جاسوسی در بیت امام خمینی!
حمید داودآبادی محقق و نویسنده انقلاب و جنگ نوشت:
چند سالی بود که درگیر تحقیق در زمینه تاریخ معاصر بودم که سرانجام کتاب “خاطر اعلیحضرت آسوده” خاطرات دکتر “محمد سام کرمانی” وزیر کشور و وزیر اطلاعات و جهانگردی حکومت پهلوی، تابستان 1396 منتشر شد. در آن بین به نام شخصی برخوردم که به لحاظ نقش پر رمز و رازش، بسیارجالب آمد. متاسفانه اطلاعات چندان و بخصوص تصویری، در هیچیک از منابع حتی کتاب خاطرات او یافت نشد.
گفت وگو با دکتر سام از دوستان نزدیک وی که در سالهای واپسین زندگی اش با او بوده، بهترین منبع برای آغاز تحقیقات و شناخت بیشتر و بهتر از این چهره بسیارمشکوک و چه بسا مهم در تاریخ مبارزات امام خمینی علیه حکومت پهلوی، شد.
در سالهای تبعید امام خمینی از سوی شاه به عراق (1344 – 1357) ساواک همواره در تلاش برای تهیه گزارش از فعالیت های امام و همچنین شناسایی رابطین ایشان در داخل کشور بود. بر همین اساس، به گماردن جاسوسانی در بیت امام اقدام کرد تا اطلاعات دست اول را از طریق آنان بدست بیاورد تا بهتر برای مقابله با انقلابیون اقدام کند.
بنابر گزارش ساواک “در روز سهشنبه سیزدهم مهر ماه 1344 برابر 9 جمادیالثانی 1385، آیتالله خمینی به اتفاق فرزندش مصطفی خمینی وارد بغداد شد. در هنگام ورود آیتالله خمینی به کاظمین، ایشان از سوی دکتر موسی آیتاللهزاده اصفهانی، فرزندان مرحوم عبدالهادی شیرازی و فرزندان آقای خویی مورد استقبال قرار گرفت.”
حجتالاسلام “سیدموسی موسوی” معروف به “موسی آیتاللهزاده اصفهانی”، “سیدموسی موسوی اصفهانی” و “دکتر موسی موسوی” (نوه مرحوم آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی) سال 1309 در شهر نجف اشرف در عراق به دنیا آمد. وی درباره پدر و خانواده خود می گوید:
“پدرم مرحومم سیدحسن که پسر بزرگ ایشان (سیدابوالحسن موسوی اصفهانی) بود، در سال 1930م (1309) درحالی که پشت سر جدم یعنی پدرش مشغول نمازگزاری بود یکنفر آمد و ایشان را کشت و سرش را مثل گوسفند با کارد جدا کرد. البته این کسی که این کار را کرد در ظاهر در لباس طلبگی بود و در لباس روحانیت بود و سببش هم این بود که آمده بود یک پولی میخواست یک کمکی میخواست بیش از آنچه در آن ایام معمول بود به طلبه ها میکردند که مرحوم پدرم به او گفته بود که شما باید بروید و به خود آقا مراجعه کنید در این چیزی که میخواهید برای اینکه این مساعده و کمکی را که شما میخواهید جزء برنامه های مساعده های جاری نیست و او این موضوع را میگویند بهانه کرد و آمد پدرم را در سر نماز کشت.
لاکن بعدها معلوم شد که این آدم را انگلیس ها فرستاده بودند برای اینکه چنین جنایتی را مرتکب بشود و سببش هم این بود که در آن ایام در سال 1930 عراق که هنوز تحت وصایت انگلیس ها بود انگلیس ها میخواستند یک معاهده ای با عراق ببندند که در ظاهرش بنفع عراق است لاکن در حقیقت یک معاهده استعماری بود که یک اختیارات بسیاری را به انگلیس ها میداد و چون انگلیس ها میدانستند که بستن این معاهده در شرایط آنروز کار بسیار مشکلی است برای اینکه مردم عراق ممکنست قیام بکنند و باز مرجعیت ممکن است قیام بکنند و مانع بشوند از اینکه چنین معاهده ای را با انگلیس ها ببندند لذا این حادثه را آفریدند تا مردم عراق که در تحتتاثیر این حادثه قرار گرفته بودند و تمام فکر و ذکرشان را این حادثه بخود مشغول کرده بود کشتن پدرم چون پسر مرجع بزرگ عالم تشیع و پسر مرجع بزرگ عالم اسلامی عراق بود عراق را بحرکت آورد و تقریبا عراق در مدت چهل روز در عزاداری و شلوغ تمام ارکان و شئون مملکت درهم ریخت در اثر این حادثه.
در همان ایامی که عراق درهم ریخته بود و وضعش شلوغ و پلوغ شده بود در اثر کشته شدن پدرم و مردم مشغول بودند به این حادثه در همان ایام انگلیس ها این معاهده را با عراق در انگلستان با نماینده دولتعراق در انگلستان انجام دادند و مردم عراق را نگذاشتند اصلا متوجه این معاهده بشوند. برای اینکه مردم را سرگرم کرده بودند به این حادثه کشته شدن پسر مرجع تقلید عالم اسلام و عالم تشیع. البته چون این شخص هم در ظاهر عمامه به سر داشت و از طلبه های حوزه علمیه نجف بود لذا مرحوم جدم هم قاتل را بخشید و به محکمه برداشت نوشت که من چون مرجع عالم اسلام هستم و مرجع یعنی کسی است که پدر تمام افراد امت است برای من فرقی نمیکند که حالا کی پسرم را کشته، تمام بمنزله پسر من هستند و تمام بمنزله فرزند من هستند و لذا من از کسی شکایتی در محکمه ندارم و در حقیقت قاتل را بخشید … من بعد از کشته شدن پدرم بعد از هفت ماه متولد شدم چون آنوقت در شکم مادرم بودم. البته سرپرستی مرا مرحوم جدم آسید ابوالحسن بعهده گرفته بود. (“خاطرات دکتر موسی موسوی اصفهانی” به زبان فارسی، به کوشش: شهلا حائری. سال 1985م ناشر: دانشگاه هاروارد، مرکز مطالعات شرقی، طرح تاریخ شفاهی ایران.)
سیدموسی تحصیلات ابتدایی و سپس حوزوی خود را در عراق پی گرفت و سال 1332 در 23 سالگی به تهران رفت و دو سال بعد در دانشگاه تهران شروع به تحصیل کرد. سال 1335 به فرانسه رفت و 3 سال بعد به ایران بازگشت.
وی از سال 1340 تا 1343 دو بار به نمایندگی از لنجان اصفهان وارد مجلس شورای ملی شد. در دوران نمایندگی مجلس، روابط خوبی با دربار و شخص شاه پیدا کرد ولی به مرور در روابط خود دچار مشکل شد و سرانجام سال 1343 از طریق بندر آبادان، با قایق به بصره گریخت و از آن جا به مصر رفت. در مصر پیش “جمال عبدالناصر” رفت و از او کمک خواست تا بتواند حکومتی اسلامی در ایران برپا کند. وی مدعی است که اولین بار او بود که در سال 1343 در مصر “حزب جمهوری اسلامی” را بنیان گذاری کرد.
سال 1344 موسوی به فرانسه رفت و با “سیدابوالحسن بنی صدر” و “صادق قطبزاده” و “ناصر خان قشقایی” همراه شد و به فعالیتسیاسی پرداخت. همان سال مجددا به مصر رفت و چون شرایط فعالیت را مناسب ندید، راهی عراق شد و تا سال 1347 در آن جا به فعالیت پرداخت. مدت دو سال از رادیو بغداد تحتعنوان “جمهوری خواهان ایرانی چه می خواهند و چه می گویند”، سخنرانی می کرد. همان زمان روزنامه “نهضت روحانیت” را منتشر می کرد و از اواخر سال 1346 در دانشگاه بصره به تدریس پرداخت.
موسوی در خاطرات خود می گوید که روز پنج شنبه اول فروردین 1347 در دانشگاه بصره توسط عوامل ساواک مورد ترور قرار گرفته که یک گلوله به پشت او خورده است. در این ترور، “عبدالرزاق مسلم” استاد فلسفه دانشگاه که همراه او بود، کشته شد. به ادعای او، عوامل ترور با یک فولکس به داخل کنسولگری ایران در بصره رفتند و روز بعد مردم به محل آن جا حمله کردند و شیشه هایش را در اعتراض به ترور شکستند.
وی بعد از آن به دانشگاه بغداد رفت. وی در عراق با “تیمور بختیار” – رئیس سابق ساواک که از ایران گریخته و به عراق پناهنده شده بود – رفیق صمیمی بود و رفت و آمد داشت. چند جلسه نیز با صدام حسین دیدار و جلسه داشت.
حجت الاسلام “سیدمحمود دعایی” درباره حضور سیدموسی موسوی در عراق و ارتباطش با تیمور بختیار می گوید:
“در حقیقت هیچ گروه مذهبی اصیلی به بختیار نپیوست. تنها یک روحانی بدنام به نام آقای موسی اصفهانی نوه مرحوم آقا سیدابوالحسن اصفهانی بود که به دلیل اختلاف مالی با رژیم ایران به عراق آمده بود، نه به دلیل اختلاف عقیدتی و ایدئولوژیکی. گفته می شد که او اختلاس هایی کرده و به همین دلیل تحت تعقیب است، او به محض ورود به بغداد در اطراف بختیار قرار گرفت.” (گفت وگو با پایگاه اینترنتی موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره))
مرحوم حجت الاسلام شریعتی (شیخالشریعه) درباره روابط موسوی در عراق می گوید:
“حسن ماسالی” بعد از روی کار آمدن بعثیها به عراق آمد و به همراه گروههای چپ و از طریق موسی اصفهانی با حکومت عراق مرتبط شدند. از تودهایها هم پناهیان آمد. بعد هم تیمور بختیار به واسطه موسی اصفهانی از لبنان به عراق آمد و کاخ سلطنتی را در اختیار وی گذاشتند و از همه نیروهای مخالف شاه خواستند که تحت امر وی باشند. از جمله آقای دعایی که آن زمان در رادیو بغداد برنامهای بیست دقیقهای با عنوان «نهضت روحانیت در ایران» داشت. وقتی گفتند بختیار محور مبارزات باشد، آقای دعایی قبول نکرد و گفت اگر قرار باشد با تیمور بختیار همکاری کنم، در ایران میماندم و با شاه همکاری میکردم. موسی اصفهانی مرا صدا زد و گفت که اگر آقای دعایی برای اجرای برنامه به رادیو نیاید، او را با طپانچه از عراق بیرون میکنیم.
من دیدم اگر این را به آقای دعایی بگویم در همان مجلس ترحیم ممکن است با موسی اصفهانی درگیر شود، فلذا گفتم که من این کار را نمیکنم. اصفهانی آقای سجادی را که شاگرد حاج آقا مصطفی بود صدا زد و قضیه را به او گفت. ما در آن مجلس، آقای دعایی را به زور کنترل کردیم. آقای دعایی بعدا به بغداد رفت و پاسپورتش را سمت یک کُرد ایرانی به اسم علیرضا – که معاون صدام در امور ایرانیان بود – پرت کرد و گفت با تیمور بختیار همکاری نمیکند. او هم عذرخواهی کرد و از آقای دعایی خواست آزادانه برنامهاش را اجرا کند.
خلاصه این موسی اصفهانی خیلی آدم کثیفی بود و ما وقتی برای حل مشکل پاسپورت برخی ایرانیان مقیم عراق به دستور حاج آقا مصطفی به خانه موسی اصفهانی در بغداد رفتیم، دخترش برهنه دم در آمد! بعدش هم خود اصفهانی ما را برای حل مشکل به دفتر تیمور بختیار برد.” (گفت وگو با پایگاه اینترنتی موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) )
موسی موسوی که به ادعای خودش با حکومتعراق و به خصوص صدام حسین روابط خوبی داشت، سعی داشت خودش را به امام خمینی – که به دستور حکومتپهلوی به تبعید در آن جا به سر می برد – نزدیک کند. اشخاصی همچون آیتالله صادق خلخالی و سیدمحمود دعایی که به او شدیدا مشکوک بودند، از این کار جلوگیری می کردند. همان زمان در بین اطرافیان امام صحبت از این بود که یکی از روحانیون که عامل ساواک شاه است، در بیت امام نفوذ کرده است.
مرحوم آیتالله “مسلم ملکوتی” از یاران امام خمینی در نجف اشرف، در خاطرات خود درباره حضور سیدموسی موسوی در بیت امام این گونه بیان داشته است:
“بعد از ورود امام و استقرار در نجف، تعدادی به سرکردگی شخصی به نام سید موسی اصفهانی در اطراف امام جمع شدند و به اصطلاح اداره بیت ایشان را به دست گرفتند. وضعیت این آقایان برای طلاب و فضلای نجف، شناخته شده بود. آنها سابقه خوش و مقبولی نداشتند؛ لکن خودشان را به ظاهر انقلابی جا زده و از فرصت به وجود آمده استفاده کرده و به بیت و دفتر امام نزدیک شدند.
سیدموسی دم در بیرونی امام می ایستاد و از مراجعه کنندگان پذیرایی و تشکر می کرد. این وضع برای مخالفان امام خیلی خوش آیند بود، چرا که هم چهره امام مخدوش می شد و هم این چنین افرادی به مرور زمان ضربه خود را می زدند. از طرفی کسانی که به امام و راه او معتقد بودند و امثال سیدموسی را هم می شناختند، این وضعیت ناراحتکننده بود و موجب دوری آنان از اطراف اما می شد. تا این که کم تر از ده روز بعد از ورود، ناگهان باخبر شدم که حضرت امام همه آنها را از بیت و دفتر خویش بیرون کرده! حالا امام از کجا موضوع را فهمیده! چه کسی مطلب را به امام رسانده! من ندانستم، ولی وقتی خبر را شنیدم خیلی خوشحال شدم و احساس کردم که خدا اراده کرده که معظم له همچنان بزرگ بمانند. این تیزبینی و تیزهوشی امام را هم می رساند.” (گفتوگو با پایگاه اینترنی موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره))
قاسم تبریزی از صاحبنظران تاریخ معاصر، درباره رابطه موسوی با حکومت پهلوی می گوید:
“بد نیست یادآوری کنم که هنگام آغاز قیام امام خمینی، شاه گفته بود آخوندی پیدا کنید که بتوان در برابر خمینی عَلَمَش کرد. رفتند و سیدموسی موسوی، نوهی آیتالله العظمی سیدابوالحسن اصفهانی را پیدا کردند. او آدم باسوادی بود؛ اهل ادبیات و هنر بود؛ هم فارسی و هم عربی اش قوی بود. در عراق هم در دانشگاه تدریس می کرد. از آن طرف، عرق خور و هزار و یک فن حریف بود.
سیدموسی موسوی را آوردند تا در مقابل امام قرار دهند. گزارش هایی به شاه می رسید که این آدم در مجالس عرق خوری و فساد شرکت میکند. شاه گفته بود که ما از این تیپ آدم ها که زیاد داریم! این را که نمی شود در برابر خمینی قرار داد. کسی باید باشد که بتوانیم در برابر خمینی قرار دهیم. بعد هم حکومت با این آدم سر ناسازگاری گذاشت و او هم پس از سـوءاستفاده ها و کشیدن چک های بیمحل، فرار کرد و بعد هم رفت به تیمور بختیار پیوست و علیه شاه هم کارهایی انجام داد. منظورم این است که استعمار در انتخاب آدم ها، زبدهها را انتخاب میکند.”
“نقد و بررسی کتاب خاطرات علم” گفتوگو با پایگاه اینترنتی موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
در سایت اینترنتی منتسب به موسوی، درباره سوابق تحصیلاتی او آمده است:
1 – دراسات تقلیدی خود را در دانشگاه بزرگ نجف به پایان رسانیده و موفق به اخذ مدرک عالی در فقه اسلامی، (اجتهاد) گشته است.
2 – موفق به دریافت دکترا در تشریع اسلامی از دانشگاه تهران در سال 1955 گشته است.
3- موفق به دریافت دکترا در فلسفه از دانشگاه پاریس (سوربون) در سال 1959 شده است.
4- به عنوان استاد اقتصاد اسلامی در دانشگاه تهران در بین سال های 62 – 1960 مشغول به تدریس بوده است.
5- به عنوان استاد فلسفه اسلامی در دانشگاه بغداد در فواصل سال های 78 – 1968 مشغول به تدریس بوده است.
6 – در سال 1979 به بعد به عنوان رئیس مجلس اعلای اسلامی در غرب آمریکا انتخاب شده است.
7 – به عنوان استاد مهمان در دانشگاه (هاله) آلمان دموکراتیک، و استاد معارف دانشگاه طرابلس لیبی در بین سال های 74 – 1973 مشغول به کار بوده است و به عنوان استاد باحث در دانشگاه هاروارد آمریکا، در سال های 76 – 1975 و استاد منتخب در دانشگاه لُسآنجلس در سال 1978 مشغول به تدریس بوده است.
موسوی چندی بعد از عراق به آمریکا رفت و ریاست مجلس مسلمانان در لُسآنجلس را به عهده گرفت.
به هنگام پیروزی انقلاباسلامی در بهمن 1357، موسوی در عراق بود و به گفته خودش چون پاسپورتش را ضبط کرده بودند، نمی توانست از عراق خارج شود. سرانجام پس از 5 ماه موفق شد پاسپورت و مجوز خروج از عراق را بگیرد و به ایران بیاید. به محض ورود به ایران، وارد فعالیتهای سیاسی شد. او که از قدیم با بنی صدر آشنا بود و در فرانسه با او حشر و نشر بسیار داشت، به او نزدیک شد.
در اولین انتخابات مجلس شورای اسلامی در اسفند 1358، موسوی از شهرستان لنجان اصفهان کاندید شد ولی به دلیل سوابقی که در حکومتپهلوی داشت به خصوص این که نماینده مجلس شورای ملی بود، صلاحیتش تایید نشد. همچنین برای کاندیدایی ریاستجمهوری اعلام وجود کرد که پذیرفته نشد.
بهمن ماه 1358 در اولین انتخابات ریاستجمهوری اسلامی ایران، موسوی حمایت خود را از ابوالحسن بنی صدر اعلام کرد.
بنی صدر رئیس جمهوری معزول و فراری، در خاطرات خود درباره موسوی این گونه می گوید:
“صدام حسین آقا موسی اصفهانی نوه آقا سیدابوالحسن اصفهانی که از مراجع مشهور تاریخ شیعه بود به نزد آقای خمینی فرستاد … صدام پیغام داده بود از رفتار خود پوزش می خواهد و آماده همه گونه جبران و همکاری با دولت جدید است.”
موسوی مدتی در ایران ماند ولی چون در ماه های اول پیروزی انقلاب اسلامی، با مخالفت و ممانعت مسئولین مملکتی که به او به چشم جاسوسی در اطراف امام می نگریستند، روبه رو شد، روز سه شنبه 30 اردیبهشت 1359، ایران را ترک کرد و مجددا به عراق رفت. آنها به او که به ادعای خودش از دوستان شاه، ساواک و صدام حسین بود، اجازه عرض اندام ندادند. همین مسئله باعث شد تا پس از فرار به عراق و سپس آمریکا، دست به عقده گشایی بزند.
او که در ایام تهاجم ارتش متجاوز بعث عراق به خاک ایران، از نویسندگان و مجریان رادیو فارسی بغداد علیه جمهوری اسلامی بود، در مطالبش به دروغ پردازی و ادعاهای کاملا بی اساس علیه شخصیت های انقلاب از امام گرفته تا دیگران پرداخت تا به این طریق انتقام خود را از انقلاب اسلامی بگیرد.
به مرور زمان، روابط او با صدام حسین رو به تیرگی گذاشت و هنگامی که دریافت صدام در پی بازداشت اوست، به سرعت از عراق گریخت و به آمریکا رفت و در آن جا “مجلس عالی اسلامی کالیفرنیا” را راه اندازی کرد.
سال 1985 (1364) از سوی “دانشگاه هاروارد، مرکز مطالعات شرقی، طرح تاریخ شفاهی ایران” کتابی با عنوان “خاطرات دکتر موسی موسوی اصفهانی” به زبان فارسی، توسط “شهلا حائری” منتشر شد که مصاحبه حائری با موسوی و ثبت خاطرات او بوده است.
او به محض استقرار در آمریکا، توان خود را برای حمله به جمهوری اسلامی گذاشت. ظاهرا وی از مذهب تشیّع روی گردانده و به وهابیت گرایش پیدا کرده بود؛ چرا که مقالات و کتب باقی مانده از او، همه در دفاع از وهابیت و سلفی گری و ردّ تشیّع می باشد.
موسوی در آمریکا چندین کتاب در ردّ تشیع و چند کتاب علیه جمهوری اسلامی نوشت. با توجه به این که او خود فرزند یکی از مراجع بزرگ شیعه بوده، کتاب هایی که علیه تشیع نوشته است، به عنوان کسی که از انحرافی بزرگ توبه کرده، شدیدا مورد استقبال سایت ها و نویسندگان ضد شیعه قرار گرفته و می گیرد.
نوشته ها و نظریات موسوی در رد شیعه و در حمایت از وهابیت و سلفی گیری از جمله دو کتاب “الشیعه و التصحیح” و “ای شیعیان جهان بیدار شوید”، دقیقا مطابق آن چیزی است که در سال های اخیر، مبلغان وهابیت آل سعود و به خصوص سردمداران داعش و دیگر گروه های تکفیری، با استناد به آنها به قتل و جنایت در سوریه، عراق، یمن و افغانستان پرداخته اند.
موسوی دو کتاب به نام های “انقلاب محنتبار” و “جمهوری دوم” و همچنین خاطرات خود را منتشر کرد که در کشورهای عربی به خصوص در جماعت ضد جمهوری اسلامی ایران، مورد توجه و استقبال فراوان روبه رو شده است.
از سال 1364 که “شهلا حائری” طی چند جلسه گفتوگو با سیدموسی موسوی خاطرات و بیشتر ادعاها و نظریات او را در مورد اشخاص و در تضاد با انقلاباسلامی ثبت و ضبط کرده است، دیگر هیچ خبری از او در دست نیست.
حتی در سایت اینترنتی منتسب به او، مقالاتی بدون تاریخ، به نام موسوی در ضدیت با تشیع منتشر می شود و هیچ اشاره ای به حیات یا مرگ او نشده است. یکی از پایگاه های اینترنتی ضدشیعه، از موسوی به عنوان کسی که از شیعه تبرّی جسته و به سنّت بازگشته است، یاد کرده و زمان مرگ او را سال 1375 (1996م) آورده است.
دکتر محمد سام کرمانی از دوستان نزدیک موسوی، در گفت وگوی اختصاصی با نگارنده، درباره زندگی و سرنوشت او می گوید:
“سیدموسی موسوی دربارهی بعد از حوادث 15 خرداد 1342 تعریف می کرد: وقتی که آقای خمینی در قم آن صحبتها را میکنند، حالا با خودش مستقیم کار کرده یا با اطلاع خمینی، من نمیدانم. میآید میرود پیش “حسین علاء” که وزیر دربار بود. اسدالله عَلَم” خیلی صحبتها کرده بود. علاوه بر آنکه شاه را تحریک کرده بوده، صحبتهایش برای جامعهی روحانیت زننده بوده.
میگوید: بروید به شاه بگویید اگر شاه، علم را معزول کند و نخستوزیر دیگری بگذارد، آیتالله خمینی در آنجا از این اقدام شما تعریف خواهد کرد و شما میافتید در مسیر ارتباط با روحانیت. پس این کار را بکنید.
علاء به او میگوید: من وقت میگیرم، خودت برو با شاه صحبت کن، برای اینکه اگر من این صحبت را با شاه بکنم، ممکن است تصور کند من میخواهم بروم جای علم نخستوزیر بشوم.
خب این موسی موسوی خیلی شناخته شده بود. هم روحانی بود و هم نوهی آسید ابوالحسن اصفهانی بود، هم تحصیلات جدیده داشت. گفت وقت گرفت برای من. رفتم پیش شاه. همین مطالب را به شاه میگوید. جوابی که شاه به او میدهد، میگوید:
– تو هم همان حرفهایی را میزنی که دشمنان ما میزنند.
شاه بدون آنکه با او خداحافظی بکند، از آن پلهها میرود بالا. این میفهمد که اوضاع پس است.
موسوی سالی یک دفعه یک سفری به خارج میرفت. وقتی که این جریان میشود، نزدیک آن سفرش بوده که میخواسته برود. “نعمتالله نصیری” رئیس ساواک به او میگوید:
– این دفعه که میخواهی بروی خارج، باید آقا (شاه) اجازه بدهند. تو نمیتوانی بروی.
در یکی از مراسم مذهبی که برگزار میشود و روحانیون حضور داشتند، شاه میآید از جلوی همه رد میشود. شاه قبلا به موسوی خیلی عطوفت میکرد. به اینکه میرسد، این خیلی صریح جلوی شاه میایستد و میگوید: اعلیحضرت، من هر سال یک مسافرتی میروم و اجازه میخواهم بروم.
باز شاه بهش جواب نمیدهد. میفهمد که اوضاع خیلی پس است.
مراسم که تمام میشود، دکتر اقبال در آن زمان مدیرعامل شرکت نفت بود. خب به این احترام میگذاشتند. این موسوی از دکتر اقبال میپرسد: شما کجا میروید؟ اقبال میگوید: من ظهر خانه هستم. این میگوید: منهم میآیم پیش شما. ظهر میرود منزل دکتر اقبال و میگوید: من خیلی خسته هستم. میخواهم چند روزی بروم آبادان استراحت کنم.
او هم فوری میگوید برایش هواپیما بگیرند و در آبادان جا برایش آماده میکنند و خانه میگیرند. این میرود آنجا. روز دوم قایق شرکت نفت را سوار میشود و با قایقران میرود که توی رود بگردد. سر پل بصره پیاده میشود و به قایقران میگوید برو. دیگر از ایران میرود و علیه اقدامات شاه هم بهشدت عمل میکند.
موسوی به من میگفـت: خیانتی را که علم به شاه کرد، هیچکس نکرد. اگر علم ذهن شاه را خراب نکرده بود و شاه توصیههای امام خمینی را میپذیرفت، کار به اینجاها نمیکشید.
زمانی که در آمریکا زندگی می کرد، لباس روحانیت را گذاشته بود کنار. ولی توی مجامع که شرکت میکرد، توی جلسات اسلامی، دو مرتبه آن عمامه و عبایش را میپوشید.
در آمریکا علیه جمهوریاسلامی فعالیت آن چنانی نداشت. دیگر از این کار کشیده بود کنار. به هیچوجه فعالیتی نداشت. مطلب مینوشت. در همان آمریکا، کتابهایی مینوشت که کتابهایش هم اول به عربی چاپ میشد، بعد ترجمه به فارسی و انگلیسی و فرانسه. کشورهای عربی هم حمایتش میکردند. حالا درست نمیدانم از کجا.
او میگفت: من اگر بروم عراق، دیگر صدام من را میکشد.
ولی در آمریکا دیگر هیچ کار سیاسیای نداشت. آخریها هم دستاندرکار تنظیم نهجالبلاغه بود. بر اساس موضوع. یعنی فرمایشات حضرت امیر را بخش بخش کرده بود. مثلا عدالت چیه؟ همه را یک جا گذاشته بود. راجع به حقوقبشر، راجع به فلان. اینها را تفکیک کرده بود. اینکه کارش را تمام کرده بود یا نه، نمیدانم. یکسال مشغول آن بود که آن را داشت تهیه میکرد.
او حزب یا گروهی راه نینداخته بود. اصلا با هیچ کجا کار نمیکرد. گاهی اوقات یک کنفرانسهای اسلامی که در اطراف تشکیل میشد، این را دعوت میکردند میرفت. از آنجا که حرکت میکرد، دو مرتبه با لباس روحانی بود معمم و عبا و لباده، تا دو مرتبه برمیگشت، در آمریکا هر کجا که میرفت کت و شلوار داشت.
آنجا به اسم دکتر موسی مشهور بود. حدود سال 1372 بود که سرطان گرفت و در همان آمریکا فوت کرد. کتابهایی که منتتشر میکرد، غالبا مذهبی بود. او رفت توی همان منطقهی کالیفرنیا در یک نقطهی دیگر. خانهای تهیه کرده بود و آنجا نشسته بود و همانجا کار میکرد. ازنظر مالی، زندگیاش زندگیای که لبریز از امکانات باشد نبود.
او یک دختر بزرگ به نام “مهسا” داشت که شوهرش دکتر طب بود که اصلا در بغداد اقامت داشتند ولی بعدا به آمریکا رفتند و در آن جا ساکن شدند. دختر دیگری هم به نام فاطمه و پسری هم به نام حسن داشت که در آمریکا زندگی می کردند.”
منبع: کانال تلگرام حمید داودآبادی، @hdavodabadi
سلام و ارادت خیلی کار خوبی بود درباره سید موسی . ممکن است آدرس سایت او را برایم ارسال کنید.
سلام و ممنون از حسن توجه شما
آدرس سایتی از سید موسی نداریم. این مطلب از آقای حمید داودآبادی محقق و نویسنده حوزه انقلاب است.