حاج سید احمد خمینی به روایت همسر؛ از آشنایی تا ازدواج
آنچه در پی میآید، گزیدهای از کتاب «اقلیم خاطرات» نوشته خانم دکتر فاطمه طباطبایی فرزند مرحوم آیتالله سلطانی طباطبایی و همسر مرحوم حاج احمدآقاست. در این بخش ایشان به اوایل آشنایی خود و رفتار و منش حجتالاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی اشاره کردهاند؛ آنگاه که پدر بزرگوار خانم دکتر طباطبایی برای زیارت و دیدار با بستگان به عتبات عالیات سفر میکنند…:
اندکی پس از بازگشت ما به ایران، احمد به دیدار پدرم آمد. مادرم از پدر پرسید: چطور بود؟ شبیه چه کسی بود؟ پدر با لبخند رضایتبخشی گفتند: شبیه خودش، مادر دوباره پرسید: به چه کسی بیشتر شبیه بود؟ پدر پاسخ دادند: نمیدانم به چه کسی شبیه بود، اما خوب بود… خواهرهای احمد به دیدن ما آمدند. شیوه رفتار و گفتارشان دلنشین بود…
پدرم که متوجه بیمیلی من به ازدواج شده بودند، مرا صدا کردند و نظرم را پرسیدند و گفتند: ازدواج شوخی نیست و ما در وضعیتی قرار گرفتهایم که باید پاسخ بدهیم. البته وصلت با خانواده آیتالله خمینی خطراتی دارد. ایشان سخت مغضوب شاه است و امکان دارد تا پایان زندگی در تبعید باشد و موقعیت ایشان از این نیز سختتر شود. احمدآقا نیز سرنوشتش با سرنوشت پدرش پیوند خورده و ممکن است برای او و خانوادهاش هم وضع دشواری پیش آید.
سپس به مشکلی که برای عروس آیتالله خمینی هنگام هجوم مأموران ساواک به خانهاش پیش آمده و سبب سقط جنین او شده بود، اشاره کردند و گفتند: این قضیه برای تو هم ممکن است پیش بیاید؛ اما این یک سوی ماجراست و البته سوی دیگری هم میتواند داشته باشد. آنچه باید به تو بگویم، این است که من احمدآقا را درسخوان، سالم، مؤمن، متعهد و… دیدم. اگر به مسائل معنوی و دینی بیشتر از مادی و دنیوی اهمیت میدهی، این شخص جوان خوبی است… من هیچ تحمیلی نمیکنم و هیچ اجباری به آری گفتن نداری.
با شرمساری گفتم: من از ابتدا گفته بودم که قصد ازدواج ندارم و گمان میکردم شما نظر مرا متوجه شدهاید… اشکالی ندارد جواب رد بدهم؟ پدرم گفتند: خیر، اگر رنجشی هم پیش بیاید رفع میشود. طبیعی است با نپذیرفتن ما، دوستداران آیتالله خمینی از من میرنجند؛ اما نباید این مطلب در تصمیم تو برای زندگی آیندهات تأثیرگذار باشد. پس خوب فکرکن! اگر احساس میکنی که پذیرای این گونه زندگی نیستی، مشکلی نیست. به من بگو تا تمامش کنم.
میدانستم که پدرم فرزندانشان را به پذیرفتن خواستههای خویش وادار نمیکنند… حرف پدر که تمام شد، هیچ پاسخی ندادم و از جا برخاستم. تصمیم را گرفته بودم. پاسخم یک کلمه بود: نه، اما در اعلامش شتاب نکردم. البته عروس آیتالله خمینی بودن امتیازی بود که من آن را در همان چند ماهی که از نجف برگشته بودم و خبر نامزدی ما بین دوستان و بستگان شایع شده بود، حس میکردم. در هر محفلی شاهد محبتهای پنهانی مردم به آیتالله خمینی بودم…
بار اول که به دبیرستان «حکیم نظامی» برای امتحان رفتم، خانمی بیست ساله که مانند من برای شرکت در امتحان، همراه همسرش آمده بودند، مرا شناخت و با شور و شوق به همسرش معرفی کرد و از اینکه با من در یک مدرسه امتحان میداد، ابراز خوشحالی کرد و آرام در گوش من گفت: من به آیتالله خمینی بسیار علاقهمندم و شنیده ام شما عروس ایشان هستید. از سوی دیگر میشنیدم افرادی هم از روبرو شدن با احمد گریزان هستند و حتی در خیابان از ترس ساواک مسیر خود را تغییر میدادند، تا با او روبرو نشوند…
همه حرفهای پدر و ویژگیهایی که درباره احمد برشمرده بودند، از جمله اینکه دیندار و متعهد است، خوشذوق و لطیف است، مهربان و باهوش است، در ذهنم نقش بست و متوجه شدم همه این ویژگیها در فردی به نام احمد جمع شده که اینک خواستگار من است. احساس عجیبی پیدا کردم؛ گویی همه آن ویژگیها با شور و احساس مرا به خود فراخواندند و شیدای خود کرد. با تصور اینکه همه آن صفات عالی در وجود فردی است که میتوانم او را به همسری برگزینم، به پدرم گفتم: موافقم…
تهدیدات ساواک
در همان اوضاع و احوال دریافتیم که ازدواج ما سوی دیگری نیز دارد که بهشدت در پی به کرسی نشاندن نظر و خواسته خود است و آن، ساواک بود. عجب بود، اما واقعیت داشت. بنا به گفته پدرم، پس از بازگشت ما از عراق، یکی از مأموران ساواک به خانه ما آمده و پس از مقدمهچینی و بازگو کردن اطلاعاتی از دیدارهای پدرم و آیتالله خمینی در نجف (برای آنکه بگوید ساواک از همه امور خبر دارد)، خطرات این پیوند را گوشزد کرده و گفته بود: «با دست خود دخترتان را در آتش نیندازید! این ازدواج فرجام خوبی ندارد.» پس از چند روز دیگری آمده و گفته بود: «با این ازدواج، نه تنها زندگی دخترتان تباه میشود، بلکه برای خودتان نیز مشکل پیش میآید.» یک روز دیگر مأمور دیگری به در خانه آمده و به پدرم میگوید: «آقای خمینی مغضوب شاهنشاه است. با این پیوند، شما نیز خشم اعلیحضرت را برمیانگیزید.» پدرم میگویند: «این مسئله امری شخصی است و ربطی به مسائل سیاسی ندارد.» پس از آنکه او رفت، پدرم نقل کردند: بیاختیار یاد مظلومیت امام موسی بن جعفر(ع) افتادم و گریستم؛ زیرا چنان که روایت شده است با وجود آنکه ایشان شمار زیادی دختر در خانه داشتند، اما مردم از ترس حکومت جرأت خواستگاری از دختران آن امام معصوم را نداشتند.
سرانجام ساواک در این ماجرا شکست خورد و ازدواج من و احمد سرگرفت… از بستگان داماد شمار زیادی در جشن شرکت کردند… بستگان ما نیز از قم، تهران و بروجرد در این مراسم حضور داشتند. در مراسم عقد، برخی از خانوادههای خواستگاران پیشین من نیز حضور داشتند. همسر داییام میگفت: آنها در حالی که اشک در چشمشان حلقه زده بود برای خوشبختی شما صمیمانه دعا میکردند و میگفتند: در برابر آیتالله خمینی کسی نمیتواند حرفی بزند و ما حاضریم هر چه داریم، برای او و در راه هدف او بدهیم و قبول داریم که احمدآقا شایستهتر و مناسبتر است.
نخستین دیدار
اولین دیدار من و احمد در همان روز عقد رسمی و کنار سفره عقد صورت گرفت. پس از آنکه مهمانان اتاق را ترک کردند؛ احمد وارد شد و اولین جملهای که بر زبان آورد این بیت بود:
دست من گیر که این دست همان است که من/ بارها از غم هجران تو بر سر زدهام
حرفهایش زیبا و دلنشین بود. احساس کردم سالهاست که او را میشناسم. او هم گفت: به خواهرم گفته بودم: اگر این وصلت قسمت نشد، من دیگر ازدواج نمیکنم. از تعریف و توصیف خواهرانم تصوری از تو در ذهنم داشتم که با تو منطبق است.
چند روز پس از عقد از نجف نامهای از امام دریافت کردم که پیوند ما را تبریک گفته بودند. متن نامه امام به این شرح بود: «…مخدره محترمه را سلام وافر میرسانم. خوشوقتم از اینکه احمد با فامیل اصیل محترم بزرگی متصل شد. امید است انشاءالله تعالی در زیر سایه اجداد طاهرینتان خوش و خرم و سعادتمند باشید. انشاءالله تعالی این وصلت، میمون، مبارک و سرشار از نیکبختی و سعادت دنیا و آخرت باشد. بحمدالله تعالی شما از کرائم اخلاق موروثه از پدر بزرگوار و اجداد پدری و مادر محترمه و معظمه و اجداد مادری برخوردار هستید. امید است انشاءالله تعالی احمد نیز از این کرامتها برخوردار شود. این جانب از دعای خیر شماها را فراموش نمیکنم…»
منبع: روزنامه اطلاعات، شنبه 1397/12/25