خاطرات شنیده نشده افسر امنیتی حماس

به گزارش خاطره نگاری، تیسیر سلیمان از رهبران جنبش حماس و کسی که به حکم حبس ابد مدتی در زندانهای رژیم صهیونیستی اسیر بوده در گفتگو با قهرمانشهر خاطرات خود را روایت کرده است. این خاطرات از کودکی تا دوران مبارزه با اسرائیل را شامل می شود که در ادامه میخوانید:

من «تَیسیر حمدان سلیمان» از عشایر قدس‌ام و در منطقه تاریخی قدس به دنیا آمدم. عشیره‌ی ما آنقدر بزرگ است که در سه چهار شهر امتداد دارد. سالهای پیش که خانه و زمین و زندگی داشتیم و هنوز با زور تفنگ کوچ‌مان نداده بودند، زندگی بهتری داشتیم.

با این که از خانواده‌ی ثروتمندی بودم و در مدارس خیلی خوب درس می‌خواندم، وقتی زندگی مردم را می‌دیدم، برای مبارزه مصمم تر می‌شدم. هر روز می‌دیدم که به زنها تعرض می‌شد و مردم توی کوچه خیابان به راحتی کشته می‌شدند. هتک مقدسات زیاد شده بود و به مسجد الاقصی تعدی و جسارت می‌شد. با این که سن کمی داشتم، اما با دیدن اینها به جوش می‌آمدم و می‌خواستم با صهیونیست‌ها بجنگم.

بعضی از برادران من عضو حرکت‌های جهادی غیر اسلامی بودند، ولی انگیزه اصلی من برای ورود به مبارزه با اسرائیل، ظلم گسترده‌ای بود که هر روز جلوی چشمم اتفاق می‌افتاد.

سال 1982 (1360 شمسی) و حمله‌ی اسرائیل به لبنان را خوب به خاطر دارم. همان ایام بود که اسرائیلی‌ها می‌خواستند با تونل‌هایی که زیرزمین کنده بودند، وارد قدس بشوند. تا خبر به مردم رسید، تظاهرات‌های گسترده‌ای برپا کردند و راه تونل‌ها را با سیمان بستند.

گروه‌های مبارز زیادی توی قدس فعالیت داشتند. جنبش فتح را داشتیم که خیلی فراگیر بود، جبهه شعبیه بود، جبهه دمکراتیک بود، حماس و جهاد اسلامی بودند. محله‌ی ما، نزدیک کلیسای معروفی بود و بیشتر مردم مسیحی بودند. به همین خاطر جهت‌گیری مبارزاتی‌شان با صهیونیست‌ها عموماً سمت و سوی «جبهه شعبیه» و «جبهه دمکراتیک» بود. همان اطراف، مسجد خیلی کوچکی هم به اسم «مسجد حمزه سیدالشهداء» وجود داشت و به آنجا رفت‌و‌آمد داشتم. در مسجد حمزه سیدالشهداء یک مبلغ اخوانی [اخوان المسلمین] بود که برایمان کلاس‌های مختلفی می‌گذاشت. هم کلاس قرآن و کلاس فقه داشتیم، هم کلاس کاراته. اوایل تعدادمان کم بود و 5 نفره به زیارت مسجدالاقصی می‌رفتیم. مدتی گذشت و شدیم 20 نفر و کم‌کم رسیدیم به 100 نفر. مدتی به همین منوال گذشت و جریان حماس و اخوان المسلمین از هم جدا شدند و من در حماس باقی ماندم.

سه سال بود که انتفاضه‌ شروع شده بود و سال 90 (1990) موظف شدیم تا جوان‌ها را برای انتفاضه ساماندهی کنیم. جوان‌های مخاطب ما عمدتاً 17 تا 20 ساله بودند؛ از جمله خودم. 2 سال طول کشید تا توانستیم در آن جو به شدت امنیتی، از این جوانان تیم‌هایی را ساماندهی کنیم.

سال 91 (1991) با شهید «عادل عباذالله» که مسئول بخش نظامی حماس بود، پیوند خوردیم. هدف این بود تا شاخه‌ی نظامی حماس در قدس را بنا کنیم. وظیفه‌ی من آماده کردن پنج تا از جوان‌های مستعد برای عملیات علیه صهیونیست‌ها بود. اول آموزش ساخت بمب و مین‌گذاری گذراندیم و برای اولین عملیات آماده شدیم. باید بمبی را در ماشینی جاساز می‌کردیم و در قدس غربی منفجر می‌کردیم. صهیونیست‌ها قدس غربی را از سال 1967 به بعد از فلسطینی‌ها به زور گرفته بودند.

سال 92 (1992) دستگیری گسترده‌ای بین‌مان اتفاق افتاد و شهید عادل عباذالله و همه بچه‌های ما دستگیر شدند. اما چون برایشان اثبات نشد کار ما بوده، آزادمان کردند.

بعد از این اتفاق رفتیم به سمت ربایش سربازان اسرائیلی و چندین عملیات ربایش و مین‌گذاری توی مسیر شهرک‌نشین‌ها طراحی کردیم.

آغاز پرونده‌ی ربودن صهیونیست‌ها از سال 1988 (1367شمسی) کلید خورد. این کار با هدف آزادی زندانیان در بند رژیم صهیونیستی که در راس آنها بنیانگذار و رهبر معنوی حماس شیخ احمد یاسین بود، انجام می‌گرفت. البته کارمان به اینها ختم نشد و با چند انفجار در مناطق مختلفی از قدس غربی (که سالها پیش در اشغال کامل صهیونیست‌ها بود) پیاممان را به اسرائیل مخابره می‌کردیم: «بی‌خیالتان نخواهیم شد. اسرایمان را آزاد نکنید، تعداد بیشتری از شما اسیر یا کشته می‌شوند.» در میدان عمل هم فقط در یک عملیات 25 اسرائیلی کشته و صدها نفر زخمی شدند.

مبارزه با صهیونیست‌ها جزو زندگی‌ام شده بود. تا این که 28 سپتامبر 1993 (1372شمسی) برای دیدن یکی از دوستانم به قدس شرقی رفتم. این‌جور جاها معمولا مسلح نمی‌رفتم و بیشتر توی کرانه باختری اسلحه داشتم. صهیونیست‌ها از قبل برای دوستی که به دیدنش رفته بودم کمین گذاشته بودند و مرا هم به همراه او دستگیر کردند. پارچه سیاهی کشیدند روی صورتم و برای بازجویی به یک جای بسیار سرد و یخی بردند.

با مشت و لگد به جانم افتادند. از اسلحه و مهماتی که از پادگانشان دزدیده بودیم پرسیدند. ولی من لام تا کام حرفی نزدم. آنها هم ول‌کن ماجرا نبودند. توی آن سرمای استخوان‌سوز تا سه هفته دست بسته آویزانم کردند تا حرف بزنم؛ طوری که فقط نوک انگشتانم به زمین متصل بود.

ظلم این جماعت تمامی نداشت. وقتی دیدند از من چیزی گیرشان نمی‌آید، رفتند سراغ پدر سرطانی‌ام و او را هم به زندان انداختند. پیرمرد ناتوان را جلوی من توی سرما لخت و شروع به شکنجه دادنش کردند. از او می‌خواستند که جای سلاح من را لو دهد. با این که من گفته بودم هیچ سلاحی ندارم، ولی از قرار معلوم، پدرم حرف‌های دیگری زده بود…..!

پدرم با این که عواقب گفته‌اش را به خوبی می‌دانست، به شکنجه‌گر گفته بود: «یک مرد هرگز سلاحش را به دشمن تسلیم نمی‌کند.» در ایل و عشیره‌ی ما «تفنگ ما، ناموس ماست.» هر که سلاحش را به دشمن بدهد، از عشیره و عائله طرد می‌شود. انگار ناموسش را به بیگانه داده باشد.

صهیونیست‌ها که چیزی گیرشان نیامده بود، مغازه و خانه‌مان را با لودر خراب کردند. پدر سرطانی‌ام که دکترها جوابش کرده بودند را با آن حال مریض جلوی من ضرب و شتم کردند و به زندان انداختند. مرا هم بعد از سه ماه بازجویی، سه سال متوالی در انفرادی حبس کردند. می‌گفتند: «اسلحه را تحویل بده تا آزادت کنیم.» بیست سالی که در زندان اسرائیل بودم، دو بار و هر دفعه به مدت سه سال انفرادی کشیدم، ولی مقاومت کردم و دم نزدم. محیط زندان من در انفرادی، یک‌ونیم متر در دو متر بود.

روند صهیونیست‌ها این طور بود که هر کسی را بازداشت می‌کردند، اول از همه برای بازجویی به زندان موقت می‌بردند. این دوره بین یک روز تا شش ماه طول می‌کشید و بعد او را به زندان اصلی منتقل می‌کردند. آنها برای کشیدن حرف از زبان فلسطینی‌ها از هیچ شکنجه‌ای ابا نداشتند. دوره‌ی بازجویی از نظر بهداشتی هم فاجعه بار بود. توالت و محل خوابمان یک جا قرار داشت و پر از کثافت و خون شده بود. غذا که می‌آوردند، توی توالت می‌ریختند و می‌گفتند: «حالا غذا بخور».

تمام این سه ماه دستانم بسته بود و فقط کمی آب و غذا می‌آوردند تا از تشنگی و گرسنگی نمیرم. نه می‌گذاشتند وضو بگیریم نه نماز بخوانیم. شش ماه تمام با دستهای بسته، تیمم می‌کردم و نشسته نماز می‌خواندم. دوستی داشتم که شش ماه یک قطره آب به بدنش نرسیده بود و بوی گند گرفته بود.

همه‌ی این شکنجه‌ها برای این بود که اراده‌ی ما را بشکنند و طاقتمان را به سر برسانند. دوست داشتند مرگمان در ناامیدی مطلق باشد. اما آنچه که ما را ثابت قدم حفظ می‌کرد تا بتوانیم وضعیت وخیم زندانهای اسرائیل را تحمل کنیم، تربیت دینی و عقاید خوبی بود که با آن بزرگ شده بودیم. ما بچه مسلمان بودیم.

وقتی به زندان بلند مدت منتقل شدیم فراغ بال بیشتری داشتیم. خودمان شروع به نظافت سلول‌ها کردیم تا زندگی در بند اسرائیل قابل تحمل باشد. یکی از صهیونیست‌ها که اوضاع ما را در زندان موقت دیده بود و تمیزی زندان جدید را می‌دید، مرتب مثل سگ بو می‌کشید و از تمیزی زندان تعجب می‌کرد. با این حال کیفیت غذا خیلی بد بود؛ طوری که سال اول 10 کیلو کم کردم و اضافه هم نشد. اگر غذا خیلی خوب می‌شد، نانی، برنجی، تخم‌مرغی یا سوپی نصیب‌مان می‌شد.

بجز ما، زن‌ها و کودک‌های فلسطینی هم در بند اسرائیل بودند. زندانی بود به اسم «زندان کودکان» که بچه‌های ده ساله تا هجده ساله را در آنجا حبس می‌کردند. جرم بچه‌ها عجیب و غریب بود. بعضی‌ها را فقط به خاطر این که به سمت صهیونیست‌ها سنگ پرت کرده بودند برایشان یک سال زندان بریده بودند. یا برخی را به این خاطر که مطلبی ضد صهیونیستی در فیس‌بوک نوشته بودند، یک سال به زندان انداخته بودند. بجز اینها، فراوان بودند آدم‌هایی که بی‌علت و بی‌محاکمه زندانی بودند.

الضیف
محمد الضیف

دوره بیست ساله‌ اسارتم مدام با محمد الضیف [فرمانده فعلی گردان‌های عزالدین قسامِ حماس] که بیرون زندان بود، مخفیانه ارتباط داشتم. مثلا پیغام می‌داد اسرایی که در شُرُف آزادی هستند و روحیه‌ مقاومت دارند را معرفی کنیم. او هم با آنها ارتباط می‌گرفت. داشتیم اسرایی که بعد آزادی و پیوستن مجدد به مبارزه با اشغالگران، شهید شدند. محمدالضیف به خوبی قدر تک تک مبارزین را می‌دانست و برای تربیت آنها سالها تلاش کرد.

آشنایی‌ام با محمدالضیف به قبل اسارت بر‌می‌گشت. سال 93-1992 بود که مسئول ارتباطات بیرونی تشکیلاتمان شدم و اخبار و سلاح رد و بدل می‌کردم. بخاطر اینکه کسی شک نکند برگه هویت و تردد اسرائیلی جور کردم و به عنوان تاجر به غزه رفت و آمد داشتم. ارتباطم با محمدالضیف بعد از ورودم به غزه شروع شد.

او به خاطر اعترافاتی که برخی دستگیرشده‌ها علیه‌ش کرده بودند، تحت تعقیب قرار داشت. ما هم هویت جعلی برایش درست کردیم و از طریق «محی‌الدین شریف» از «گذرگاه عرز» در شمال غزه با کامیونی پر از لباس به قدس فراری‌اش دادیم. سلاح و اقلام دیگر هم برایش آماده کردیم که اگر لازم شد دستش پر باشد.

او را به خانه پدرم بردم و هفت ماه او را مخفی کردم. طوری که هیچ کس بو نبرد او در خانه‌ ماست. من و خانواده‌ام همیشه افتخار می‌کنیم که محمدالضیف را پناه دادیم و نگذاشتیم کسی متوجه شود. در آن هفت ماه بیکار نبود و عملیات ربایش و حمله به صهیونیست‌ها را طراحی و اجرا می‌کردیم. حتی در یکی از حملات، هفت اسرائیلی را به درک واصل کردیم. مردم به کسانی که دست به اینجور عملیات‌های خطرناک می‌زدند و احتمال اسارت یا شهادت آنها وجود داشت، «فدایی» می‌گفتند. به یاد امام علی علیه‌السلام که فداکارانه در بستر پیامبر صلی الله علیه و آله خوابید تا با فدا کردن جانش، جان پیامبر را نجات دهد.

محمدالضیف در آن زمان 27 ساله بود و من کمتر از 20 سال داشتم. یک بار که با او صحبت می‌کردم چیزی گفت که سخنش به خوبی در خاطرم حک شد. محمدالضیف می‌گفت: «آرزو دارم روزی برسد که هزار مبارز داشته باشم، آن وقت به صهیونیست‌ها نشان خواهم داد چه‌ها از دستمان برمی‌آید.» روزی که محمدالضیف این را گفت، فقط چهل نفر بودیم. اما الان چه؟ توی غزه به تنهایی 40 هزار نیروی رزمنده دارد. رزمنده‌هایی که «طوفان الاقصی» را به راه انداختند تا اسرائیل را ریشه‌کن کنند.

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۷ آبان، ۱۴۰۲ ۴:۱۲ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *