فداکاریهای یک همسفر در راه کربلا با پای پیاده و الاغ!

مرحوم حجت الاسلام حسینعلی راشد، در کتاب فضیلتهای فراموش شده، به جمع آوری خاطرات و روایتهایی از رفتارهای ویژه و اخلاقی پدرش، حاج آخوند ملاعباس تربتی پرداخته است. راشد در بخشی از این کتاب به ماجرای سفر پدرش به کربلا بعد از جنگ جهانی اول پرداخته و می نویسد:

در سال 1297 هجری شمسی به سبب بارانهای وافری که سال پیش آمده بود ارزاق عمومی فراوان گشت و جنگ نیز به پایان رسید. در سال 1298 هجری شمسی زوار کربلا که در مدت جنگ نتوانسته بودند به زیارت بروند، از همه جای ایران به حرکت در آمدند و از جمله از تربت، یعنی شهرستان تربت، سه قافله به راه افتاد هر قافله در حدود سیصد نفر و پدرم نیز با یکی از این قافله ها به راه افتاد من که در آن موقع چهارده ساله بودم همراهش به کربلا رفتم.
در این سفر من و او هر کدام الاغی داشتیم ولی او الاغ خود را بسیار کم سوار می شد و غالبا پیاده راه می پیمود و آن حیوان گاهی خالی بود و گاهی یکی از پیادگان را پدرم بر آن سوار می کرد. در این سفر که پنج ماه و بیست روز طول کشید و از اواسط ماه مرداد شروع شد و به اوائل ماه بهمن ختم شد، به هنگام رفتن در منازل اطراف سبزوار و حاشیه کویر از گرما پوست می انداختیم و در برگشتن از سرما خشک می شدیم.
پدرم همان برنامه نمازهای پنجگانه را در اوقات سه گانه با همان دقت و طمانینه و منبرهای بعد از نماز داشت (البته نمازها شکسته بود و منبر را نیز مختصر می کرد)، به اضافه این که از هر منزل که حرکت می کردیم او آخرین نفر بود که به راه می افتاد تا مطمئن گردد که همه هستند و به راه افتادند و در هنگام حرکت همیشه در دنبال قافله حرکت می کرد و تفقد حال همگی را می نمود، در حالی که او قافله سالار نبود قافله سالار مردی بود که او را «چاووش» می نامیدند. اما او بر حسب وظیفه دینی و اخلاقی خود این روش را داشت. ماجرای این سفر، طولانی است و خودش سفرنامه ای می شود. مقصود فقط اشاره ای بود به حال آن مرحوم در سفر و حضر.
راههایی که در آن زمان بدین گونه، یعنی پای پیاده یا سوار بر الاغ، طی می کردند، معمولا اینطور بود که در هر روز در حدود سی و شش کیلومتر یعنی پنج تا شش فرسنگ می پیمودند که نیمی از آن مسافت را از هنگام سحر تا پیش از ظهر و نیم دیگر را بعد از ظهر تا غروب می رفتند.
در میان روز برای استراحت و خوراک خودشان و مرکبها در محلی که آبی بود توقف می کردند و به آن می گفتند: «ایوار» و هنگام شب برای خفتن در ده یا کاروانسرا یا رباطی به سر می بردند و به توقفگاه شب می گفتند «منزل»
از تربت تا خانقین که در آن زمان مرز ایران و عراق بود در حدود پنجاه منزل بود در هر منزل چون پدرم نماز مغرب و عشا را به جماعت ادا می کرد و به منبر می رفت، گاهی اگر در منزلی مسجدی بود این کار در مسجد انجام می گرفت، بسا می شد که کسانی از اهالی آن محل نیز حاضر بودند و حالت نماز خواندن او را که می دیدند و سخنان ساده و بی ریا و موثرش را می شنیدند مجذوب شده و به او معتقد می گشتند، بدین سبب پدرم در منازل بین راه تربت و مشهد و بعضی از منازل بین راه کربلا نیز معتفدانی داشت که انتظارش را می کشیدند.

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۱ مهر، ۱۳۹۷ ۱۱:۲۰ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مذهبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *