توسل به امام زمان برای حل دو مشکل بزرگ اقتصادی
محمدعلی زمانیان، محقق و نویسنده تاریخ شفاهی در صفحه خود خاطره ای از یکی از وزرای اقتصادی دولت دوم مرحوم هاشمی رفسنجانی منتشر کرد. در این ماجرا وزیر مربوطه با دو معضل بزرگ اقتصادی که می توانست ابعاد امنیتی پیدا کند دست و پنجه نرم کرده است. زمانیان نوشت: اواسط دهه 70، شرایط اقتصادی کشور، خیلی شبیه این روزها شد. عوارض جنگ هنوز ادامه داشت و مشکلات داخلی هم دامنگیر مردم و مسئولین بود. شاید مشکلات اقتصادی ریشه متفاوتی داشت ولی اعداد و ارقامِ نمایان در نمودار اقتصاد مشابه این روزها بود. در پروژه ای، تاریخ شفاهی مدیران آن سالها را کار کردم و از تجربیات و تلخ و شیرین خود برایم گفتند. قصد دارم بخشهایی از آن خاطرات را به شرط عدم لطمه به اصالت و جذابیت کتاب، منتشر کنم تا شاید دست به دست چرخید و مدیری دید و برایش مفید افتاد.
یکی از وزرای دولت دوم مرحوم هاشمی رفسنجانی اینگونه نقل میکرد: همان روزی که از مجلس رای اعتماد گرفتم به دفترم رفتم و دوتا نامه روی میزم جاخوش کرده بود. یکی درباره ذخیره سیلوی گندمها در کل کشور بود که بیشتر از پنج روز موجودی نداشت. در صورتی که باید حداقل نود روز ذخیر میداشتیم. نامه دیگر هم درباره اعتصاب نانواها بود. دوره دوم دولت آقای #هاشمی به دنبال #تورم چهل درصدی، نانوایی های تهران هم باید نان را گران میکردند. پیشنهادِ گرانی نان به هیئت دولت رفت و دولت آنرا تصویب کرد. مصوبه به وزیر قبل از من ابلاغ شد، ولی او آنقدر امروز و فردا کرد تا دوره اش به سر آمد. یک هفته قبل از رفتنِ وزیر، تعاونی نانواها نامهای نوشته بودند که اگر اجازه ندهید نان را گران کنیم، ما از هفته بعد اعتصاب و کرکره نانواییها را پایین می کشیم. وقتی این دو نامه را خواندم، بر اساس فهم و تجربه ام دریافتم اینها مسائلی نیست که به سادگی بتوان حل کرد. از پشت میز بلند شدم، یک مهر برداشتم و دو رکعت نماز خواندم. (این داستان را از روی یک تجربه عملیاتی میگویم نه از جهت مسائل معنوی و عرفانی). نمازی خواندم و گفتم: «خدایا، تو شاهدی که من اصلا قصد آمدن به وزارتخانه نداشتم. اصلا خبر هم نداشتم. من که نمیخواستم به اینجا بیایم. خودت میدانی که اینطور تقدیر شده.» «خدایا، شاکر هستم که چنین فرصتی را به من دادی، منتها اگر مرا به اینجا آوردی که آبرویم را ببری، همه آنچه که ظرف این مدت داشتم از من بگیری، دست خودت است. هر کاری میخواهی بکن. من تسلیم هستم. حتما صلاح من در این است که در برابر چنین حوادثی قرار بگیرم. وگرنه، من از پس این قضایا بر نمیآیم. اصلا اینها مدیریتی نیست که من از عهده آنها بربیایم. خودت راه را باز کن. تو میتوانی.» «خدایا، من با اعتماد به تو میروم و پشت صندلی مینشینم.» بعد از این مناجات، باهمان حالت اضطرار سلامی هم خدمت حضرت ولی عصر(ع) عرض کردم: «السلام علی المهدی».
احساس کردم پر از انرژی شده ام. آن یأس و ناراحتی یک دفعه تبدیل به منبعی از انرژی شد. به مسئول دفترِ وزیر قبلی، زنگ زدم. گفتم که به این نانواها زنگ بزن. بگو فردا همه به اینجا بیایند. جلسه داریم. میخواهیم با هم بحث بکنیم. فردا آمدند. خیلی جدی در برابرشان نشستم و گفتم: «ببینید، این نامههای شماست. این هم مصوبه دولت. حق با شماست. دولت هم تصویب کرده. باید هم انجام بدهیم، منتها من تازه دیروز آمدهام. یک آره یا نه میخواهم. هیچ چیز دیگری از شما نمیخواهم. (خیلی از موضع جدی). یا به من سه ماه فرصت میدهید. هیچ حرفی نمیزنید. یا هر کاری دلتان میخواهد بکنید.» یکی دو دقیقهای سکوت جلسه را فراگرفت. رئیسشان بلند شد. آدم قد بلندی بود. دستش را روی چشمانش گذاشت. گفت: «جناب آقای وزیر، چشم. چشم. نه سه ماه، شش ماه فرصت میدهیم. چشم.» به بقیه هم گفت: «بلند شوید.» بقیه حضار، مانده بودند که بلند شوید یعنی چه؟ دوباره گفت: «مگر به شما نمیگویم بلند شوید.» همه رفتند. این جلسه تمام شد. الحمدلله به قولمان هم عمل کردیم و تا شش ماه بعد این قضیه به خوبی و خوشی حل شد.