جلال را غم و غصه این مردم و روزگار کشت.

علی حاج ابوالفتح، خواهرزاده جلال آل احمد و عضو هیأت علمی دانشگاه زنجان از خاطره ای فراموش نشدنی درباره دایی اش می نویسد: سال ۵۶ بود که موفق به اخذ دیپلم دبیرستان شدم که آن روزها برای خودش شأن و منزلتی داشت. از آنجا که در کنکور تو رشته مورد علاقه ام زمین شناسی قبول نشدم، من هم شدم یکی از آن دیپلمه های بیکار و پشت کنکوری. به دنبال کار رفتم پیش دایی شمس که مدیر انتشارات رواق بود. قرار شد که از روز بعد برم انتشارات سرِ کار. به خنده بهم گفت: «هر کس پرسید چه کاره ای؟ بگو وردست دایی ام. اگر پرسیدند دایی ات کارش چیه؟ بگو بیکاره!» و اینطوری شدم وردست دایی ام و یکی از رواقیون. جوان بودم و پرغرور و دوست داشتم محبت دایی شمس را با پشتکار و کار خوب جواب بدهم و این طوری شد که چسبیدم به کار.

بعد از مدتی کار در رواق، یکی از مسئولیت‌هایم این شده بود که کتاب های منتشر شده جدید رواق و به ویژه کارهای دایی جلال را برای سیمین خانم ببرم. دایی شمس برایم توضیح داده بود که کتاب ها را خوب وارسی کنم تا احیاناً نواقص چاپی و صحافی نداشته باشند.

نمی دانم کدامیک از کتاب های دایی جلال تازه چاپ شده بود. شاید غربزدگی و یا در خدمت و خیانت روشنفکران، که چاپ هر دوی شان در آن زمان جنجالی شده بود و انقلاب هم که بود. دایی شمس مرا صدا کرد و گفت: «این تعداد کتاب رو، بر طبق قرارداد نشر، انتخاب کن و کتاب ها را امشب به دست سیمین خانم برسان.» بعد هم چکی را به عنوان سهم حق التألیف، نوشت و امضا کرد و درون پاکتی گذاشت و به من داد و گفت: «از سر پل تجریش هم یک جعبه شیرینی و یک دسته گل می گیری و با خودت می بری و سلام مرا هم می رسانی.» سمعاً و طاعتاً، همه کارها آن گونه که باید، انجام شد و البته هم که با سیمین خانم تماس گرفتم و برای ملاقاتش اجازه خواستم.

با ماشین شرکت رفتم. حالا در بن بست ارض و جلوی در خانه دایی جلال و سیمین خانم ایستاده بودم. با دسته گلی و جعبه ای شیرینی و تعدادی کتاب بسته بندی شده در دست. دگمه زنگ را فشردم و لحظاتی بعد، زهرا خانم، یاور و همخانه ای سیمین خانم، در را گشود و با صدای بلند و رسای خود سلامم را پاسخ گفت و مرا به داخل دعوت کرد.

داخل شدم. سیمین خانم میهمان داشت، خانم و آقای دکتر …،

از دوستان قدیمی که بعد از مدت کوتاهی خداحافظی کردند و رفتند. تنها که شدیم، سلام دایی شمس را رساندم و عذرخواهی کردم که مزاحمش شده ام. در پاسخم گفت: «علی جان، من با کسی رودربایستی ندارم، اگر از کسی خوشم نیاید، همان پای تلفن به او می گویم دوست ندارم به خانه ام بیایی و اگر به کسی بگویم که بیاید، یعنی که دوست دارم ببینمش. و حالا هم خوشحالم که اینجایی و می بینمت و هیچ هم مزاحم نیستی.» و این کلام را سیمین خانم با چنان صلابت و قاطعیتی ادا کرد که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.

سیمین خانم، فکر می کنم که دوست داشت دورادور از حال و روز فامیل جلال باخبر باشد. به همین خاطر شروع کرد به پرسیدن از احوال فامیل که از خواهرها و برادرم شروع می شد و مادر و پدر و خاله ها و دایی ها و بزرگترها… کوچکترها را با اسم نمی شناخت، ولی حال بزرگترها را با اسم و لقب و سمت می پرسید و بینابین صحبت ها هم پذیرایی.

بعد از صحبت درباره فامیل، از سیمین خانم جویای دلیل مرگ دایی جلال شدم و عذرخواهی کردم که او را به یاد خاطرات تلخ آن روز می اندازم و ادامه دادم که خیلی از جوان های دور و برم، وقتی باخبر می شوند که نسبت فامیلی با دایی جلال دارم، از من درباره علت مرگ دایی جلال سؤال می کنند و من برایشان جوابی ندارم؛ به آنها چه بگویم؟ آیا مرگ دایی جلال طبیعی بود یا این که…؟ و ساکت شدم. چند لحظه ای در سکوت گذشت. فقط صدای شستن ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد.

پس از مدتی سکوت، سیمین خانم از من پرسید: «علی جان، خودت چه فکر می کنی؟» من سری تکان دادم و آهسته گفتم: «من هیچ نمی دانم و می خواهم از شما بدانم.» دوباره برای چند لحظه ای سکوتی فضا را پرکرد. سپس سیمین خانم سکوت را شکست و گفت: «آخرین عکس جلال را که دیده ای؟» به علامت مثبت، سری تکان دادم. ادامه داد: «در این عکس، تمام ریش و سبیل و موهای جلال، همچون پیرمردی هفتاد ـ هشتاد ساله سفید است. در حالی که او پنجاه سال هم نداشت.» بعد هم ادامه داد: «من فکر می کنم که دایی ات را غم و غصه این مردم و روزگار کشت. تو چنین فکر نمی کنی؟»

سیمین خانم، صدایش لرزان شده بود و دیگر آن صلابت را نداشت. دیگر مرا نگاه نمی کرد. نگاهش را دنبال کردم که به نقاشی استاد الخاص، آویخته بر دیوار اتاق دوخته شده بود که در آن، جلال ایستاده بر بلندی، غمگین، به جمع آدمیانی می نگرد که در صفی طولانی که از دشت های خاکستری بی پایان می گذرد، سر در آغوش کشیده، در انتظار سرنوشت نامعلوم خویش اند.

سکوتی سرد همه جا را فرا گرفته بود.

منبع: روزنامه اطلاعات، پنجشنبه 15 شهریور

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۱۵ شهریور، ۱۳۹۷ ۴:۲۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *