدرسه در ارتباط بودم. مدرسه آخوند، مدرسه آیت الله بروجردی، مدرسه بخارایی و مدرسه قوام، مدرسه بهبهانی و مدرسه بادکوبه ای. من در این مدارس رفت و آمد داشتم. در تمام این سالها، حتی یک شایعه غیر اخلاقی هم من در این ایام نشنیدم. در ایام ولادت امام حسین (ع) که نجف خیلی شلوغ بود، بسیاری از طلبه ها حتی از مدرسه خارج نمی شدند که مبادا چشمشان به نامحرم بیفتد. یه جاهایی از حرم هم ایستادن در آنجا شبهه ناک بود. مثلا جایی است که کسانی مراجعه می کنند یا دنبال چیزی هستند. بسیاری از این طلبه ها از ایستادن در آنجا هم خودداری می کردند. همه حجره های مدارسی که من می رفتم، حجره های یک نفره بود.

آمدن بعثی ها و شرایط وحشت

سال 47 بود که بعثی ها سر کار آمدند. یک رعب و وحشت عجیبی همه جا را گرفت. طی آن سال و بعدش، من جریان مسلم و کوفه و امام حسین را در عراق بعینه دیدم. مردم عادی خیلی مذبذب شده بودند، می ترسیدند، وابسته به حکومت بودند. اولین بار وقتی آمدند من تعبیر «منع التجولی یعنی منع رفت و آمد را شنیدم یک خفقان عجیبی در عراق ایجاد شد. تمام سران عشایر را که احتمال مخالفت می دادند دستگیر کردند. آقای سید جعفر بحر العلوم در شهر مشخاب از شهرهای جنوب از طرف آیت الله حکیم بود. من با واسطه شنیدم که گفته بود، وقتی شبها با سران عشایر بودم، می گفتند ما شصت هزار مسلح داریم. در یک شب هم سید را گرفتند و هم رئیس عشیره را. رئیس را همان وقت اعدام کردند. وقتی برای دستگیری من آمدند، از اندرونی وارد حسینیه شدم و اعلام کردم مردم برسید که آمدند مرا دستگیر کنند. حتی یک نفر به کمک من نیامد. مدرکی علیه من نداشتند. یک ماه آنجا بودم. کلیددار نجف واسطه شد، مرا آزاد کردند. وقتی خانه آمدم در تمام این مدت یک نفر به در خانه من نیامده بود احوالی از زن و بچه من بپرسد.

اولین اجتماع سیاسی بدعوت آیت الله حکیم

در این وقت، آقای حکیم سکوت نکرد، و از هر راهی که توانست وارد شد، اما مردم عراق، مردمی نبودند که به صحنه بیایند. حتی اگر می آمدند، بسرعت متفرق می شدند. فراخوان عمومی داد که مردم در صحن جمع شوند. من هم رفتم. جمعیت زیادی آمد و صحن پر شد و وقتی ایشان از باب قبله وارد شد، به زور جای آنها شد. پسرش سید مهدی بیانیه ای خواند که تند هم نبود، اما این که نباید کشتار باشد، آن هم بدون محاکمه. مردم هم آن شب شعارهای خوبی دادند و می گفتند ما رهبری جز حکیم نداریم. من آنجا بودم. به تدریج دشمنی بعثی ها با آقای حکیم بیشتر شد.
امام از اول نظرش این بود که آیت الله حکیم مرجع عام است و باید از او حمایت کند. تندروهای انقلابی مدرسه آیت الله بروجردی این فکر را نداشتند. اینها با آقای حکیم میانه ای نداشتند. مثلا شبی که آیت الله حکیم در سال 1349 درگذشت، تلفن مدرسه بروجردی زنگ زد و یکی از اینها تلفن را جواب می داد و گفت: حکیم هم مرد!
اوج مقاومت آقای حکیم، زمان بیرون کردن ایرانی ها بود. شروع آن سال 1348 بود. تا وقتی آقای حکیم زنده بود، خیلی به طلبه ها فشار نمی آمد بیرون کردن را هم از بغداد شروع کردند.

نزاع عربی ـ عجمی در عراق

آن وقت در عراق، نزاع عرب و عجم بسیار قوی بود. در ایران این مسأله اصلا مطرح نیست اما عراق خیلی جدی بود. گاهی آدم فکر می کرد اینها یهودی عرب را بر شیعه عجم ترجیح می دهند. آن روزها به بهانه های مختلف، گیر داده و ایرانی ها را بیرون می کردند. یک روز من سری به عمو زدم، و از پشت مدرسه آخوند بر می گشتم، بچه های عرب کوچک عرب بازی می کردند، شروع کردند فریاد زدند: عجمی! یسفروکم. عجم شما را بیرون می کنند. من گفتم هندی هستم! گفتند: هندی هم عجمی!
زمانی آمدند داخل مدرسه آخوند و دنبال کسانی می گشتند که اقامه ندارند. یعنی از اینجا شروع کردند. آنها گفتند باید بیایند اقامه بگیرند. من خودم بی اقامه بودم و تا آخر هم همین طور بودم. امثال ماها مخفی شدیم. من صدای مأمورین را می شنیدم، احساس می کردم می گفتند کسی نیست و مشغول بیرون رفتن بودند. آن وقت دو سه تا از بچه های کوچه به اینها گفتند: هستند، اینها همه در سرداب مخفی شده اند که البته دنبال ما نیامدند.
آن وقت هزینه طلبه ها از پولی بود که از بیرون می آمد و این برای اقتصاد نجف، یک منبع مالی مهمی بود.

اعتراض آیت الله حکیم به اخراج ایرانیها

آقای حکیم اعتراضش به اخراجها این بود که می گفت چرا مهلت نمی دهید؟ شما یهودی ها را از عراق بیرون کردید، شش ماه مهلت دادید. شما اجازه بدهید ایرانی ها مغازه و خانه شان را بفروشند و بروند. در واقع، اول سراغ ایرانی های غیر طلبه رفتند. یک بار روی دیوار خانه آقای حکیم نوشتند: آقای حکیم عجم از کار درآمد: (سید الحکیم طلع عجم) این کلمه و این نوع تبلیغات قهرا علیه آقای حکیم بسیار موثر واقع می شد، و رژیم بعث از عنوان عرب و عجم خیلی سوء استفاده می کرد و در جنگ علیه ایران هم از آن زیاد بهره گرفت.
در این اوضاع، یک مرتبه رادیو بغداد اعلام کرد سید مهدی جاسوس انگلیس است و این را برای خراب کردن آقای حکیم گفتند و اثر هم کرد. یکی دو تن از دوستان که با لباس عربی به قهوه خانه های عربها رفته بودند ببینند مردم در باره حکیم چه می گویند، می گفتند آنها جاسوسی سید مهدی را تأکید می کردند و می گفتند حکومت اعلام کرده و رادیو گفته است! اینها می گفتند یک پیرمردی می گفت: حتی خود سید بزرگ هم جاسوس است!
آقای حکیم از روی قهر در کوفه ساکن شد، و گاهی فقط برای زیارت به کربلا یا نجف می رفت. وقتی به نجف می آمد، استقبال شدید بود. اما کم کم عرب ها کنار رفتند. ایرانی ها و افغانی ها فقط می آمدند. یک روز به طلبه هایی که آماده برای استقبال شده بودند، حمله کردند و محکم زدند و متفرق کردند. لات های محل و افراد چماق بدست این کار را کردند و حتی مأموری که وضع ظاهرش نشان دهد حکومتی است در کار نبود.

منبرهای عراق مطالب سیاسی نمی گفتند

آخوند های عراقی هم مقصر بودند. وائلی یک واعظ معروف بود که من بارها پای منبر او رفته بودم. اینها یک کلمه علیه ظلم صحبت نمی کردند. اصلا کاری در بیدار کردن مردم نداشتند. خوب این سوال بود که آن جمعیت که آن شب در حرم جمع شده بود، حالا کجا رفته و فقط تعدادی طلبه های ایرانی و افغانی و گاه لبنانی می آمدند. طلبه های عرب عراقی هم کم بودند. من که کسی را ندیدم. همه از تهدید های دولت بعثی می ترسیدند. بعثی ها، هم تهدید می کردند هم تطمیع. شخصی هندی شیعه در بصره نماینده آیت الله حکیم و شاهرودی به نام جیتا بود که در بصره گرفتند و اعدام کردند. می گفتند بی سیم داشته و با ایران رابطه داشته و … اینها خیلی موثر بود. تعدادی از روحانیون منتسب به حزب الدعوه را هم گرفتند و اعدام کردند، و هیچ واکنشی ایجاد نکرد.

عقیده برخی از روحانیون انقلابی در باره آقای حکیم

تندروهای مدرسه آقای بروجردی می گفتند که آقای حکیم نباید وارد این مرحله می شد. بهتر بود که امام وارد می شد. حکیم نباید از ایرانی ها حمایت می کرد. می توانست فقط علیه بعثی ها باشد. حاج آقا مصطفی هم عقیده اش گویا همین بود. چون جو عراق یک جو عرب و عجم بود، و بعثی ها خیلی از این مساله استفاده کردند.

بیماری آیت الله حکیم

اواخر سال 49 آقای حکیم سخت مریض شد که منجر به فوت ایشان شد. این پیرمرد بود و تحمل این مصائب را نداشت. بنا شد برود لندن، و ما هم به بغداد رفتیم تا ایشان را بدرقه کنیم. فرودگاه بغداد خیلی شلوغ بود. شعار می دادند که: نحنٌ جندٌ لک. آن قدر جمعیت بود که مردم وارد باند فرودگاه شدند. خود من هم. یک طلبه افغانی را عبایش را گرفتند، آن را رها کرد و رفت. مردم دور هواپیما حلقه زدند. بالاخره کسی آمد و گفت بروید که زودتر آیت الله را برای معالجه ببرند. آن شب ما آواره در بغداد شدیم. همه ایرانی بودیم و اوضاع هم خوب نبود. من پنج دینار عراقی داشتم. این را برای همین کار گذاشتم. شام را هم دادم. بعد همه را بردم مسافرخانه و صبح هم برگشتیم. وقتی آقای حکیم برگشت، ما دوباره استقبال رفتیم. این بار مستقبلین به تعداد انگشت دستان بود.
در این یک ماه که آقای حکیم نبود، بعثی ها حسابی علیه آقای حکیم تبلیغ کرده بود. من اینجا جریان مسلم را به خوبی می دیدم. آن اجتماعات، و این بار که کسی نبود. آقای حکیم وارد بغداد شد، ایشان به نجف نیامد، و رفت به مدینه الطب. ما هم به نجف برگشتیم. استادم من شهید مدنی خیلی به آقای حکیم احترام می گذاشت، همان طور که به امام احترام می گذاشت. شب ها که به مسجد سهله می رفتیم، ایشان یک سره برای آقای حکیم دعا می کرد. من رسائل نزد او می خواندم. یک شب گفت: فردا ماشینی بگیر، بیا که برویم دیدن آقای حکیم. مردم عراق ایشان را تنها گذاشته اند. فردا ماشین گرفتم و ایشان را که در محله جدیده بود، برداشتم که برویم. آقای راستی و حلیمی کاشانی هم همراهشان بودند. چند عکس هم آورد و گفت به شیشه ماشین بزن. عموی من هم، همیشه نگران من بود. ما به بغداد رفتیم. وقتی به خانه ایشان رسیدیم، فقط یک عرب عقالی بود. هیچ کس نبود. تا آقای مدنی ایشان را دید، شروع به گریه کردن کرد. این وقتی بود که آقای حکیم را روی ویلچر آوردند. رفتیم پیش ایشان نشستیم. من از آقای مدنی پرسیدم، چرا این قدر گریه کردید؟ ایشان گفت اگر در ایران یک ملاّی عادی قیام می کرد، مردم این طور تنهایش نمی گذاشتند. من برای ایشان که مرجع است و اینطور تنهاست گریه نکنم! دیدار تمام شد. این آخرین دیدار بود. نه من همه ما. به نجف برگشتیم. ایشان دیگر به نجف نیامد و همانجا فوت کرد.

تشییع جنازه آیت الله حکیم

به نظرم ماه ربیع الاول بود، سال شمسی می شود 1349 که ایشان در بغداد فوت کرد. من برای تشییع به بغداد رفتم. خیلی شلوغ بود. از مدینه الطب تا کاظمین همه پای پیاده آمدند. جنازه روی ماشین بود. احمد حسن البکر هم که رئیس جمهور وقت بود آمد. من با فاصله ده متری او را می دیدم. شعارهای لا اله الا الله با دیدن رئیس جمهور تبدیل شد به این که ما از آقای رئیس سید مهدی را می خواهیم. آن وقت سید مهدی مخفی شده بود. از کاظمین صبح حرکت کردیم، روستاهای زیادی را عبور کردیم که جمعیت اضافه می شد. در هر جایی جنازه را روی دست می گرفتند تا دوباره روی ماشین می گذاشتند. از صبح که از کاظمین حرکت کردیم شب به کربلا رسیدیم. ببین راه با ماشین بودیم، اما در روستاها پیاده می شدیم. شعارها هم به طرفداری از مرجعیت و یا عذر از تقصیرات هم بود. دوباره صبح روز بعد از کربلا حرکت کردیم، و نزدیک ظهر بود که به نجف رسیدیم. امام هم در تشییع در نجف شرکت کرد که البته زیاد نماند. سید یوسف فرزند ارشد آقای حکیم بر جنازه پدر نماز خواند.

فواتح برای مرحوم آقای حکیم

تا چهل روز هم در مدرسه هندی فاتحه بود. هیئت ها و وفدهای مختلف می آمدند، وارد مسجد می شدند. همه بچه های آقای حکیم به جز سید مهدی بودند. سید عبدالعزیز آن موقع کم سن و سال بود. ایشان از همسر دوم آقای حکیم بودند. سید یوسف و اینها از همسر اول بودند. شیخ حسین صغیر که جوان بود، به نجف آمده بود. پیام تشکر از خانواده را او به مردم می گفت. بسیار زیبا و ادیبانه و به مقتضای وفدی که حاضر بودند. آدم بسیار فصیحی بود. تکرار نداشت. گاهی من یک صبح تا ظهر بودم. یک هیئتی که خیلی جلب توجه کرد، هیئتی از کربلا بود، و خیلی هم مفصل بودند، شاید حدود هفتصد نفر، شعارشان به فارسی این می شد که ما امت، شیون هامان بعد از مرگ است، تا شخص زنده است کاری نمی کنیم، اما بعد از مرگ برای او شیون می کنیم. این حرف واقع به دل می نشست.
فاتحه گرفتن برای آقای حکیم پس از خانواده از سوی مراجع بود. امام آخر همه فاتحه گرفت. آن وقت وسیله ارتباطی، بلندگوهای حرم بود و غیر از این راهی نبود. یک موذنی به اسم حاج تقی بود که او بیانیه ها را می خواند و اعلام می کرد. آن وقت ها گرفتن این بلندگو مهم بود. مثلا گاهی هیئتی از ایران می آمد، آن وقت یک شب این بلندگو برای خواندن اشعار در اختیار آنها قرار می گرفت. در باره امام باید بگویم، در این سالهایی که من نجف بودم، و دیده بودم که دیگران برای مطرح شدن چه می کردند، امام حتی یک قدم برای مرجعیت خودش برنداشت. گاهی که پشت سر امام می آمدیم، مسأله بپرسیم، خیلی سریع جواب می داد تا طرف برود. گاهی هم می گفت این مسأله در رساله هم هست! ایشان فاصله شارع الرسول تا مدرسه بروجردی را پیاده می آمد. راه نسبتا زیادی بود. بیشتر آقای فرقانی و قرهی دنبالش بودند. کسی دیگر نبود.

مراسم فاتحه امام برای آقای حکیم

وقتی نوبت به فاتحه امام رسید، ایشان اصرار داشت که هیچ عنوانی برای من نگذارید. ظاهرا با اصرار هم راضی شده بود. چون به هر حال عنوان مرجعیت می یافت. متن ساده ای نوشته بودند. وقتی پیش حاج تقی برده بودند، گفته بود آخر به عربی من چه بگویم. کلمه سماحَه السید را اضافه کرده بود. ایشان این را ازط طرف خودش گفته بود. شب فاتحه برگزار شد و معمولا در فاتحه مراجع، هیئتی هم از دولت عراق می آمد. فاتحه برگزار شد و امام هم نشسته بود. سید یوسف هم با چند فاصله نزدیک امام نشسته بود. وقتی طلبه ها می آمدند، اما که چارزانو نشسته بود، بر می خاست. وقتی هیئت عراقی آمد امام پا نشد، سید یوسف پاشد. در رفتن هم هم ایشان پا نشد. من نگاه می کردم.
این طور نبود که پس از آقای حکیم، همه چیز برای امام آماده شود. شاید کسانی انتظار داشتند، اما زمینه این طور نبود. آقای خویی سابقه ای داشت و طبیعی بود که مطرح باشد. آقای شاهرودی هم بود. امام خودش اقدامی نکرد. یک بار اتفاقی در مدرسه بهبهانی افتاده بود. زمان آقای حکیم بود. طرفداران ایشان و طرفداران امام گویا با هم بحثشان شده بود که عکس چه کسی را بزنند. بعد که امام صحبت کرد ما متوجه شدیم مساله پیش آمده است. این مطلب را صادق طباطبائی در خاطراتش مفصل نوشته و معلوم شد مهم است. آن وقت آقا موسی صدر خواسته بود فتوای طهارت اهل کتاب را از آقای حکیم بگیرد که واسطه هم شهید صدر بود. این جوی را در نجف ایجاد کرد. ظاهرا منشا آن دعوا این بوده است. این را صادق طباطبائی نوشته است.
چهارشنبه ها من درس امام را می رفتم که اخلاق می گفت. چون من هنوز درس خارج ایشان نمی رفتم. امام گفتند که شما را چه شده است؟ این پول مختصری که من می دهم یا دیگری، پول سیگار شما هم نمی شود. این اصطلاحات و دانستن این ها برای شما کاری نمی کند. من اجازه نمی دهم به بزرگی توهین بشود. برداشت ما این بود که دعوا سر زدن عکس بود. البته این دعوا در مدرسه بروجردی هم پیش می آمد که باید عکس زد. من که می گفتم پنجره اتاق این قدر کوچک است که اگر ما عکس هم بزنیم دیگر نور نداریم. اما تندروها اصرار داشتند و می گفتند اگر کسی عکس نزد، معلوم می شود طرفدار امام نیست!
آن دعوا در حد زد و خورد بود و عکس را پایین آورده بودند. عکس آقای حکیم. امام از این کار خیلی عصبانی شده بود و از این رفتار طلبه های تند خیلی ناراحت شده بود.

درس ولایت فقیه امام

من از میانه درس خارج بیع امام وارد درس ایشان شدیم. هم مباحثه من سید مرتضی مُهری بود. بنابراین درس ولایت فقیه را بودم. گاهی هم حاج آقای مصطفی اشکال می کرد. امام گاهی جواب می داد گاهی هم می فرمود مصطفی بس است. آقای مدنی و آقای راستی و آقای شیخ مصطفی اشرفی شاهرودی (از استادان برجسته سطح که من بخشی از رسائل را نزد او خواندم) و سید محمود هاشمی به درس می آمدند. سید محمود کم اشکال می کرد ، اما وقتی اشکال می کرد، پخته بود و امام هم گوش می داد. یک روز دو به دو بحث کردند و امام با لبخندی پاسخ می داد. امام در بخش معاملات، روی عرف بازار تکیه داشت و می گفت باید از مدرسه دور شد و به بازار رفت. تأکید داشت که مثلا در حدیث ابی ولاد، امام ارجاع به عرف داد، نگفت پیش عالم بروید. بحث بر سر نقد حرف ابوحنیفه در باره اجره المثل قاطری بود که اجاره شده بود، و روزهای بیشتری از او استفاده شده بود. آن وقت امام (ع) توصیه کرده بودند برای حل مسأله به عرف مراجعه کنند. امام در باره حاشیه های شیخ محمد حسین کمپانی، و این که رنگ فلسفی به خودش می گرفت، موضع می گرفت که اینها را باید واقعی فهمید نه فلسفی.
آن وقت امام در بحث ولایت فقیه می گفت خود را برای حکومت اسلامی آماده کنید. این برای ما باور کردنی نبود، چون دولت شاه بسیار قوی و نیرومند به نظر می آمد. شهید مدنی ابتدا به عنوان احترام به درس امام آمده بود. خودش خیلی انقلابی بود. وقتی شاه قرآن را چاپ کرد، ایشان منبر رفت. قرآنی را از بغلش درآورد و گفت عمل کردن به این مهم است نه چاپ کردن آن. آقای راستی هم با این که خیلی درسهای حوزه نجف را رفته بود، وقتی درس امام آمد، گفته بود وقتی این درس را دیدیم فهمیدیم چه قدر نیاز به درس داریم. از برخی از بیوت هم اعتراض بود که ایشان اسلام جدید آورده، و تعبیر جدید الاسلام بکار می بردند!
آن وقت ها، سنتی های نجف، با این نگاه امام میانه ای نداشتند. به همین حد که حکومت شاه شیعه بود و اذان شیعی می گفتند، برایشان کافی بود. امام دنبال چیز بالاتری بود. هیمنه قدرت شاه هم بود و اینها همه سنتی ها را به همان سرمایه های خود دل خوش می کرد. دنبال چیز بالاتری نبودند.

اختلافات ایران و عراق و نقش امام

یک وقتی طلبه های انقلابی به کنسولگری ایران در کربلا رفتند و آنجا را اشغال کردند. دستور داده بودند که گذرنامه هاشان تمدید نشود. اینها اعتراض کردند و کارشان گرفت و قرار شد تمدید کنند. بعد رفتند به سفارت ایران در بغداد، اما مسأله بیخ پیدا کرد. ایران به دولت عراق اعتراض کرد. اینها را دستگیر کردند. بعد نفهمیدم چطور آزاد شدند. آن زمان تیمور بختیار به عراق فرار کرده بود. گفتند او تلاش کرده تا آزاد شود. این شایع بود. حالا چی شد که تیمور علیه شاه شد من دقیق نمی دانم. شاید خودش حسی برای سلطنت داشت. سال 49 بود که تیمور آمد به عراق. گفتند که او نزد بعثی ها وساطت کرده بود. یک وقتی مقامات عراقی، وقت گرفته نزد امام آمده بودند. یکی از آنها فارسی صحبت کرده بود. معلوم شد تیمور بختیار است. امام صحبتی نکرده و برخاسته بود. امام به عراقی ها شرط کرده بود که هر بار می آیند فقط عراقی ها بیایند. بعدها ساواکی های نفوذی تیمور را کشتند و به ایران گریختند.

قصه آقای ناصری

از نیروهای اطراف امام یکی دعایی و دیگری آقای ناصری که فعلا امام جمعه یزد است را من انقلابی می دانستم. آقای دعایی، کر و فر بیشتری داشت. من رادیو نداشتم، اما می گفتند که در رادیوی فارسی بغداد صحبت می کرد. آن موقع طلبه ها گاهی معترض بود که چرا اینها با بعثی ها همکاری می کنند. آقای ناصری در جریان پخش اطلاعیه های امام در مکه دستگیر شد که او تحویل ساواک دادند. گروهی از طلبه های انقلابی رفتند سفارت سعودی و بست نشستند. چند روز بعد دیدیم که آقای ناصری برگشته است. آقای ناصری که در ایران زندان بود، و می گفتند که در معرض اعدام بود. چون اعلامیه امام خیلی تند علیه شاه بود. البته وقتی ترجمه شده بود، امام کلمه شاهنشاهی پیش خدا منفور است را برداشت، چون گفتند در عربستان هم نظام شاهنشاهی است، و موقع ترجمه به عربی، امام این تعبیر را برداشته تا مشکلی برای دوستان پیش نیاید. وقتی طلبه ها اعتراض کردند، دولت سعودی تسلیم شد. آقای ناصری گفت که من را با هواپیما به تنهایی با خدمه به جده آوردند و از آنجا بلیطی برای عراق پیدا کرده او را به عراق فرستادند. آقای ناصری سروصدایی نداشت اما کار می کرد.

درسهای آخوندی من

من بیشتر سطح را بیشتر نزد آیت الله مدنی خواندم. شرح لمعه و قسمتی از رسائل. قسمت دیگری از رسائل را پیش شیخ مصطفی اشرفی شاهرودی که فعلا در مشهد است خواندم. یکی هم سید مرتضوی که ایشان هم الان در حوزه مشهد مدرّس خارج هستند. جلد اول کفایه را پیش شیخ عباس قوچانی خواندم. می گفتند ایشان وصی مرحوم قاضی بوده است، گرچه این را من از ایشان نشنیدم. ایشان مردی بسیار متین بود. واقعا هم ملا بود. در مقبره میرزای شیرازی بزرگ درس می داد. جمع زیادی شرکت می کردند که از آن جمله شیخ محمد قوچانی پسر خود استاد بود که مفقود شد. مرحوم قوچانی فقط درس می داد، بسیار کم حرف بود. البته در عرفان چیزی ندیدم، اما بعدا که قم آمدیم مطالبی در باره ایشان گفته شد. خودش یک روز گفت، یک آقایی در نجف بود، و گاهی در یکی از ایوان ها می نشست و شبهه هایی در باره دین مطرح می کرد، و بعد هم که کسی می خواست جواب بدهد می رفت. وقتی به من خبر دادند که الان در حال صحبت کردن است. من به سرعت رفتم. وقتی مرا دید می خواست پا شده برود. من بازوانش را گرفتم و نشاندمش. بعد هم یکی یکی شبهات او را جواب دادم. بعد هم گفتم اگر حرف دیگری داری بگو. بعد از آن دیگر پیدایش نشد.
شیخ عباس قوچانی، درشت هیکل و قوی بود. من بعدها در سال 80 که سفری به مشهد رفتم، در حرم بودم، منتظر نماز جمعه، چند تا از خدمه زن آمدند و گفتند از این جا بلند شوید، اینجا جای خانم هاست. من هم به عنوان قهر به خانه آمدم. کسی نبود، چون آنها هم حرم بودند. من در خیابان آزادی قدم می زدم. دیدم یک کتابفروشی باز است. دو کتاب خریدم. یکی در باره عرفان مرحوم قاضی بود. من البته به این حواشی عرفانیات زیاد علاقه ندارم. گاهی به منبرهای هم که از این عجایب می گویند، اعتراض می کنم. برگشتم خانه، کتاب را خواندم، دیدم نوشته بود که شیخ عباس قوچانی وصی مخصوص قاضی طباطبائی بوده است. در حال خواب کتاب را مطالعه کردم. اتفاقا خوابم برد. در خواب شیخ عباس قوچانی را دیدم. احوالپرسی کردم. همین را پرسیدم که آیا شما وصی مرحوم قاضی بودید؟ ایشان گفتند: من که داعی نداشتم بگویم، کسی هم نپرسید. یعنی ضمنی قبول کرد. من خواستم ذکری به من یاد بدهید که مانع افکار ناخوشایندی باشد که در ذهنم می آید سبب استرسم می شود. ایشان گفت: قبل از خواب ذکر یا حی و یا قیوم را بخوان. وقتی بیدار شدم که در حال گفتن آن بودم. آن وقت خواب را یادداشت نکردم. شب یادم رفت. هرچه فکر کردم یادم نیامد. فردا صبح یکی از دوستان گفت، عمه اش، مرحوم شده، تشییع بیایید. سید عبدالکریم قزوینی می خواست نماز بخواند. با ایشان رفاقت داشتم. ایستادم به نماز، توی نماز یادم آمد. بعد یادداشت کردم. معمولا هم وقتی می خواندم آن وساوس نفسانی از ذهنم می رفت.

شهید مدنی

اما آقای شهید مدنی، ایشان عالم عامل به تمام معنا الکلمه بود. روز چهارشنبه هم درس اخلاق داشت. ماه رمضان در مدرسه آیت الله بروجردی و شبها در مسجد شیخ انصاری که معروف به مسجد ترکها بود در حویش، منبر می رفت. امام هم در همین مسجد ظهرها نماز می خواند. البته امام اوائل ظهرها در رمضان مدرسه بزرگ بروجردی نماز می خواند، و آقای مدنی بعد از نماز ایشان سخنرانی می کرد. امام روز 21 رمضان پای منبر آقای مدنی می نشست. بعدها امام با پیشنهاد آقا سید محمد تقی بحر العلوم نمازش را به ظهرها مسجد شیخ انصاری منتقل کرد. این سید بحر العلوم، خودش شبها در مسجد شیخ طوسی اقامه جماعت می کرد.
منبرهای آقای مدنی بسیار جذاب بود. وقتی موعظه می کرد، اول خودش گریه می کرد و بعدهم طلبه ها که یکسره اشک می ریختند. طلبه بعد از درس احساس می کرد که از لحاظ روحی پرواز می کند. آقای مدنی به احترام امام به درس ایشان آمد، تقریبا فارغ التحصیل بود. از اواخر دوره سید ابوالحسن و بعد هم درس آقای خویی را شرکت کرده بود. خیلی انقلابی بود. در امر به معروف و نهی از منکر ید طولایی داشت. یک بار در ماه رمضان جوانهای الواط را از روزه خواری نهی کرده بود. آنها گل و لای جوی را به صورت ایشان زده بودند. طلبه ها خیلی ناراحت شدند. ایشان گفت اشکال ندارد، مراقب باشیم باطنمان آلوده نباشد ظاهر مهم نیست.
آقای مدنی شاگرد امام و مرید آقای حکیم بود. ایشان در جریان مریضی آقای حکیم بود، مرتب در حرم دعا می خواند. گاهی هم در خدمت ایشان به مسجد سهله می رفتیم و دعای توسل را آنجا برای شفای آقای حکیم می خواند. ایشان می گفت الان در موقعیتی هستیم که اگر آقای حکیم را از دست بدهیم، حوزه از دست می رود. این درست بود. بعد از آقای حکیم بود که حوزه نجف را از هم پاشاندند. آن موقع پول فراوانی از بیرون می آمد و نجف با این پول اداره می شد. وقتی این پول قطع می شد اقتصاد نجف هم خراب می شد که تا حدود زیادی شد.

ترس از اخراج از عراق

من سال 50 ازدواج کردم، و صبیه مرحوم آیت الله سید یحیی مدرسی یزدی را گرفتم. اخراج از سال 49 شروع شد، کمتر از نجف و بیشتر بغداد، اما بعد از آیت الله حکیم، اعلام کردند ظرف شش روز «جالیه الایرانیه» فرصت دارند عراق را ترک کنند. همان شب که اعلام کردند، فردا صبح به منزل اخ الزوجه رفتم که بزرگ فامیل مدرسی بود. متوجه شدم که خانم ایشان شب قبل وضع حمل کرده بود. چله زمستان هم بود. من گفتم شش روز بمانیم بببینیم خبری می شود یا نه. اگر کسی از ماها را گرفتند و اخراج کردند، بقیه هم جمع می کنیم و می رویم. عمویم همان فردای آن روز رفت. خانه کوچکی هم داشت، رها کرد و رفت. همسایه های عرب که شیعه هم بودند می آمدند که وسائل ما را نصف قیمت بخرند. منزل دوستی رفتیم ببینم چه می کنند، نبودند، در راه دیدم که زن و شوهر که تازه هم عروسی کرده بودند، داشتند وسائلشان را نصف قیمت می فروختند.
ما این شش روز را صبر کردیم. آن وقت ها ما هیچ رادیویی نداشتیم. هیچ کس نداشت. مبارزین هم اگر داشتند مخفیانه بود. اصلا عیب بود. اگر کسی در مدرسه، رادیو داشت که اخراجش می کردند. ما هیچ خبری از ایران هم نداشتیم. یک روز پس از آن شش روز آمدم بیرون بگیرم. آمدم سری بزنم ببینم چه خبری است. به طاق علی آقا رسیدم. دیدم چند تا طلبه مشغول خرید هستند. به یکی از اینها رسیدم، پرسیدم، گفت دیشب سازمان ملل فشار آورده و آن تهدید را لغو کرده اند. اثاثی را هم که جمع کرده بودیم، باز کردیم. اجاره خانه هم پایین آمد و نصف شد. ما خانه را عرض کردیم.
آن وقت من خانه سید رضا خلخالی را به ماهی پنج دینار گرفتیم. ایشان خودش در ایران بود. برادرش سید محمد تقی این خانه را به من اجاره داد. من با پدرشان سید علی خلخالی هم روابطی داشتم. آن وقت ها راهها بسته شد، و پولی از ایران نمی آمد. ما به خانه جدید آمدیم. من گرماگرم درس آقای خویی (فقه و اصول) و درس امام بودم. تهیه پنج دینار هم خیلی سخت بود. من زندگیم مرهون اخ الزوجه بودم. ایشان اجاره را پرداخت می کرد. برای یک سال برنج می خرید بدون این که من پولی بدهم، و می گفت به خانمت هم نگو، تا عزت تو خراب نشود. یک وقتی سید رضا خلخالی خبردار شده بود که چون طلبه درس خونی خانه من را اجاره کرده، کلید کتابخانه را هم به او بدهید تا استفاده کند. کتابخانه بسیار وسیع و عالی بود. این کتابخانه کمک زیادی به من کرد. من وقتی از درس بر می گشتم، اول می رفتم کتابخانه همه درسهایی را که باید مباحثه کنم و مطالعه کنم، آنجا می خواندم و می نوشتم، راه آن نزدیک درب ورودی بود و طبقه بالا، بعد از اتمام مطالعه و نوشتن برای صرف شام پایین می آمدم.

درس آیات خویی و امام

من از سال 49 درس خارج را شروع کردم. اول درس آقای خویی می رفتم. بعد از نماز مغرب، اصول می گفت. صبح ها هم فقه می گفت. من هر دو درس را شرکت می کردم. ایشان به قدری بر اصول مسلط بود که من فکر می کردم عین حمد و قل هو الله مسلط است. عربی فصیح و بدون یک لکنت تدریس می کرد. اگر کسی اشکال می کرد، اگر وارد می دانست، تأملی کرده جواب می داد، اگر نه که رد می شد. نیم ساعت درس می داد. اصلا حفظ حفظ بود. ما بعد از درس شب، با چند طلبه، تقریرات را همان شب را می خواندیم و بررسی می کردیم. شیخ مجتبی ادیب هندی یکی از دوستان ما بود، به چند زبان هم مسلط بود. گاهی نوبه ایشان و گاهی نوبت دیگران بود. من هم درس آقای خویی را حفظ می کردم. ایشان می گفت: نوار در عمامه ات گذاشته ای. دوست دیگر هم سید مجتبی بهشتی بود که داماد آقای تبریزی است، ایشان هم در همین جمع ما بود. گویا در یکی از بلاد آن طرف است. ا زمدرسه آخوند با ایشان رفیق بودیم. پسر مرحوم بهشتی که شهید شد. درس امام را همزمان رفتم.
در درس امام دوستان دیگری داشتیم. سید محمود هاشمی و سید مرتضی مهری همه درس امام بودیم. آن وقت درس آقای خویی شلوغ تر بود. در درس امام هم دویست سیصد نفر شرکت می کردند. مسجد شیخ انصاری پر می شد. کسانی مانند شهید مدنی، آقای راستی، شیخ مصطفی اشرفی از شاگردان برجسته بودند. سید محمود هاشمی هم بود که اشکال هم می کرد. آن وقت ها بیشتر شاگرد آقای صدر بود. مباحثات دیگری هم داشتیم. سید مرتضی مهری طلبه خوش فهم و متقی بود و هست. یک روز از درس امام بیرون می آمدیم، به من گفت سید جواد! بعضی از این پیرمردها که درس امام می آیند، چیزی هم می فهمند؟ یک پیرمرد روحانی جلوی ما بود، گویا شنید، برگشت گفت: شما جوانها که می فهمید برای من «و هدیناه النجدین» را معنا کن. سید مرتضی به شوخی گفت: یکی اش که نجد حجاز است. آن پیرمرد گفت: اگر راست می گویی آن یکی دیگرش کجاست؟ سید گفت: نگفتم!
یک خاطره ای هم از درس آقای خویی دارم. درس صوم بود. مبطلات روزه بود. متن عروه را خواند. یکی جماع. بحث شد که اجباری داریم و غیر اجباری … و مثالها زد. اگر مرد زن را مجبور کند… یا به عکس… متن بعدی سید این طور نوشته: فان عکس الامر…. آقای خویی در توضیح اضافه کرد: و ان کان فرضه بعید جدا… این را از خودش اضافه کرد!… یک مرتبه پدر این انصاری ها گفت: حاجی آقا! قویّش رو ندیدید! طلبه ها خندیدند و آقای خویی هم لبخندی زد.
از درس امام هم یک خاطره دارم. امام بالای منبر چهارزانو می نشست. یک حمالی بود که وقتی بار می آورد، پشت مسجد، افسار الاغش را می بست. امام که شروع کرد، الاغ شروع به عرعر کرد. امام صبر کرد. بعد امام شروع کرد … دوباره الاغ عرعر کرد. بعد که امام بحث را شروع کرد، الاغ عرعر را ادامه داد. امام شوخی کرد: خدا نیامرزد همکار بد. آن وقت الاغ ساکت شد! این تفریحی شد. امام بسیار کم شوخی می کرد. آن وقت نجف غرق در درس بود. ایرانی ها همه کارشان درس بود. اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردند. تبلیغ که نمی رفتند ایران آمدن آسان نبود، کاری جز درس نداشتند.

درس آقای صدر و مواضع ایشان

بعد از رحلت آیت الله حکیم، آقای خویی مرجع عام شد و اعلام شد که درس اصول را تعطیل خواهد کرد. با دوستان مشورت کردیم که چه کنیم. چون اصول را ناقص خوانده بودیم. در جمع ما، برخی با آقای صدر مخالف بودند. چون ایشان را حزبی می دانستند، البته در علمیّت ایشان تردید نداشتند. من چند درس رفتم. درس آقای صدر را بهتر پسندیدم. روش آقای خویی را داشت. دوستان ما نیامدند، و گاهی متلک هم می گفتند. یک بار به مناسبتی روضه داشتم. دوستان هم آمدند. اکثر دوستان درس آقای صدر هم آمدند. یکی از آنها آسید کاظم حائری بود. سید مرتضی مهری که درس را نمی آمد، به من گفت دیدید گفتم اینها حزبی هستند. چون دسته جمعی آمده بودند. من گفتم که کاری به جنبه های حزبی شان ندارم. تا آخر هم نفهمیدم اینها چه می گویند. برخی هم همان موقع متاسفانه اعدام شدند.
رفاقت من بیشتر با سید علی حائری بود. به نظرم حدود صد تا صد و بیست نفری در درس آقای صدر بودند. آن وقت درس آیت الله سیستانی در یک مدرس مدرسه بخارایی بودند که حدودا بیست تا سی نفر بودند. شلوغ ترین درس، درس امام و آیت الله خویی بود. در هر حال درس آقای خویی شلوغ ترین درسها بود.

بازگشت به ایران

درس شهید صدر را من حدود هشت ماه بیشتر نرفتم. چون دو بچه داشتم و اداره زندگی برایم مشکل شده بود. سرانجام بدون این که اخراج شوم، خودم تصمیم گرفتم عراق را ترک کنم. خیلی ترک نجف برایم سخت بود، اما چاره ای نداشتم. مجموعه شهریه ای که به من می رسید، امام، آقای خویی و شاهرودی، حداکثر بین پنج تا هفت دینار بود. پنج دینار فقط اجاره منزل بود. گاهی هیچ چیزی در خانه نداشتیم. البته خانواده قانع بود، اما به هر حال مشکل بود. من اواخر سال 53 مجبور شدم نجف را ترک کنم.
درس امام را چهار سال رفتم. همین طور درس آقای خویی. دید آقای صدر به امام مثبت بود. رفت و آمد داشت و ایشان را تأیید می کرد. اما تعدادی از طلبه های انقلابی، با هر اتفاقی اگر احساس می کردند که کسی مقابل امام قرار می گیرد یا خواهد گرفت، علیه او موضع می گرفتند. نمونه اش سید محمد روحانی بود که خودش هم فضا را تحریک می کرد. برخی از شاگردانش می گفتند ایشان نه فقط نسبت به امام، نسبت به برخی از مراجع دیگر هم از نظر علمی بی اعتنایی می کند. اصحاب مسجد خضراء عنوانی بود که برای آقای خویی بکار می برد. البته نسبت به آقای صدر و مقابله انقلابی ها با آنان، چیز خاصی نشنیدم. من ریشه برخی از چیزها را نفهمیدم. اینها را صادق طباطبائی شرح داده است.

مرحوم صادقی تهرانی

خوب ایشان یک پدیده بود. من متوجه نشدم که نزد چه کسی درس خوانده است. جلساتی داشت. بیشتر در مسجد هندی. منبر می رفت و سخنرانی می کرد. انقلابی بود. من ایشان را در درس امام ندیدم شاید قبل از ما بوده. شاگردان معروف امام مشخص بودند. مثلا اشرفی شاهرودی، راستی، سید محمود هاشمی، حاج آقا مصطفی بود…. اما من صادقی را در درس امام ندیدم. گاهی سبک نصیحت کردن به مراجع را داشت. یک بار نزد آیت الله حکیم رفته و حرف زده بود. به ایشان گفته بود که چرا شما علیه شاه قیام نمی کنید؟ آقای حکیم تا آخر گوش داده بود، و نگاهی به ایشان کرده بود. صادقی یک دندان طلا جلویش داشت، آقای حکیم با زبان فارسی شکسته به ایشان گفته بود: آقا جان! شما اول برود این دندان طلاتان را عوض بِکُنَد بعد بیاد ما را نصیحت بکند. (با همان لهجه نیمه فارسی).
آقای صادقی آنجا یک نماز جمعه به راه انداخت. در بیرون شهر مدرسه ای به اسم حاج صالح جوهرچی بود. طلبه هایی که جا نداشتند اغلب آنجا بودند. صادقی آنجا رفته بود و نماز جمعه بر پا کرده بود. یک بار هم نزد آقای خویی رفته بود و به ایشان گفته بود: آقا چرا شما به فتوای خودتان عمل نمی کنید؟ شما نوشته اید: اگر نماز جمعه برپا شد، شرکت واجب است. من الان بر پا کرده ام، چرا شما شرکت نمی کنید. آقای خویی هم با لبخند گفته بود. من گفتم: لو قامت بشرائطها!
یک وقتی از یکی از بستگانش پرسیدم شما در جلسات خود چه می گویید؟ گفت در باره انقلاب و اینها صحبت می کنیم. گفتم پس کی درس می خوانید؟ من خودم از نزدیک شدن به این قبیل جریانها جدا پرهیز داشتم. حتی وقتی شاگرد آقای صدر بودم، فقط در جلسه درس ایشان شرکت می کردم و خیلی کم به منزل ایشان می رفتم.

در باره مرحوم سید محمد شیرازی

اینها خانواده ریشه دار و سابقه دار بودند. از بستگان نزدیک میرزای شیرازی بودند و خیلی جاذبیت داشتند. در برپایی مراسم سنتی مخصوصا عاشورا خیلی کوشا بودند. من خودم بارها سید محمد را با پای برهنه در مراسم دیده بودم. پدر ایشان مرجعیت عامه نداشت، اما به هر حال محل رجوع بود. سید محمد خیلی زود ادعای مرجعیت کرد، و اگر نمی کرد، شاید راحت بالا می آمد. در واقع میوه کال را چیده بود.
زمانی که آیت الله حکیم در اوج مرجعیت بود، او رساله چاپ کرد. دسته طویریج که می آمد، عکس آیت الله حکیم را با عکس آقای شیرازی با هم می زدند. کربلا هم که می رفتم با اینها سلام و علیک داشتم. سید حسن برادر دوم سید محمد، مرد مبارزی بود. یک قصیده ای دارد که علیه بعثی ها بود: قائدنا الکرار، لا القسیس و لا العفلق و لا الخاخام…. آغاز می شود خیلی معروف شد. دستگیر و شکنجه شد و بعد هم فراری شد. برخی از آقای حکیم خواستند جلوی رساله او را بگیرد. چون این یک بدعت است. آقای حکیم گویا گفته بود ایشان نشاط خوبی دارد. اگر با روش خوب جلویش را نگیریم شاید از راه خطایی وارد شود. شاید اشاره به جریانها قدیم کربلا داشت که سایقه خوبی نبود.
بعد از آقای حکیم، حزب بعث هیچ مانعی در راه خود نمی دید. فشارش را روی حوزه زیاد کرد. سید محمد به کویت رفت. آن وقت ها آقای کورانی هم کویت بود. سید محمد مریدانی داشت و کارش گرفت. بین اینها درگیری پیش آمد. آن وقت بحث اجتهاد سید محمد مطرح شد. تا آقای حکیم زنده بود اجازه این اختلافات داده نشد. این به رغم آن بود که آقای سید محمد شیرازی سابقه خوبی نداشت. مثلا وقتی پدرش فوت کرد، و سه مرجع آنجا بودند، حکیم و خویی و شاهرودی، اما تعارف هم نکرده بود و خودش نماز را خوانده. این خیلی مهم بود. با این حال، آقایان به دل نگرفتند و نمی خواستند مشکلی پیش آید. من اینها را شنیده ام. (زمان این مسأله پیش از رفتن من به عراق بود)
به هر حال، در این اوضاع، گروهی از کویت از آقای خویی و امام و شاهرودی (آیت الله العظمی سید محمود) استفتاء کرده بود که: آیا سید محمد شیرازی مجتهد است یا خیر. یک هیئتی از کویت به نجف آمدند. دیدار امام که رفته بودند. وقتی مطرح کرده بودند، امام برخاسته و به اندرون رفته بود. متوجه شده بود که مشکلی هست. خوب سابقه رفتن امام به کربلا و این که سید محمد جایش را در نماز به امام داده بود را هم داریم. این هیئت نزد آقای شاهرودی رفته بود. ایشان هم گوش داده بود. من کتبی را ندیدم، اما شنیدم که گفته بود که ایشان نزد ما شاگردی نکرده که در باره اش نظر بدهیم (لم یتلمذ عندنا). اما آقای خویی مفصل جواب داد. ایشان نوشت که ایشان مجتهد نیست و استاد ایشان شیخ یوسف خراسانی اظهار کرده که سید محمد شیرازی مجتهد نیست. آقای خویی اضافه کرده بود: ان امر السید محمد الشیرازی المذکور لمریب.
این کلمه خیلی صدا کرد و سید محمد از آن برآشفت. این اختلافی را پدید آورد. مخالفین دو طرف در کویت، این مسأله را دامن زدند. نقل شده که سید محمد شیرازی (گویا این حرف در نشریات وقت کویت چاپ شد) جواب داد که نوشته بود اگر قول شیخ یوسف خراسانی حجت باشد، ایشان در تاریخ فلان گفته که آقای خویی سید نیست. و چه قدر فرق است بین کسی که سید نیست و ادعای سیادت می کند، با کسی که ادعای اجتهاد می کند اما مجتهد نیست. این جواب هم خیلی تند بود. البته باید خود آقای کورانی توضیح بدهد که چه نقشی در این قضایا داشت، من طلبه معمولی بودم و نمی دانستم آنچه می گویند درست است یا نه. خوب سید محمد خیلی زود کار مرجعیت را شروع کرد. بعدها هم تا سالها شهریه بسیار مختصری می داد. اگر آرام با او بر خورد می شد، شاید به تدریج مساله حل می شد. و انه العالم.

منبع: خبرگزاری خبرآنلاین

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۲۱ شهریور، ۱۳۹۶ ۱۲:۳۰ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

One thought on “تجربه ای از زندگی طلبگی در نجف میان سالهای 1344 ـ 1353 ش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *