روایت سفر پرحاشیه شهید بهشتی به ورامین؛ ماجرای برخورد ماشین شهید با یک خانم!

اصل دعوت مربوط به عزیزان بود. و اینجا جای خیلی صحبت هم هست که چقدر احترام می گذاشتند به دعوت افراد. به دعوت به روستا آن هم با موقعیت خودشان که حالا بیایند آبباریک و فضای آن موقع که فضای بسیار سنگین و سختی بود برای آقای بهشتی و امثال آقای بهشتی. خیلی فضا، فضای سنگینی بود. زمان بنی صدر بود و تمام فشارها روی پدرتان بود وقتی دیگران را کنار گذاشته بودند فقط ایشان بود. شعار هم همش درود بر بنی صدر بود. من از قم آمدم و موقع نماز جمعه به ورامین رسیدم. آقا قبلش در قرچک بوده من نمی دانم. اینها را خبری ندارم. ولی به من گفتند در قرچک هم آقا خیلی اذیت شده (برگشتن اذیت شدند) نه رفتن اذیت شدند از تهران که می آمدند در قرچک به همین شکل شعار دورد بر بنی صدر می دادند. رسیدیم دیدم مسجد خیلی با التهاب زیاد و سروصداست. و سخنرانی آقای بهشتی را قطع کردند و بلند گو را قطع کردند که ایشان صحبت نکنند. از این افراد با شخصیت نام می برم که الان هم نمونه هایشان را داریم!!! بلند شده بودند حالت رقص و اینها که جلسه را به هم بزنند در مسجد صاحب الزمان ورامین. خوب قبل از نماز جمعه ایشان صحبت داشتند. فردی که کنار ایشان ایستاده بود برای من نقل کرد، من خودم نشیده بودم، اون بنده خدا به من گفت که آرام و متین دائما می فرمود اینها اشتباه می کنند و ما هم می خواستیم عکس العملی داشته باشیم که آقای بهشتی می فرمودند نه، اینها اشتباه می کنند. نماز جمعه تمام شد. بچه ها به من گفتند آقای رضایی ما آقا را می خواهیم از کوچه بغل مسجد ببریم با این وضعی که هست و با این درگیری ها باید ماشین را بیاوریم کوچه پشتی. شما زودتر برو توی ماشین بنشین که نمی توانیم معطل باشیم. تا ایشان را بیاورند. خوب من رفتم قبل از ایشان در ماشین نشستم. خوب مخالف و موافق بود دیگه. مخالفین که برای بنی صدر شعار می دادند بچه های خوب ورامین هم آنروز یک شعار داشتند. یادم می آید عمو زاده خود من هم مهدی رضایی که بعدا شهید هم شد صدایش گرفته بود وقتی آمد آبباریک دائما آنروز فریاد می کشیدند که درود بر سه یاور خمینی هاشمی و دو سید حسینی. این شعارشان بود. بس که فریاد کشیده بودند صدایشان گرفته بود. چون صدای آنطرف بیشتر بود و زیادتر بودند. خانم ها در طرفداری آقای بهشتی خیلی شعار می دادند. آقای تشریف آوردند توی ماشین گفتند عجب آقای رضایی نشسته اید توی ماشین، گفتم بله من خدمتتان هستم. در این اثناء حسن آقای دارندی راننده بود و تند ماشین را حرکت داد که دست یک خانم لای درب ماند. اونها هم همینطور محکم شعار می دادند برای آقا. دور ماشین را گرفته بودند و بهشتی بهشتی خدا نگهدار تو می گفتند. این حالت را در تمام روز دیگر از آقا ندیدم که گفتند حسن آقا آهسته. ما برای اینها هستیم نه آنها برای ما. حسن آقا دیگر حرف نزد. رفتار آقا آرام نمی گرفت و فرمودند آقای رضایی آیا اینجا کسی آشنا هست یا خود شما بروید آن خانم را درمانگاهی ببرید دستش لای درب مانده. اول به من گفتند دستش طوری نشده و گفتم به ایشان که به من گفته اند طوری نبوده. فرمودند الحمدلله. تا آبباریک هم نگران بود که آن خانم چه شد. نمی گفت حالا مخالف بوده یا موافق همینکه یک صدمه جزیی زده شده، روحشان را اینجور به درد آورده است. بین راه که می رفتیم خیلی صحنه زیبایی بود برای من، یک روستایی هست به نام خواجه ولی، اینها اسپند دود کرده بودند و تخم مرغ در مسیر، آقا احترام گرفتند آمدند پائین از ماشین و بدرقه شدند. دیگر تشریف بردند آبباریک و رفتند منزل شهید حسین کنگرلو. خوب امام جمعه ورامین بودند و روحانیون دیگر هم بودند که عکسهایشان هست و دادستان و فرماندار و اینها هم بودند. ناهار میزبان رئیس دیوان عالی کشور بود حسین آقا، که من یک خاطره کوچکی هم بگویم جالب بود. وقتی بدن مطهر شهید حسین کنگرلو را آوردند ورامین که ببرند آبباریک، آنجا یک بلندگویی دست بنده دادند و منم یک جمله بزبانم آمد و یک حالت فوق العاده ای در مردم ایجاد شد. گفتم که آقای بهشتی میزبانتان هم به شما ملحق شد. این میزبان ورامین شما ایشان بود….
آقای دکتر بهشتی خیلی آرام سئوالات را پاسخ دادند. در آن جلسه ناهار و استراحتی هم نبود. من خیال می کنم تا ۳ طول کشید که بعد گفتند مردم بیایند مسجد.
مسجد آن روز هم مسجد قدیمی آبباریک بود. آمدند مسجد و صحبت کردند، روستاهای اطراف و آبباریک انصافا علاقه مند بودند و مخالفی هم نبود. از خود آبباریک هم علاقه مند به آقای بهشتی بودند. آقا آمدند پای منبر و اونجا نشستند و بنا بود من خیر مقدمی بگویم که دیدم دو نفر از دوستان آمدند: آقای شاه صائب و آقای حسن محمدی که مسئول حزب جواد آباد بودند. آمدند خدمت آقای بهشتی و گفتند آقا شما جواد آباد هم باید تشریف بیاورید. تاملی کردند و فرمودند وعده داده ام؟ ولی یادداشتی در دفترم ندارم. دوباره این ها تکرار کردند که آقای دکتر شما فرمودید هر موقع آبباریک بیام جواد آباد هم می آیم. اینجا بیشتر تامل کردند و فرمودند ممکن است گفته باشم، آقای رضایی چه کار کنیم و با من مشورت میکردند که آیا به محیط آشنا هستید. من گفتم آقا اگر آقایون اجازه بدهند با این شرایط ورامین و قرچک دیگه آنجا را حذفش بکنیم. جواد آباد هم طرفدار بنی صدر بودند و بساطی بود و ما هم از آنجا نگران بودیم. دوباره آقایون اصرار کردند به شهید بهشتی که مردم منتظرند. ولی آقای بهشتی تکیه به این جمله کردند و فرمودند که آقایون می گویند که من گفتم هر موقع آبباریک بیایم آنجا هم میام، این احتمال قوی دارد و لذا وعده ای دادیم و به وعده باید عمل کنیم و گفتند می آییم. بنا بود سخنرانی هم بکنند. ما فوری دوستان را صدا زدیم و گفتیم بهر شکلی دوستان آبباریکی با موتور و یا هر وسیله ای خودشان را برسانند آنجا که هوای قضیه را داشته باشند که یک وقت خدای ناکرده اهانتی باز نشود. این را به دوستان گفتم و آنها راه افتادند. فاصله ما از آنجا حدود پانزده کیلومتر بود و جاده هم خاکی. اینها رفتند که مقدمات را فراهم کنند و آقای دکتر بهشتی هم یک سخنرانی بسیار زیبا و متین اقتصادی برای مردم روستای آبباریک کردند. با این روستائیان ضعیف آبباریک و بصورت سئوال و جواب هم گاهی از روی منبر ازشون سئوال می کرد. این جمله اش را یادمه که: خوب اگر ما الان یک امکاناتی به شما بدهیم و امروز کارهایتان راه بیفتد و مشکلات حل بشود بهتر است یا این امکانات را چند سال دیگر با برنامه ریزی قوی تری بدهیم بهتر است هست؟ مردم همه گفتند همان چند سال دیگر بهتر است! مثلا یک برنامه ریزی قوی بکنیم و غیره. این گونه با مردم درباره مسائل اقتصادی صحبت می کردند. صحبتشان که تمام شد بنا بود حرکت کنیم برویم جواد آباد. در ماشین آقا باز من بودم و فرماندار ورامین هم نشسته بود. آقای جوادی نامی بود، خیلی با آقا حرف می زد و آقا هم گوش می داد. یک جمله ای که آقای بهشتی فرموند که من یادم است، آقای فرماندار گفت همیشه این ها به ما می گویند مرتجع! آقا فرمودند مثل ما باشید که بهتون نگویند مرتجع! مثل اینکه گرایش داشت آقای فرماندار به یک مجاهدینی بنام جوادی. از آقای شاه صائب و محمدی بپرسید. آقای میرحیدری بعدها آمدند. خوب وارد جوادآباد شدیم همه شعار می دادند درود بر بنی صدر و جمع آمدند و آقای بهشتی یک سخنرانی نزدیک غروب کردند خیلی زیبا و مفصل و همزمان هم صدای شعارهای بیرون مسجد هم بگوش ما می رسیددر مسجد نیامدند و بیرون برای بنی صدر شعار می دادند. نماز جماعت مغرب را هم خواندند. خیلی باصفا و… حالا همان وضویی بوده که آقا از تهران داشتند تمام این روز آرام و متین و واقعا فوق العاده بودند. نماز را هم خواندیدم و فرمودند برویم بیرون. برای شعارها ناراحت بودیم ولی ایشان با روح بلندشان اصلا اعتنایی به این مسائل نداشت. زمانی که بیرون رفتیم، آقای حسینی، که پدر شهید هم هست، گفتند برویم کمیته. وارد دالان کمیته که شدیم آقا ایستادند. دیدیم ده نفری اینجا همینطوری نشسته اند. فرمود این آقایان مشکل شان چی هست؟ گفتند اینها همین اراذل و اوباش هستند که از ورامین و جواد آباد آمده اند به مردم چماق بزنند. اینها را دستگیر کرده بودند. آقای بهشتی فرمود: نه! این آقایون اشتباه کرده اند و این ها را آزاد کنید. گفتند نه آقا این ها باید مجازات بشوند. فرمودند پس من بر میگردم. تا این ها را آزاد نکنید و نروند ورامین من داخل کمیته نمی آیم. همه را آزاد کردند و رفتند و ایشان وارد کمیته شدند، نشستند و شروع به صحبت کردند. صحبت از شام که شد، آقا باز هم با من یک مشورت کوچکی کردند و فرمودند آقای رضایی شام بمانیم؟ گفتم نه آقا. من دلم می خواست زودتر آقا برسند به تهران و از این اوضاع خلاص شوند. گفتم دیدید که از ورامین آمدند، آدم ها و مردم را زدند و چه و چه، می‌ترسم یک وقت خطری باشد. اگر اجازه بدهید شام نمانیم. ایشان هم به مسئولین کمیته گفتند شام نمی مانیم و حرکت کردند. فکر کنم ساعت ۹ شب شد تا اینکه به سمت ورامین راه افتادیم. ما هم خوشحال شدیم که برنامه امروز زودتر تمام شد به دلیل نگرانی ما از سلامتی آقا. من هم با ایشان آمدم. ورامین که رسیدیم، رئیس شهربانی وقت ورامین که فردی بود به نام باقری، گفت آقای بهشتی پاسبان ها هم منتظر شما هستند و می خواهند شما را ببینند. فرمود چشم. شهربانی قدیم ورامین نزدیک امام زاده بود که ما هم آنجا از قبل سابقه داشتیم. زمانی که جمع ما وارد شهربانی شدند، سربازها را به صف کرده بودند توی حیاط و ایشان چند جمله ای زیبا گفتند که شما امروز سربازان امام زمان هستید و از نظام حفاظت می کنید و اجر و پاداش دارید. من دلم می خواست بیشتر با شما باشم ولی وقت گذشته، ما عازم تهران هستیم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته…. این آقای باقری نگذاشت مجددا گفت آقا زندان های ما را هم بیائید ببینید. اصلا یک جمله نگفتند نه یا دیر است و اینها. حرکت کردند به سمت زندان. وقتی بردند ما را جلوی زندان، خاطرات خود ما زنده شد، ما هم یک شب قبل از پیروزی انقلاب اینجا بودیم. قفل زنجیر را بسته بودند به درب و این آقا شروع کرد به گزارش دادن که اینجا سی و دو نفر زندانی داریم. آقای بهشتی گفتند که ما را آوردید قفل و زنجیر اینجا را ببینیم یا آمار را … اینکه اینها را نمی خواست! درب را باز کن تا ببینم کی ها اینجا هستند! فوری کلید را آوردند و قفل و زنجیر را باز کردند و آقای بهشتی وارد بند زندان شدند و همه زندانی ها یک صلوات بلند فرستاند. همه هم جوان بودند اونجا. زمان نفاق بود و مسائل آن موقع. جواب سلام و صلوات زندانیان را که دادند فوری خطاب به من جمله ای فرمودند، جمله ای که خیلی بنظر من زیباست. برای امروز و دیروز حکیمانه است. فرمودند: آقای رضایی شما که ورامین هستید ماهی یا هفته ای چند دفعه می آیی سری بزنی به این عزیزان ما و ببینید علت زندانی شدن اینها چی هست؟ شاید در قانون گذاری و کارهای ما مشکلاتی هست و اینها سبب می شود که این افراد در این سن جوانی در زندان باشند!
من که هیچوقت نیامده بودم، گفتم آقا من که جهاد هستم ،عرض کنم این نعمت را نداشته ام. دو سه نفر دیگر روحانی بودند، مانند آقای غلامی، خطاب به او کردند و گفتند آقا شما که در دادگاه هستید چه؟ او گفت پرونده ها این قدر زیاد هست، من نتوانسته‌ام بیایم اینجا! به دیگری گفتند و همین طوری از چند نفر سئوال کرد و گفت گله من همینه، شما باید بیایید اینجا و سر بزنید. آمدیم بیرون از سالن زندان، زندان دیگری بود به ما گفتند شماها دیگر نمی خواهد بیایید. در حیاط بایستید اینها شاید درد دلهایی دارند به من می خواهند بگویند که نمی خواهند شما بدانید. ما بیرون در حیاط ایستادیم. خیلی طول کشید، شاید نیم ساعت یا بیشتر. از آنجا که آمدند، دیدیم آقای شفیعی نامی آمدند که فرمانده سپاه پادگان توحید در اول جاده تهران به ورامین بود. با لباس سپاهی آمده بود و گفت آقای دکتر، برادران سپاهی در پادگان توحید منتظر شما هستند. آقای بهشتی گفتند من از صبح آمدم و الان ساعت دیر وقت است. باز آقای شفیعی گفت ما چه کنیم بچه ها منتظر هستند.
آقای بهشتی دیگه با ما ها خدا حافظی کردند و ما هم یک دنیا خوشحال بودیم که به سلامت داستان ورامین تمام شد و آقا رفتند بطرف پادگان توحید و ما هم مجددا برگشتیم آبباریک.آنروز یک روز پر از معرفت و تدبیر و احترام بود و آرامشی که ایشان داشت، و به آن شعارها که اصلا اعتنایی نمی کرد. آنقدر بزرگ و والا بود که فقهای بزرگ والایی او را می دیدند. یک روزی بود به قول من یک روز با بهشتی!

راوی: حجت الاسلام جواد رضایی محلاتی

منبع: در گفتگو با پایگاه بنیاد نشر آثار و اندیشه های هید بهشتی

تاریخ درج مطلب: جمعه، ۲۴ شهریور، ۱۳۹۶ ۱۱:۱۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *