چرا چمران از خدا طلب مرگ کرده بود؟ “می روم که برنگردم!”
در عملیات سوسنگرد [آبان 1359] به پای چمران تیر خورد و مجروح شد، اما بعد از مدتی دوباره از بیمارستان راهی جبهه شد. هر بار که ما تلفنی صحبت میکردیم از وضعی که برای او پیش آوردهاند و میآوردند، اظهار خستگی و ملالت روحی میکرد. خلاصه کلام چمران این بود که اینها نمیخواهند کسی برای مملکت و دین کاری کند؛ این بچهها با چه شوق و اشتیاقی حتی از لبنان آمده بودند که در ستاد جنگهای نامنظم بجنگند. اگر در بهشت زهرا به مزار چمران سری بزنیم اطراف قبر او چندین قبر به اسمهای عربی میبینیم، افرادی که از بعلبک لبنان و عراق بودند و در جنگ شهید شدند.
چمران شکایت میکرد که اینها کارشکنی میکنند و نمیگذارند که از مهمات و اسلحههایی که خودمان تهیه کردیم، استفاده کنیم. آخرین تلفن ما روزی بود که چمران به تهران آمده بود برای شرکت در مراسم «علی عباس»، یکی از جوانان رشید لبنانی که در جبهه شهید شده بود. این اتفاق درست اوایل دهه شصت و همزمان با طرح عدم کفایت بنیصدر در مجلس بود، رای صادر شده بود که بنیصدر کفایت ندارد و عزل شد. من به مرحوم چمران گفتم که «شما با این همه خستگی و کارشکنی که معتقدید آنجا هست، دیگر برنگردید چرا که من شنیدهام که امام خمینی هم مایلند که شما رئیسجمهور شوید.» چمران گریه کرد و گفت که من مرگم را از خدا خواستهام و دیگر به هیچ چیز این دنیا علاقهای ندارم و فقط آرزوی من وصال محبوب است و میدانم که این سفر آخر من است. چمران گفت: «میروم که برنگردم.»
ظاهرا در این سفر اخیر چمران دستنوشتههایی را هم در ماشین مینویسد که بعدها چاپ شدند. خود چمران میگفت از نامردمیها و نابخردیها، نفاقها و دوروییها خسته شده است. لفظ «نامردمیها» مخصوص خود چمران بود. شاید دل چمران تا حدی سوخته بود و مشتاق وصال یار بود که دعای او مستجاب شد. چمران دقیقا اطمینان داشت که «این سفر آخر من است و من باید بروم». و این اتفاق هم افتاد.
راوی: علی اصغر غروی
منبع: تاریخ ایرانی