صادق الوعد

به گزارش خاطره نگاری، مرتضی قاضی، نویسنده و محقق تاریخ شفاهی، در یادداشتی برای فرهیختگان از تجربه گفتگویش با شهید صادق امیدزاده نوشت. تجربه ای که در پروژه ثبت خاطرات شهید رسول حیدری (کتاب ر) رقم خورد و منجر شد که این نویسنده از نزدیک با این فرمانده ارشد سپاه قدس آشنا شود. قاضی از همین دیدار خاطراتی از شخصیت شهید صادق امیدزاده به یاد دارد که در ادامه یادداشت خلاصه شده او را می خوانید:

«حاج صادق هم به حاج قاسم پیوست.»
حاج صادق! حاج صادقِ چی؟ چقدر این اسم برایم آشناست. از هر کسی می‌پرسم، فامیلی این حاج صادقی را که شهید شده نمی‌داند. خبر می‌آید که اسرائیل مقر بچه‌های سپاه را توی سوریه زده. همه می‌گویند یکی از فرماندهان مهم سپاه شهید شده، اما هیچ‌کس فامیلی حاج صادق را نمی‌داند. انگار خیلی می‌شناسمش. گوشی‌ام زنگ می‌خورد، مهدی حیدری است. به اسم پدرش ذخیره کرده‌ام: «شهید رسول مهدی حیدری»

-سلام. دیدین صادق شهید شد؟!
-مهدی کدوم حاج صادقه؟
-بابا! همونی که شما باهاش مصاحبه گرفتین دیگه، درباره بابام، صادق امیدزاده!
-ای وایِ من…!
(سرم داغ می‌شود. اشک امانم نمی‌دهد.)

ماموریت آن روزم سنگین‌تر از همیشه بود. بین همه مصاحبه‌هایی که برای مهدی، پسر شهید رسول حیدری‌ گرفته بودم، این یکی با همه فرق می‌کرد. مهدی 28 سال بود که ماجرای مجروحیت پدرش را فقط از روی دستنوشته‌های پدرش خوانده بود و غیر از یکی دو نقل‌قول پراکنده از رفقای پدرش، هیچ اطلاعات دیگری درباره‌اش نداشت. حاج صادق تنها کسی بود که لحظه مجروحیت رسول کنارش بود و من قرار بود آن روز از صادق مصاحبه بگیرم. دقیقا یک سال بود که داشتیم با رفقای رسول مصاحبه می‌کردیم و حالا نوبت رسیده بوده به صادق. حاج علی پیگیر صادق بود. می‌گفت: «ایران نیست. کارش لبنانه. منتظرم بیاد ایران، بریم سروقتش.»

اردیبهشت سال 1392 خبر اجلاس جهانی بیداری اسلامی که آمد، مهدی زنگ زد و از قول حاج علی خبر داد که صادق چند روزی از لبنان برگشته. با حاج علی هماهنگ شدم و رفتیم سالن اجلاس. با حاج علی از همه گیت‌ها رد شدیم. سفارشم را می‌کرد که به رکوردرم گیر ندهند. برگزارکنندگان مراسم همه رفقایش بودند در نیروی قدس. توی سالن آرام بیخ گوشم گفت این حاج صادق اصلا‌ اهل مصاحبه نیست‌ها. بهش گفتم مصاحبه فقط درباره حاج رسوله که راضی شده. هر چه حواس داشتم، جمع کردم که قرار است از آدم مهمی مصاحبه بگیرم. فکر می‌کردم عجب آدم خفنی است این صادق امیدزاده.

وسط سالن پیدایش کردیم، سلام و علیک و روبوسی، خیلی گرم و صمیمی. کپ همان عکس جوانی‌اش بود، همان عکسی که پیش حاج رسول، کنار جوی آب، توی بارزان کردستان عراق نشسته. همان عکسی که رسول دارد سیگار دود می‌کند. انگار یک نفر همان عکس را گرفته بود و با مداد سروصورتش را سفید کرده بود.

مصاحبه‌ام فقط درباره شهید رسول حیدری بود. صادق حافظه خوبی داشت. تاریخ‌ها را هم که یادش نمی‌آمد، از حاج علی کمک می‌گرفت. صادق توی مصاحبه‌اش عجیب صادق بود، عین اسم خودش. آنقدر راحت و صمیمی و بدون هیچ تکلفی از خودش و روزهای اول حضورش در کردستان عراق کنار حاج رسول و بچه‌های دیگر روایت کرد که باورم نمی‌‌شد این همان حاج صادق خفنی باشد که حاج علی ازش برایم تعریف کرده.

اعترافات صادق بانمک بود. از صمیمیتش با حاج رسول پرسیدم، خنده‌اش گرفت، گفت: «مشکلی که من داشتم این بود که اظهار محبت نمی‌توانستم بکنم. ذاتا‌ آدم سردی بودم. بعضی وقت‌ها به بچه‌ها می‌گویم، ما نه دختر داریم، اون موقع خواهر هم نداشتیم، یه خرده آدم زمختی بودیم. پدر ما یه مقدار آدم جدی بود. من به مادره نبرده بودم، به پدره برده بودم! آن موقعی که آقارسول درد مجروحیت می‌کشید، خب یکی باشه میره دستش رو می‌گیره، دلداری میده. من همینطوری نیگاش می‌کردم! خدا رحمتش کنه.» لابه‌لای صحبت‌هایش با حاج علی فهمیدم آمده ایران دنبال دوا و درمان خودش و زود برگردد سر ماموریتش، لبنان. به گمانم اثر مجروحیت‌های زمان جنگش بود.

مصاحبه با صادق یک ساعت و نیم طول کشید. قرار شد به خاطراتش فکر کند و دوباره ببینیمش. وعده کردیم برای جلسه دیگری. از هم جدا شدیم. صادق از آنهایی بود که می‌دانستم همیشه دلم برایش تنگ می‌شود.

سایت‌ها پر است از اسم حاج صادق. دیگر همه می‌شناسندش. بین خبرها، اما یکی از همه مهم‌تر است. خبری برای هفت ماه پیش، خرداد 1402، از قول واشنگتن‌پست، که اذعان کرده حاج صادق امیدزاده، همان جوان با چهره دوست‌داشتنی و آرام توی عکس که حاج رسول از بس دوستش داشت، لپش را می‌کشید و بین رنگ‌ووارنگ کردهای بارزانی و طالبانی، مثل برادر بزرگ‌تر همه‌جوره هوایش را داشت، حالا شده مغز متفکر طراحی علیه نیروهای آمریکایی و مجری بیرون راندن آمریکا از سوریه.

لابه‌لای گریه پشت تلفن من مهدی حیدری می‌گوید: «یکی از رفقاش چند ماه پیش بهش گفته بود‌ صادق تو کارت رو کردی، برگرد.‌ حاج صادق گفته بود نه، من می‌مونم تا شهید بشم.»

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۲ بهمن، ۱۴۰۲ ۱۱:۴۰ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *