ماجرای انیس نقاش و ترور شاپور بختیار

محسن رفیق دوست می گوید:

در همان زمان هایی که دل مردم ایران پر از کینه بختیار بود، برادری به نام مهدی نژاد تبریزی به من مراجعه -که در حال حاضر طلبه و ساکن اصفهان است و مسجدی دارد و کار دینی می کند و آموزش حج هم می دهد- و اعلام آمادگی کرد که حاضر است کار بزرگی انجام دهد! در این اوضاع و احوال بود که مشورت کردم و حکم اعدام انقلابی بختیار را گرفتم.

چطور این حکم را گرفتید؟

رفتم خدمت آیت الله محمدی گیلانی و گفتم: «گروهی داریم که می خواهیم آنها را بفرستیم تا بختیار را اعدام کنند. شما اجازه می دهید؟» گفت: «بله، من حکمش را می دهم.» و نوشت: «بختیار مهدورالدم است.»
ابومازن، نژاد تبریزی، برادری به نام جناب که قمی بود، سمیر که لبنانی بود و ابومازن او را معرفی کرد. در مجموع پنج نفر می شدند؛ سه نفر ایرانی و دو نفر لبنانی. این پنج نفر تیمی را تشکیل داده، و به فرانسه رفتند تا حکم دادگاه انقلاب را درباره بختیار اجرا کنند. از قرار اطلاع، ابوشریف هم گروه دیگری را به سرکردگی فردی به نام ابوالوفا -که به دلیل اقامتش در کشورهای عربی با ابوشریف لهجه عربی داشت- برای کشتن بختیار فرستاده بود، که متاسفانه سبب نا موفق ماندن این عملیات شد.

شما و ابوشریف خبری از هم نداشتید؟

نه. ابومازن و تیمش همه کارها را آماده کرده بودند. اعدام انقلابی بختیار در پوشش خبرنگاری یکی از مجلات معروف عربی بود. زن بختیار فرانسوی و پسر بختیار هم افسر شهربانی فرانسه بود، خبرنگار به سختی وقت ملاقاتی می گیرد، تا مقدمات مصاحبه با بختیار را فرهم کند. او در همین جلسه اول راه ورود و خروج و وضعیت خانه را شناسایی می کند. در این فاصله، فرانسوی ها متوجه ورود گروهی از ایران می شوند. ابوالوفا لو می رود؛ اما آنها فرار می کنند. فرانسوی ها محافظ ها را بیشتر می کنن. به بختیار هم می گویند زنجیر پشت در را بینداز. وقتی ابومازن و نژاد تبریزی (مسئول اعدام) با مسلسل می روند، پلیس با آن ها درگیر می شود. در این درگیری همه اعضای تیم دستگیر و سه نفر کشته می شوند. خانمی هم از اهالی آن ساختمان قطع نخاع می شود. طرح ما شکست می خورد؛ هر چند گروه دیگری بالاخره بختیار را ترور کردند، که من از آنها خبر ندارم.

گروه ابومازن چه شدند؟

محاکمه پر سروصدایی شد. سه نفر به حبس ابد و دو نفرشان به حبس های کمتر محکوم شدند. آنها تا سال 1369، یعنی به مدت ده سال زندانی بودند. در سال 1369 چریک های لبنانی، که دوستان ابوزمان بودند، به سفارتخانه فرانسه حمله کردند ویک هواپیمای فرانسوی را ربودند. چون گروه ابومازن در دادگاه اعتراف کرده بودند که از طرف من به فرانسه رفته اند، نماینده ای از طرف رئیس جمهور فرانسه، نیکلاس لانک، با من ملاقات کرد. به ایشان گفتم: «به ما مربوط نیست. اگر می خواهید این اتفاقات نیفتد، باید آزادشان بکنید؛ وگرنه باز هم دوستانشان اقدامات دیگری انجام می دهند.»
این مذاکرات ادامه داشت؛ تا اینکه ابومازن اعتصاب غذا کرد. دولت فرانسه به هیچ وجه مایل نبود او در زندان بمیرد. او هم اعتصاب غذای سختی کرده و رو به مرگ بود. با سرم او را زنده نگه داشته بودند. گفته بود به شرطی از اعتصاب غذا دست بر می دارد که نماینده ای از ایران، به خصوص رفیق دوست، از من بخواهد. بعد از مشورت، با اینکه خیلی ها به من گفتند که نامم در لیست متهمان این پرونده است و برای من خطر دارد، تصمیم گرفتم که بروم. گفتم: «هر چه بادا باد. این کار به دستور من انجام شده است. حال هر اتفاقی می خواهد، بیفتد.» زمان ریاست جمهوری آقای هاشمی بود. با ایشان هم صحبت کردم. به نماینده دولت فرانسه گفتم: «من به این شرط می آیم و اعتصاب غذای اورا می شکنم، که قول دهید آزادشان کنید.» با اینکه قول داده بودند -حتی هلیکوپتر برای سوار کردن آنها به روی طاق زندان نشسته بود- پشیمان شدند.
بالاخره نماینده دولت فرانسه به منظور پایان دادن این ماجرا پیشنهاد کرد: «شما در ایران قانونی دارید که اگر کسی بی گناه کشته شد، به خانواده مقتول دیه تعلق می گیرد. ما هم قانون خسارت را داریم. اگر می خواهید این کار تمام بشود، دیه یا خسارت کشته ها و مجروح ها را بدهید.» قبول کردم. طبق قانون خودشان این خسارت حدود پانصد هزار دلار می شد. آقای هاشمی دستور دادند این پول پرداخت بشود.
به همراه سفیر کشورمان، آقای دکتر [علی] آهنی، به ملاقات وزیر امور خارجه فرانسه رفتیم. ایشان قبلا هم با خود من ارتباط برقرار کرده بود. به اقای آهنی گفتم: «جناب آقای آهنی، خواهش می کنم شما اینجا فقط نقش مترجم را بازی کنید، نه نقش سفیر ایران در فرانسه را، چون ممکن است من جملاتی بگویم که از نظر دیپلماسی به مصلحت نباشد. اول همین حرفم را برای وزیر خارجه فرانسه ترجمه کن، که او هم توقع نداشته باشد شما مثل یک سفیر صحبت کنی.» گفت: «باشد.» بعد رو به وزیر امور خارجه گفتم: «آقای وزیر! شما از طرف خودتان صحبت می کنید، یا از طرف رئیس جمهور فرانسه؟» گفت: «از طرف خودم.» گفتم: «من با تو مذاکره نمیکنم.» بلند شد. تلفن را برداشت و با رئیس جمهور فرانسه صحبت کرد. آقای آهنی هم گوش می داد و ترجمه می کرد. گفت: «فلانی از ایران آمده. آیا من از طرف شما نماینده هستم که مذاکره کنم و قرارهایی بگذارم؟» او هم تایید کرد. بعد گفت: «من نماینده رئیس جمهورم.» گفتم: «اگر من توانستم اعتصاب غذای ابومازن را بشکنم، چند روز طول می کشد تا آزاد شود؟» گفت: «دوهفته. اما طبق قرار قبلی می بایست شما خسارت را پرداخت کنید.» گفتم: «اگر بعد از دو هفته آزاد نشدند، و بلایی سرتان آمد، از من گله نکنیدها» گفت: «باشد. قبول.» با رئیس پلیس فرانسه تماس گرفت، تا مرا به سمت زندان پاریس همراهی کند. به سفیر گفت: «شما دیگر بفرمایید. فقط ایشان باید برود.»
همراه رئیس پلیس، که پشت فرمان ماشین آخرین سیستمی نشسته بود، به سمت زندان پاریس حرکت کردیم. من در حالی که اصلا به زبان فرانسه آشنایی نداشتم، کنارش نشسته بودم. این خاطره مرا به یاد فیلمهای پلیسی می اندازد. وقتی وارد زندان شدیم، یک نفر با دسته کلیدی بزرگ آمد و یکی یکی درها را باز و پشت سر ما قفل می کرد. درها را شمردم. به در دهم رسیدیم. با بقیه درها فرق می کرد. شبیه در درمانگاه بود. وارد محوطه ای شدیم، که مادر انیس نقاش هم آنجا بود. قرار ملاقات او را قبلا هماهنگ کرده بودیم. تلویزیونی هم روشن بود. آن زمان را نشان می داد که در آذربایجان شوروی، تانکها مردم تظاهر کننده را زیر می کردند. در آن زمان تلویزیون اروپا مرتب این صحنه را نشان می داد. چشمم به انیس نقاش افتاد، که روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش بی فروغ شده بود و وزنش به چهل کیلو هم نمی رسید. فقط یک پوست و استخوان از او به جا مانده بود. تا مرا دید، رو به زندانبان ها گفت: «ویتامین بدهید.» مقداری ویتامین دادند. نیم ساعتی صبر کردیم و کمی حالش جا آمد. گفت: «کمکم کنید بنشینم.» «من پیروز شدم. شما شکست خوردید. شما با همه عظمتتان در مقابل جمهوری اسلامی تسلیم شدید. حالا به خواست نماینده جمهوری اسلامی اعتصاب غذایم را می شکنم.» یک ساعت کنار او بودیم و بر گشتیم. سر دو هفته آنها را آزاد کردند و به ایران آمدند.
بعد از آن ماجرا، مهدی نژاد تبریزی به قم رفت و طلبه شد. بعد هم به اصفهان رفت. پدرش آدم متمولی بود. وقتی فوت کرد، ارثیه زیادی به او رسید. با ارث مرحوم پدرش مسجدی ساخت و امام جماعت شد. الان هم ماکت کعبه ساخته و آموزش حج می دهد. کسی هم که در لبنان بود، برایش امکانات فراهم کردیم و پرونده بسته شد.

منبع: [restrict] برای تاریخ می گویم، سعید علامیان، سوره مهر، صص 128-133 برای مشاهده آدرس منبع عضو سایت شوید.
[/restrict]

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۴ اسفند، ۱۳۹۹ ۱۲:۵۲ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *