خاطره ای از مرحوم کرباسچیان؛ “این پیرمرد چرا بیخداحافظی سخن تمام کرد؟!”
به مناسبت سالروز درگذشت علی اصغر کرباسچیان موسس مجموعه مدارس علوی، خاطره محمّد مهدی کردستانی، از معلّمان دبیرستان نیکپرور را با هم میخوانیم:
مدّت زیادی از کار کردنم در مدرسه نمیگذشت. دانشجو بودم و کتابخانه مدرسه، هم مونس روز و شبم بود و هم محلّ کسب و کارم.
ساعتها در آن مکان ـکه امروز تبدیل به حیاط بازی شدهـ خواندم و شنیدم. همه نوارها در اختیارم بود و اصلاً کار من سر و سامان دادن به آنها.
کمکم در دریای صدا و کلمه غرق میشدم. گوشم با صداها اخت شده بود. ساعتهای تنهاییام در کتابخانه را همین صداها پر میکرد. یادش به خیر! از فیّاضبخش و تاجری و قائمی تا فضلی و تنها و هادی صادق و… . اینها را پیشتر با صداشان شناختم و بعدها توفیق دیدار نصیبم شد.
القصّه؛ صدایی امّا برایم از همه آشناتر بود؛ طنین عجیبی داشت؛ یک مرتبه اوج میگرفت و گاه در اوج فریادهایش، آهسته با مخاطب نجوا میکرد؛ تکیهکلامهای مخصوص به خود داشت: «عزیز جون! بوخون» و «الله اکبر»ها و «لا اله الا الله» و «عجیبه آقا!» و… با لحنی ماندگار که نشان از حیرتی عمیق داشت!
اصلاً بعد از هر سخنرانیاش، احساس میکردم رشد میکنم و فربه میشوم؛ حتّی سکوتهای معنادارش در وسط کلام، چنگ به رگ و ریشه وجود آدم میزد. میتوانستم چهرهاش را هنگام آن سکوت تصوّر کنم. شبیهش را تا آن زمان نشنیده بودم.
صبح یک روز پاییزی مشغول مرتّب کردن همین نوارها بودم که گوشی تلفن زنگ زد. خودش بود؛ شناختمش؛ همان طنین پرابّهت. دست و دلم لرزید. گفتم:
ـ بفرمایید!
خواستم عرض ادبی کنم که ناگاه، تند و بیمقدّمه، کلمات به سویم شلیک شدند.
ـ سلام عزیز جون. یک نواری دارم به اسم «حزن و اندوه». پیداش کن، بده مهدی برام بیاره.
خودم رو جمعوجور کردم که توضیحی بدم و حرفی بزنم و بعد، مؤدّبانه با او خداحافظی کنم. دور خیز کردم و نفسم را که تا آن زمان درسینه حبس شده بود، رها کردم و شروع کردم که:
ـ البتّه…
پیرمرد گوشی تلفن را گذاشت!
من گوشی تلفن در دست، مات و مبهوت! چی شد!؟ چرا بیخداحافظی!؟ حسابی رشته افکارم را به هم زده بود.
نوار را برایش تهیّه کردم و فرستادم؛ ولی هنوز در درونم این سؤال مانده بود که: این پیرمرد چرا بیخداحافظی سخن تمام کرد؟! راستش را بخواهید، کمی دلخور شده بودم.
یکیدو روز گذشت. باز هم زنگ تلفن به صدا درآمد. با سردی گوشی را برداشتم:
ـ بفرمایید!
ـ سلام علیکم. نوار بهموقع رسید. دست شما درد نکنه! مرحمت.
ـ خواهش…
و گوشی تلفن باز هم بیخداحافظی, سرد و بیروح در دست من ماند. من ماندم و حیرت.
از آنها که بیشتر می شناختندش پرسوجو کردم. سخنرانیهای دیگرش را با حوصله گوش دادم.
مدّتی بعد هم با جمعی به دیدارش رفتیم. تنی که قریب 90 سال، روح پرتلاطمش را این سو و آن سو میکشید، نحیف و زار بود. آن اندازه گفت که ضرورت داشت؛ نه کلامی کم و نه حرفی بیش.
آغاز کرد: ألم نشرح لک صدرک؟!…
با آن لحن در آن سنّ و سال، گویی اوّلین بار بود این آیه را میشنیدم. عجیب بود!
امّا عجیبتر و تأثیرگذارتر، سکوت پرمعنایش بود و نگاه خیرهی پس از آن. سکوتش را قبلاً شنیده بودم و حالا، میدیدم. دیگر دلخوری در کار نبود.
گرم کار شدهام. گوشی تلفن زنگ میزند. برمی دارم؛ آشناست.
ـ سلام علیکم. أسعدالله ایّامکم و غفر الله لکم. ماشاءالله… .
نزدیک به سهچهار دقیقه سلام و احوالپرسی از همهی خانواده و اجداد و متعلّقین و… . هر چند ثانیه، تکرار ملالآورِ «چه خبر آقا؟»
پاسخ «سلامتی؛ خبری نیست.» و یکسری حرفهای بیمقدار.
از فرط عصبانیّت نزدیک است گوشی را به مغزم بکوبم. هم جان من هم او، در حال بالا آمدن است که بالأخره میگوید: آقای فلانی آنجا هستند؟
با سردی میگویم: خیر.
و سهچهار بار خداحافظی و عذرخواهی میکند که «ببخشید! مزاحم شدم و سلامت باشید و ابلاغ سلام بفرمایید» و… .
گوشی را می گذارم.
کتابخانه آن صبح پاییزی و آن کلمات آهنین را به یاد میآورم که آن روز جراحت دل بود و امروز راحت جان.
پیر روشن ضمیر! روانت شاد و راهِ روشنِ هدایتت بهراستی پررهرو باد!
توضیح عکس: مرحوم علّامه کرباسچیان در کنار استاد سیّد هادی محدّث و آقای مهندس علیاصغر روغنیزاد.
منبع: کانال تلگرام تجربه نگاری مدارس اسلامی