روایت مادر همرزم نوجوان شهید چمران از فرزندش؛ روزی که شهید چمران تلفنی با مادر حسن صحبت کرد!
شاید شما نیز به کرات عکس بسیجی نوجوانی را دیده باشید که اسلحه به دست میان گل و لای در حال سینهخیز است، با چهرهای صبور و گلآلود که در خیلی جاها به عنوان نمادی از مقاومت جوانان ایران و شهیدان کم سن و سال به کار می رود و به تصور خیلیها مربوط به شهید حسین فهمیده است. او شهید حسن جنگجو است. شهیدی از فهمیدگان شهر تبریز که به راستی نمادی از سلحشوری و دلاوری نوجوانان و دانشآموزان غیور ایران است. عکس بالا در سال 59 و روزهای نخست جنگ ایران و عراق توسط «آلفرد یعقوبزاده» گرفته شده است.
به مناسبت بازگشت پیکر شهید حسن جنگجو پس از 34 سال، پایگاه کانون پرورش فکری کودکان مصاحبه ای با مادر این شهید ترتیب داده که تقدیم می شود:
امروزه سخن از آگاهیست. سخن از بینش عمیق است. سخن از شهادتی ست که با شهادت شهیدانی چون «حسن جنگجوها» و … نه تنها من و شما، بلکه تمام دنیا را بیدار کرده است.
مادران شهدا، خواستار گوش شنوا، چشم بینا، ذهن پویا و وجدان بیدار هستند. آیا جز من و شما کسی هست که این خواسته را برآورده کند.
به همین منظور برای تجدید میثاق با مادر شهید حسن جنگجو در معیت مدیر کل محترم استان و دبیر یادواره با جمعی از همکارن راهی خانه شهید ایشان شدیم.
نماز مغرب و عشاء را در مسجد محل خواندیم و به راه افتادیم. بعد از گذشتن از چندین کوچه به در خانه رسیدیم. وارد حیاط قدیمی و پر از صمیمیت شدیم. در طول مسیر و ورودی خانه وجود یک فرشته را حس می کردم که به استقبالمان آمده بود. وارد اتاق شدیم، نگاهمان به مادر پیر شهید که افتاد احساس کردیم سال هاست او را می شناسیم. انگار از سفری دور برگشته ایم و مادری منتظر و چشم به راه ماست. واقعیت داشت ما از سفر برگشته بودیم، از سفر جهالت و غفلت از گذشته ای پر افتخار و سرافراز. حقیقت این سفر این بود که کوله بار خالی مان را آورده بودیم تا با نشستن پای صحبت های این مادر شهید، خالی کوله بارمان را پر کنیم.
این نوشته ها خلاصه مصاحبه و صحبت صمیمی و معنوی ما با این شیرزن است. مادر شهید حسن جنگجو. امید که ما مربیان و مادران بتوانیم فرهنگ ایثار و شهادت را به بهترین شکل به فرزندانمان انتقال دهیم.
«شهید حسن جنگجو» وقتی شهادت «شهید چمران» را شنید چه عکس العملی از خود نشان داد؟
زمان شهادت شهید چمران، حسن به شدت زخمی شده بود و در مرخصی بود. وقتی خبر شهادت ایشان را شنید از ته دل گریه می کرد، می گفت: ایکاش من می مردم و ایشان شهید نمی شدند. خیلی به ایشان علاقه داشت و همیشه به حرف دکتر چمران گوش میداد و هر کاری می گفتند انجام می داد.
درباره نحوه آشنایی ایشان با شهید چمران چه می دانید؟
از اولین روز حضورشان در جبهه (در سال 59 که جنگ شروع شد) با شهید چمران آشنا شده و به گروه جنگهای نامنظم ملحق شده و در کنار ایشان بودند. یکبار که زنگ زده بود و با من تلفنی صحبت می کرد، شهید چمران پرسیده بودند با کی حرف می زنی؟ گفته بود با مادرم و ایشان گفته بود که گوشی را بده می خواهم با مادرت صحبت کنم. وقتی با شهید چمران صحبت کردم خیلی از حسن اظهار رضایت می کردند و می گفتند که خیلی پسر زرنگ و کاری ست. اصلاً اجازه نمی دهد من هیچ کاری را انجام دهم. همیشه همه جا و در کنار من حاضر و آماده است.
از دوران تحصیل شهید چه به یاد دارید؟
با شروع جنگ دلش می خواست به جبهه برود. دوستان هم مسجدی اش می گفتند اگر بروی از درس و مشق عقب می مانی. یک شب در خانه به پدرش گفت: دوستانم اینطور می گویند ولی من دلم می خواهد بروم برای درس خواندن همیشه وقت هست ولی برای جنگیدن وقت کم است. نمی توانیم منتظر بمانیم تا دشمن بیاید و خاکمان را اشغال کند. من با اجازه شما به جبهه خواهم رفت و تا اخرین نفس خواهم جنگید.
آیا در خواب محل شهادت و جنازه فرزند شهیدتان به شما الهام شده بود ؟
نه، محل جنازه اش را در خواب ندیدم ولی یکبار خواب دیدم که فرزندم به شکل یک کبوتر سفید در اتاق در حال پرواز است و خواهر بزرگش لیلا، صدایش می کرد که حسن بیا غذایت را بخور (کوکو خیلی دوست داشت) و بعد برو و او می گفت که نمیتوانم باید بروم دوستانم منتظر من هستند. این در مقابل غذاهای بهشتی چیزی نیست. بهشت غذاهای بهتری دارد. من باید بروم شما را به خدا می سپارم. از آن به بعد هر موقع او را در خواب دیده ام در جبهه با دوستانش و یا در مسجد و در کنار دوستانش دیده ام.
آیا شهید حسن جنگجو مفقود الاثر بودند؟
انگار به دلش الهام شده بود. آخرین باری که به جبهه می رفت به پدرش گفت: اگر شهید شدم و جنازه ام نیامد، اصلاً ناراحت نشوید. مهم روح آدمی است که به پیش خدا می رود.
هر وقت دلتان برایم تنگ شد به مزار شهدا و سر قبر دوستانم بروید و آنها را زیارت کنید.
اگر قرار باشد سخنان شما به گوش رهبر عزیز انقلابمان برسد چه می گویید؟
سلام مرا به رهبر عزیزمان برسانید. از خداوند متعال طول عمر، صحت بدن و قوت قلب و مقاومت و ایستادگی در مقابل دشمن را برای این بزرگوار خواهانم. از خدا می خواهم که یک روز از عمرمان را بدون ایشان سپری نکند.
وقتی خبر شهادت حسن را شنیدی چه احساسی داشتید؟
من و پدرش هر دو خبر شهادت حسن را خواب دیدیم. یک روز پدرش من را برای نماز صبح صدا کرد و گفت: دختر عمو بیدار شو وقت نماز است. خواب دیدم حسن شهید شده. گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: رفتم حسن را از مسجد صدا کنم. گفت: پدر منتظر من نباش، من رفتم. شما بروید و کارهای مربوط به خودتان را انجام دهید. وقتی برگشتم خانه دیدم دوستانش می گویند: حاج آقا دیگر حسن را نخواهی دید او شهید شده است. به پدرش گفتم من هم همچین خوابی دیدم. پدرش گفت: مبادا خبر شهادتش را بشنوی و گریه کنی. صبور باش. من میدانم که پسرمان شهید شده است. یعد از یک هفته ما را به مسجدالمهدی برای مراسم عزاداری دعوت کردند. عکس 7 یا 8 نفر شهید آنجا بود که عکس پسرمان حسن نیز در بین آن عکسها بود. ولی جنازه اش هیچ وقت نیامد. برایش عزاداری کردیم ولی چون خودش سفارش کرده بود که برایم گریه نکنید، لباس سیاه نپوشید و اگر جنازه ام برنگشت ناراحت نشوید و برای تسکین دل به سر قبر دیگر شهدا بروید ما نیز به وصیتش عمل کردیم.
خاطره ای از زبان خواهر بزرگ شهید
تشکر ویژه از جنابعالی و همکارانتان که یاد شهدا را زنده نگه می دارید. همانگونه که رهبر عزیزمان فرموده اند «زنده نگه داشتن فرهنگ شهادت کمتر از خود شهادت نیست.»
اگر امروز ما این امنیت و آرامش را در مملکتمان داریم به چند عامل بستگی دارد: اول داشتن رهبری فقیه و دانشمند. دوم ایثار و از جان گذشتگی شهدا، آنها با خون خود مملکت را بیمه کردند. سوم نظر لطف حضرت ولی عصر(عج) به دین و مملکت مان.
همانگونه که حضرت امام (ره) فرموده بودند “جبهه دانشگاه انسان سازی ست” واقعاً اینگونه بود برادر من «حسن» از نظر جثه خیلی کوچک بود. قبل از اینکه به جبهه برود خیلی زود عصبانی می شد. اولین بار که به جبهه رفت و برگشت تحول عظیمی در او بوجود آمده بود. اخلاقش واقعاً عوض شده بود. می گفت خواهرم هر خواسته ای داری به من بگو تا برآورده کنم.
همیشه به حفظ حجاب سفارش می کرد و می گفت خواهرم حجاب شما از خون ما رنگین تر است و می تواند به دشمن ضربه بزند و دیگر اینکه درستان را خوب بخوانید و به مدارج بالا برسید.
یادم نمی رود در عملیات والفجر 4 بود که تمام بدنش زخمی شده بود و تعدادی از انگشتان پایش شکسته بود و در بیمارستان بستری بود بعد از چند روز که حالش بهتر شده بود و به خانه آمده بود، هنوز پایش کاملاً خوب نشده بود و در گچ بود و نمی توانست کفش بپوشد. با دوستانش که حرف زده بود متوجه شده بود که عملیات جدیدی در راه است و می خواست دوباره به جبهه برگردد. اصرار کردیم که صبر کند تا زخم پایش خوب شود و بعد از بهبودی کامل به جبهه برگردد. گفت میخواهم بروم. با همین پای زخمی و برهنه با دشمن خواهم جنگید و اگر شهید شدم میخواهم همین گونه شهید شوم. پسردایی اش با او هم رزم بود در همین عملیات او زخمی شده بود و می گفت حسن با پای برهنه در عملیات شرکت کرده بود و تا آخرین نفس با دشمن مبارزه کرده بود تا به درجه رفیع شهادت نایل شده بود.
نتیجه گیری که از شهادت برادرم دارم اینگونه است که برادر من و هزاران نوجوان دیگر مثل او آن موقع احساس نیاز کردند دیدند که جامعه اسلامیمان در معرض خطر و اشغال دشمن است، رفتند و شهید شدند. الان ما باید این را بدانیم که به فرموده مقام معظم رهبری دشمن روش حمله خود را تغییر داده است و با بمبهای بیصدا وارد عمل شده است و اعتقادات جوانان ما را تضعیف می کند. ما امروزه وظیفه داریم با برگزاری اینگونه یادواره ها یاد و نام شهدا را همیشه زنده نگه داریم و نسل امروزی را با مرام شهیدان آشنا کنیم.
بیان خاطره از زبان برادر کوچک شهید
قبل از شهادتش با مادرم به مشهد رفته بود. مادرم تعریف می کرد یک روز عصر که در حرم نشسته بودم و دعا می خواندم، حسن کنارم آمد و با خوشحالی گفت: «مادرجان، از آن قفل هایی که پنجره های فولاد حرم می بندند و حاجت می طلبند. من هم دیروز یک قفل بسته بودم، امروز دیدم قفل باز شده» پرسیدم علت این کارت چه بود؟ جواب داد: «من خودم بستم ببینم شهادت نصیب من خواهد شد یا نه؟» خیلی خوشحال بود از اینکه آرزویش برآورده شده بود و میدانست که روزی شهید خواهد شد.
یکبار که در مرخصی بود یک روز از خواب بیدار شد دیدم گریه می کند. مادرم پرسید که چرا گریه می کند گفت دوستانم را که شهید شده اند در خواب دیدم، گفتند: حسن بیا که عملیات هست، چشم به راهت هستیم و همانگونه شد که با عصا و پای زخمی رفت و دیگر برنگشت.
منبع: پایگاه خبری کودک و نوجوان